اشعار عبید زاکانی؛ شعرهای عاشقانه، غزلیات، قصاید و رباعیات

عبید زاکانی بیش از آنکه به عنوان شاعر شناخته شود، طنزپرداز معرفی شده اما دیوان اشعار و ابیاتی نغز دارد. در این مقاله مجموعه زیبایی از اشعار عبید زاکانی درباره خدا، اشعار عاشقانه، رباعیات و بخشی از موش و گربه را خواهید خواند.

اشعار عبید زاکانی

خواجه نظام‌الدین عبیدالله زاکانی شاعر و نویسنده طنزپرداز قرن هشتم هجری در سال ۷۰۱ هجری قمری در اطراف قزوین به دنیا آمد. او ملقب به ارباب الصدور بود. در زمان حکومت شاه شیخ ابواسحاق اینجو و شاه شجاع مظفری زیست و در دستگاه پادشاهان فردی محترم بود. بنا به گفته تاریخ نویسان عبید در طول حیات خود لقب‌هایی را از امراء و حکام زمان خود گرفته‌است و اشعار خوب و رسائل بی‌نظیری دارد. عباس اقبال در مقدمه دیوان عبید می‌نویسد: از تألیفاتی که از او باقی است معلوم است که بیشتر منظور او انتقاد اوضاع زمان به زبان هزل و طیبت بوده‌است. مجموع اشعار جدی که از او باقی‌است و در کلیات به طبع رسیده‌است از ۳۰۰۰ بیت تجاوز نمی‌کنند. در ادامه مجموعه زیبایی از اشعار این شاعر بزرگ را خواهید خواند.

گلچینی از بهترین اشعار عبید زاکانی 

ای عاشقان رویت بر مهر دل نهاده
زنجیریان مویت سرها به باد داده

جان را به کوی جانان چشم خوشت کشیده
وز بند غصه دل را ابروی تو گشاده

با عشق جان ما را سوزیست در گرفته
با اشگ چشم ما را کاریست اوفتاده

تا چشم نیم مستت وسمه نهد بر ابرو
چون دل خلاص یابد زان زلف وانهاده

از وصف آن زنخدان من ساده‌دل چه گویم
یارب چه لطف دارد آن نازنین ساده

ما را ز ننگ هستی جز می نمی‌رهاند
صوفی مباش منکر کز باده نیست باده

بخت عبید و وصلت، این دولتم نباشد
در خواب اگر خیالت بینم زهی سعاده

✿•❀•✿

مرا دلیست ره عافیت رها کرده
وجود خود هدف ناوک بلا کرده

ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده
ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده

به کار خویش فرو رفته مبتلا گشته
به درد عشق مرا نیز مبتلا کرده

هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین
ز دست داده و سر در سر هوا کرده

گهی ز بیخردی آبروی خود برده
گهی ز بیخبری قصد جان ما کرده

به قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل
خیال باطل و اندیشه خطا کرده

عبید را به فریبی فکنده از مسکن
ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده

✿•❀•✿

گوئی آن یار که هر دو ز غمش خسته‌تریم
با خبر نیست که ما در غم او بی‌خبریم

از خیال سر زلفش سر ما پر سوداست
این خیالست که ما از سر او درگذریم

با قد و زلف درازش نظری می‌بازیم
تا نگویند که ما مردم کوته نظریم

دل فکنده است در این آتش سودا ما را
وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم

عشق رنجیست که تدبیر نمیدانیمش
وصل گنجیست که ما ره به سرش می‌نبریم

جان ما وعده وصلست نه این روح مجاز
تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم

آه و فریاد که از دست بشد کار عبید
یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم

✿•❀•✿

عکس عبید زاکانی شاعر و طنزپرداز قرن هشتم

اشعار عبید زاکانی در مورد خدا

در توحید و منقبت

ای زآفتاب صنع تو یک ذره کاینات
فیض تو عقل را مدد و روح را حیات

هر ذره گشته شاهی و هر قطره شاهدی
لطف تو چون به خاک سیه کرده التفات

در کاینات هر چه بدان فخر می کنند
جز بندگیّ تو همه حشو است و ترّهات

با ذکر تو که مونس جان است روح دل
فارغ ز کعبه ایم و منزّه ز سومنات

هر چند خاکسارم و عاصیّ و پر گناه
اومید دارم از کرمت خلعت نجات

خرّم کسی که با تو کند آشنائیی
وز نور مصطفی رسدش روشنائیی

ای خواجه ای که خسرو گردون غلام توست
بر منظر دَنی فَتَدَلیّ مقام توست

تا دور روزگار بود دور دور تو
تا نام کاینات بود نام نام تو

چندان که عقل راه برد احترام تو
چندان که وهم سیر کند احتشام تو

دایم صفای چهرهء صبح و سواد شام
از نور روی و سایهء زلف چو شام توست

زنهار از جهان نظر لطف بر مدار
کاین هم خرابه ای است که در اهتمام توست

کوس سعادت تو بر افلاک می زنند
وز بهر تو منادی لولاک می زنند

خوش وقت آن که عاشق صدیق اکبرست
در راه دین موافق صدیق اکبرست

چون آفتاب روشن و چون صبح صادق است
هر کو محب صادق صدیق اکبرست

در معرضی که دم ز صفا و وفا زنند
آن کیست کو مطابق صدیق اکبرست

بگذار جمله در ره صدق و قبول دین
بنما کسی که سابق صدیق اکبرست

انصاف آن که خاطر شوریده قاصر است
از مدحتی که لایق صدیق اکبرست

✿•❀•✿

جوق قلندرانیم در ما ریا نباشد
تزویر و زرق و سالوس آیین ما نباشد

در هیچ ملک با ما کس دوستی نورزد
در هیچ شهر ما را کس آشنا نباشد

گر نام ما ندانند بگذار تا ندانند
ور هیچمان نباشد بگذار تا نباشد

شوریدگان ما را در بند زر نبینی
دیوانگان ما را باغ و سرا نباشد

در لنگری که مائیم اندوه کس نبیند
در تکیه‌ای که مائیم غیر از صفا نباشد

از محتسب نترسیم وز شحنه غم نداریم
تسلیم گشتگان را بیم از بلا نباشد

با خار خوش برآئیم گر گل به دست ناید
بر خاک ره نشینیم گر بوریا نباشد

هرکس به هر گروهی دارد امید چیزی
ما را امیدگاهی، غیر از خدا نباشد

همچون عبید ما را دریوزه عار ناید
در مذهب قلندر عارف گدا نباشد

✿•❀•✿

خدایا تا از این فیروزه ایوان
فروزد ماه و مهر و تیر و کیوان

شه خاور جهان آرای باشد
زمان باقی زمین بر جای باشد

بر این نیلوفری کاخ کیانی
کند خورشید تابان قهرمانی

جهانرا چار عنصر مایه باشد
مکانرا از جهت شش پایه باشد

ز جوهر تا عرض راهست تاری
هیولا تا کند صورت نگاری

همیشه تا فراز فرش غبرا
معلق باشد این نه سقف مینا

جهان محکوم سلطان جهان باد
فلک مامور شاه کامران باد

نخستین دم که خاطر خامه دربست
بر این دیبای ششتر نقش بربست

چو استاد طبیعت داد سازش
نوشتم نام خسرو بر طرازش

شهنشاه جهان دارای عالم
چراغ دودمان نسل آدم

همایون گوهر دریای شاهی
وجودش آیت لطف الهی

ضمیرش نقطهٔ پرگار معنی
درونش مهبط انوار معنی

جم ثانی جمال دنیی و دین
ابواسحاق سلطان السلاطین

خجسته پادشاه دادگستر
جهانگیر آفتاب هفت کشور

غلام بارگاهش تاجداران
جنابش سجده‌گاه شهریاران

زخیلش هر سوی صاحب کلاهی
سپاهش هریکی میری و شاهی

✿•❀•✿

عکس دیوان کلیات عبید زاکانی

اشعار عاشقانه عبید زاکانی

جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست
بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست

دیوانه این چنین که منم در بلای عشق
دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست

گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست
آن کن که رای تست مرا اختیار نیست

ما را همین بسست که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست

ای دل همیشه عاشق و همواره مست باش
کان کس که مست عشق نشد هوشیار نیست

با عشق همنشین شو و از عقل برشکن
کو را به پیش اهل نظر اعتبار نیست

هر قوم را طریقی و راهی و قبله‌ایست
پیش عبید قبله به جز کوی یار نیست

✿•❀•✿

میزند غمزهٔ مرد افکن او تیر مرا
دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا

من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم
پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا

منم و نالهٔ شبگیر بدین سان که منم
کی به فریاد رسد نالهٔ شبگیر مرا

صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار
چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا

گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم
نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا

حلقهٔ زلف تو در خواب نمودند به من
جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا

✿•❀•✿

کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را
کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را

تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت
خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را

ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم
می‌کند حلقهٔ زلف تو پریشان ما را

تا به دامان وصالت نرسد دست امید
دست کوته نکند اشک ز دامان ما را

در ره کعبهٔ وصل تو ز پا ننشینیم
گرچه در پا شکند خار مغیلان ما را

ای عبید از پی دل چند توان رفت آخر
کرد سودای تو بس بی سر و سامان ما را

✿•❀•✿

ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت
مرا به بیخودی آوازه در جهان انداخت

ز شرح زلف تو موئی هنوز نا گفته
دلم هزار گره در سر زبان انداخت

دهان تو صفتی از ضعیفیم میگفت
مرا ز هستی خود نیک در گمان انداخت

کمان ابروی پیوسته میکشی تا گوش
بدان امید که صیدی کجا توان انداخت

ز دلفریبی مویت سخن دراز کشید
لب تو نکتهٔ باریک در میان انداخت

عجب مدار که در دور روی و ابرویت
سپر فکند مه از عجز تا کمان انداخت

ز سرّ عشق هر آنچ از عبید پنهان بود
سرشک جمله در افواه مردمان انداخت

✿•❀•✿

خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد

جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن
زیبد آنرا که چنین شکل و شمایل دارد

عاشق دلشده را پند خردمند چه سود
رند دیوانه کجا گوش به عاقل دارد

مبتلائیست که امید خلاصش نبود
هرکه بر پای دل از عشق سلاسل دارد

تا دم بازپسین غرقهٔ دریای غمش
مدعی باشد اگر چشم به ساحل دارد

هرکه خواهد که کند از تو مرادی حاصل
حاصل آنست که اندیشهٔ باطل دارد

میکشد ساعد سیمین تو ما را و عبید
میل بوسیدن سرپنجهٔ قاتل دارد

✿•❀•✿

بی‌یار دل شکسته و دور از دیار خویش
درمانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش

از روزگار هیچ مرادی نیافتیم
آزرده‌ایم لاجرم از روزگار خویش

نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار
خونین دلم ز طالع ناسازگار خویش

یکدم قرار نیست دلم را ز تاب عشق
در آتشم ز دست دل بی‌قرار خویش

از بهر آنکه میزند آبی بر آتشم
منت پذیرم از مژهٔ سیل‌بار خویش

دیوانه دل به عشق سپارد عبیدوار
عاقل به دست دل ندهد اختیار خویش

✿•❀•✿

تمامی سخن معشوق

ترا آن به که راه خویش گیری
شکیبائی در این ره پیش گیری

روی چون عاقلان در خانه زین پس
نگردی این چنین دیوانه کس

مکن با چشم سرمستم دلیری
که از روبه نیاید شیر گیری

مکن با زلف شستم عشقبازی
که این کاری است با لختی درازی

هر آنکس کو نداند پایه خویش
ببازد ناگهان سرمایه خویش

کجا مانند تو مسکین گدائی
رسد در وصل چون من پادشاهی

چه خیزد زین گریبان چاک کردن
فشاندن اشگ و بر سر خاک کردن

نگیرد دستت این آشفته کاری
به کارت ناید این فریاد و زاری

ندارم باک اگر دل گرددت خون
نگیرد در من این نیرنگ و افسون

هر آن کو عشق ورزد درد بیند
سرشکی سرخ و روئی زرد بیند

تو این مسکین بدین بی‌ننگ و نامی
چه جنسی وز کدامانی کدامی

تو ای مجنون که عاشق نام داری
شراب شوق من در جام داری

تو را آن به که با دردم نشینی
که جان در بازی ار رویم ببینی

مگر نشنیده‌ای ای از خرد دور
که پروانه ندارد طاقت نور

برو میساز با اندوه و خواری
که سازد عاشقان را بردباری

گلچینی از رباعیات عبید زاکانی

ای دل پس از این انده بیهوده مخور
زین پیش غم بوده و نابوده مخور

جان میده و داد طمع و حرص مده
غم میخور و نان منت آلوده مخور

✿•❀•✿

هرکس که سر زلف تو آورد بدست
از غالیه فارغ شد و از مشگ برست

عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ
داند که میان این و آن فرقی هست

✿•❀•✿

تا مهر توام در دل شوریده نشست
وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست

این غم ز دلم نمی‌نهد پای برون
وین اشگ ز دامنم نمی‌دارد دست

✿•❀•✿

ای آنکه به جز تو نیست فریادرسی
غیر از کرمت نداد کس داد کسی

کار من مستمند بیچاره بساز
کان بر تو به هیچ آید و برماست بسی

✿•❀•✿

عکس رباعی ای آنکه به جز تو نیست فریادرسی عبید زاکانی

قصیده ای از عبید زاکانی

در وصف بارگاه شیخ ابواسحق و ستایش او

گوئیا خلد برینست این همایون بارگاه
یا حریم کعبه یا فردوس یا ایوان شاه

پیشگاه حضرتش گردن کشان را بوسه جای
بر غبار آستانش پادشاهان را جباه

چون ستاره در شعاع شمس پنهان میشود
چون فروغ شمسه‌هایش بنگرد خورشید ماه

گر تفرجگاه جنات نعیمت آرزوست
چشم بگشا تا ببینی جنت بی‌اشتباه

واندر او تخت سلیمان دوم دارای دهر
شاه گیتی‌دار جمشید فریدون دستگاه

آفتاب هفت کشور خسرو مالک رقاب
سایه حق شیخ ابواسحق بن محمودشاه

خسروان را درگه والای او امید گاه
بارگاه عالیش گردن فرازان را پناه

مشگ تاتاری شود چون پاش بوسد خاک را
سرو گردد گر از آن حضرت نظر یابد گیاه

مثل او سلطان نیابد در جهان وین بحث را
هر کجا دعوی کنم از من نخواهد کس گواه

چشم بد دور از جنابش باد و بادا تا ابد
دولتش باقی جهان محکوم و یاری ده اله

✿•❀•✿

عکس موش و گربه عبید زاکانی

بخش هایی از موش و گربه عبید زاکانی

اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش

بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی

ای خردمند عاقل ودانا
قصه موش و گربه برخوانا

قصه موش و گربه منظوم
گوش کن همچو در غلطانا

از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا

شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا

از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا

سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا

روزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکار موشانا

در پس خم می‌نمود کمین
همچو دزدی که در بیابانا

ناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم می خروشانا

سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غرانا

گفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم ز کاهانا

گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو بمیدانا

گربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی بسوهانا

ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهانا

موش گفتا که من غلام توام
عفو کن بر من این گناهانا

مست بودم اگر گهی خوردم
گه فراوان خورند مستانا

گربه گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا

گربه آن موش را بکشت و بخورد
سوی مسجد شدی خرامانا

دست و رو را بشست و مسح کشید
ورد میخواند همچو ملانا

بار الها که توبه کردم من
ندرم موش را بدندانا

بهر این خون ناحق ای خلاق
من تصدق دهم دو من نانا

آنقدر لابه کرد و زاری کردی
تا به حدی که گشت گریانا

موشکی بود در پس منبر
زود برد این خبر بموشانا

مژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا

بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نیاز و افغانا

این خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا

هفت موش گزیده برجستند
هر یکی کدخدا و دهقانا

برگرفتند بهر گربه ز مهر
هر یکی تحفه‌های الوانا

آن یکی شیشه شراب به کف
وان دگر بره‌های بریانا

آن یکی طشتکی پر از کشمش
وان دگر یک طبق ز خرمانا

آن یکی ظرفی از پنیر به دست
وان دگر ماست با کره نانا

آن یکی خوانچه پلو بر سر
افشره آب لیمو عمانا

نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا

عرض کردند با هزار ادب
کای فدای رهت همه جانا

لایق خدمت تو پیشکشی
کرده‌ایم ما قبول فرمانا

گربه چون موشکان بدید بخواند
رزقکم فی السماء حقانا

من گرسنه بسی بسر بردم
رزقم امروز شد فراوانا

روزه بودم به روزهای دگر
از برای رضای رحمانا

هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانا

بعد از آن گفت پیش فرمائید
قدمی چند ای رفیقانا

موشکان جمله پیش میرفتند
تنشان همچو بید لرزانا

ناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روز میدانا

پنج موش گزیده را بگرفت
هر یکی کدخدا و ایلخانا

دو بدین چنگ و دو بدان چنگال
یک به دندان چو شیر غرانا

آندو موش دگر که جان بردند
زود بردند خبر به موشانا

که چه بنشسته‌اید ای موشان
خاکتان بر سر ای جوانانا

پنج موش رئیس را بدرید
گربه با چنگها و دندانا…

سخن آخر

صرف نظر از این‌که عبید شاعر بوده‌است، همگان نام او را با طنز و هزل عجین و اغلب عامه او را به لطایفش می‌شناسند. مانند بسیاری از طنزپردازان متقدم مانند سعدی شیرازی، طنز و هزل به یکسان در لطایف او راه یافته‌است. دیوان لطایف او شامل بخش‌های «رساله اخلاق الاشراف»، «ریش نامه»، «صد پند»، «رساله دلگشا»، «تعریفات ملا دو پیاز»، «منظومه موش و گربه»، «منظومه سنگتراش»، «رساله تعریفات ملا دو پیازه»، قالب ترجیع بند، غزلیات، قصاید، تضمینات، قطعات و رباعیات است. در این میان او ابیاتی به عنوان شعر در مورد شیراز نیز سروده است. مرگ او را به سال ۷۷۲ هجری قمری در اصفهان یا بغداد ذکر کرده اند.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید