تعبیر و تفسیر این غزل در فال حافظ شما
هدف و مقصودی داری که فقط و فقط دل به آن بسته و نسبت به بقیه راهها و اهداف بیتوجه هستی. تمام تلاشت را برای بدست آوردن هدف خود به کار گیر و هرگز ناامید مباش. هیچگاه از لطف خدا غافل مشو. لطف و مهربانی خداوند به همه بندگانش میرسد حتی بندگانی که قبل از این از درگاهش دور بودهاند. صبر داشته باش، اگر صبر و تحمل را سر لوحه خود قرار داده و در برابر سختیها استقامت کنی، نتیجه بردباری خود را خواهی دید.
غزل شماره ۱۸۱ حافظ با صدای علی موسوی گرمارودی
متن غزل شماره ۱۸۱ حافظ
بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بیخم برکند
حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا
که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند
هیچ رویی نشود آینه حجله بخت
مگر آن روی که مالند در آن سم سمند
گفتم اسرار غمت هر چه بود گو میباش
صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند
مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد
شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند
من خاکی که از این در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ
زان که دیوانه همان به که بود اندر بند
معنی و تفسیر غزل شماره ۱۸۱ حافظ
بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بیخم برکند
پس از این فقط دست به دامان آن محبوب بلندقامت دست خواهم شد و فقط به او پناهنده میشوم که با قد و بالای خرامانش ریشه وجودم را از جای درآورده و مرا بیقرار کرده است.
حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا
که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند
ای یار، براى شادى ما به رامشگر و شراب نیازى نیست، همین که تو نقاب از چهرهات برداری کافیست تا من با دیدن چهره درخشان تو مانند اسفند که بر روى آتش مىرقصد، از شدت شوق به رقص و پاىکوبى بپردازم.
هیچ رویی نشود آینه حجله بخت
مگر آن روی که مالند در آن سم سمند
هیچ چهرهاى نمىتواند مانند آیینهای در حجله عروس بخت جلوهگاه خوشبختى شود مگر آن چهره که سُم اسب یار را بر آن مالیده باشند.
گفتم اسرار غمت هر چه بود گو میباش
صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند
گفتم و راز عشق تو را فاش کردم، دیگر هر چه بادا باد، زیرا بیشتر از این صبر ندارم، چه کنم؟ آخر تا کى باید این راز را پنهان بدارم؟
مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد
شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند
اى شکارچی، آهوى مشک بوى مرا صید نکن، از چشم سیاهش شرم داشته باش و او را با کمند مبند.
من خاکی که از این در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
من که بر درگاه یار به خاک افتادهام و از فرط خاکسار بودن نمیتوانم برخیزم، چگونه مىتوانم بر بالای قصر بلند او بوسه زنم؟
بازمستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ
زان که دیوانه همان به که بود اندر بند
اى حافظ، دل خودت را از حلقه گیسوى سیاه خوشبوی یار بازپسمگیر، چراکه دل تو دیوانه است و برای دیوانه همان بهتر است که در زنجیر باشد