نسخه صوتی این مطلب را بشنوید! 🎧
ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – در قند هندوانه در لیست «۱۰۰۱ کتاب که باید قبل از مرگ بخوانید» است، اما اصلاً این اسم یعنی چه؟ این سؤال از وقتی اسم کتاب را شنیدم تا وقتی کتاب را در دست گرفتم و خواندم در ذهنم میچرخید. حتی یک بار به مترجم شک کردم که چیز دیگری را به هندوانه ترجمه کرده باشد! چون امریکاییها به اندازه ایرانیها به هندوانه علاقه ندارند؛ «صید قزلآلا در امریکا» اسم آن یکی کتاب براتیگان برای یک نویسنده امریکایی طبیعیتر به نظر میرسد. اما وقتی شناسنامه کتاب را خواندم، دیدم عنوان اصلی کتاب همین است: In watermelon sugar
اسم کتابهای براتیگان مثل محتواهایشان عجیب و معمایی هستند. این شاعر و نویسنده نامتعارف متعلق به مکتب پست مدرنیسم یا پسانوگرایی بوده که خودش را از قید و بندهای سنتی آزاد کرده و به پیچیدگی مفرط، تناقض، ایهام، تنوع و عدم انسجام درونی روی آورده است.
خواننده او هم باید طرفدار پست مدرنیسم باشد تا وقتی نویسنده میگوید: «در قند هندوانه کارها میگذشت و باز هم میگذشت، همچنان که عمرم میگذشت در قند هندوانه» از مطالعه کتاب لذت ببرد و گروهِ اسمی «در قند هندوانه» را انتزاعی و کلاً به عنوان یک کلمه در نظر بگیرد.
در قند هندوانه برای اولین بار در سال ۱۹۶۸ چاپ شد. ترجمه فارسی این کتاب سال ۱۳۸۴ در ۱۸۴ صفحه در ایران منتشر شد؛ ناشرش نشر چشمه و مترجم آن مهدی نوید بود. پس از آن ترجمههای دیگری از این کتاب به بازار آمد که یکی از آنها ترجمه مهرداد واشقانی است.
معرفی کتاب در قند هندوانه
در قند هندوانه را با طبقهبندی کلاسیک به زحمت میتوان به عنوان رمان قبول کرد و قالب ادبی داستان بلند برای آن مناسبتر مینماید. کتاب در فصلهای کوتاه یکی دو صفحهای نوشته شده است و هرفصل عنوانی برای خودش دارد.
راوی اول شخص است و اسم مشخصی ندارد. وقتی کودک بوده، ببرها پدر و مادرش را خوردهاند. او میخواهد کتابی بنویسد و همشهریان منتظر منتشر شدن کتاب او هستند، هرچند به نظر میرسد خودش هم نمیداند درباره چه چیزی میخواهد کتاب بنویسد.
مکان داستان یک بخش خودمختار به نام آیدیث iDEATH است که مردمان آن از قند هندوانه، چوب کاج و سنگ هرچه میخواهند تهیه میکنند. آنها به تازگی از شر ببرهای سخنگو که گاه و بیگاه آنها را میخوردند، خلاص شدهاند و زندگی تقریباً آرامی را میگذرانند.
قند هندوانه مهمترین ماده برای ساکنان این بخش است. آنها آب هندوانه را میگیرند، آن را میجوشانند تا فقط قندش باقی بماند، آنوقت هرچیزی را که تصور کنید، از این قند تهیه میکنند.
هندوانههایی که هر روز به عمل میآیند با هندوانههای روزهای دیگر هفته فرق دارند. در آیدیث هماهنگی ظریفی وجود دارد و هر کدام از روزهای هفته به رنگ هندوانههایی است که آن روز میرسند. ترتیب رنگِ روزها و هندوانهها به این شکل است: دوشنبه هندوانههای قرمز، سهشنبه هندوانههای طلایی، چهارشنبه هندوانههای خاکستری، پنجشنبه هندوانههای سیاه و بیصدا، جمعه هندوانههای سفید، شنبه هندوانههای آبی و یکشنبه هندوانههای قهوهای!
تفاوت روزهای هفته در درخشش نور خورشید و آفتاب است، مثلاً روزی که هندوانهها طلایی هستند، نور خورشید طلایی است. روزی که هندوانهها سیاه هستند، خورشید سیاه و فضا بیصدا میشود و مردم منتظر شب و طلوع ماه هستند تا اندکی نور بتابد و صداها به گوش برسد.
هرکدام از هندوانهها به درد ساختن چیزی میخورند. مثلاً یک ساعتساز از هندوانههای سیاه و بیصدا ساعتهایی ساخته که صدا نمیکنند و عالی هستند.
بخشی از اتفاقات رمان در مکانی به نام کارگاه فراموششده (Forgotten Works) رخ میدهد که یک دسته یاغی به رهبری فردی به نام «اینبویل» (inBOIL) در آنجا زندگی میکنند. آنها ادعا میکنند همهچیز را میدانند، از مواد فراموش شده ویسکی تهیه میکنند و دائم الخمر هستند.
اینبویل برادر چارلی دوست صمیمی راوی است. پیوند خویشاوندی، نشان دهنده این است که افراد یاغی پیوند عاطفی محکمی با ساکنان آیدیث داشتند و تحمل غم جدا شدنشان از جامعه بطور طبیعی باید دشوار باشد که البته نیست. یاغیها در آخر خودشان را تکه تکه و مُثله کرده و جلوی چشم همه به شکلی فجیع میکُشند.
تنها اینبویل و دارودستهاش نیستند که در این رمان خودکشی میکنند. مارگریت عاشق راوی داستان و دوست دختر سابقش وقتی از طرف راوی کمتوجهی میبیند، خودش را از درخت سیب جلوی کلبهاش حلقآویز میکند. مارگریت پیش از آن تنها کسی بوده که با اینبویل رفتار دوستانه و بدون خشم و نفرت داشته و در کارگاه فراموششده پرسه میزده و همین قضیه راوی را از او دور کرده است.
مرگ در در قند هندوانه مسئلهای ساده و حل شده است، همه با آن سریع کنار میآیند و به زندگی عادی برمیگردند. چارلی با مرگ اینبویل، راوی با مرگ پدر و مادرش، برادر مارگریت با مرگ خواهرش و… خیلی عادی برخورد میکنند گویا اتفاق چندان بزرگی نیفتاده است و بالاخره پائولین که زمانی دوست صمیمی مارگریت و در حال حاضر دوست دختر راوی است، هرچند ابتدا از خودکشی مارگریت دچار شوک و اندوه میشود اما پس از رابطهای نزدیک و همآغوشی با راوی با آرامش میخوابد و فردای آن روز حالش بهتر میشود!
داستان با یک مجلس رقص و پایکوبی با حضور نوازندگان پس از مراسم تدفین مارگریت به پایان میرسد. راوی که در تمام طول داستان میخواسته چیزی بنویسد و ننوشته، تصمیم میگیرد تجاربش در آیدیث را روایت کند.
درباره نویسنده، ریچارد براتیگان
ریچارد گری براتیگان در ۲۹ ژانویه ۱۹۳۵ در تاکوما واشینگتن به دنیا آمد و نوشتن را از همان دوران کودکی شروع کرد. وقتی بیست ساله بود شیشه پاسگاه پلیس را شکست، او را ابتدا بازداشت و سپس بخاطر پارانوئید و جنون جوانی در بیمارستان بستری کردند تا تحت درمان با شوک الکتریکی قرار گیرد. براتیگان پس از مرخص شدن از بیمارستان به سانفرانسیسکو رفت و به جنبش بیت پیوست که در آن سرخوردگان از جامعه و روشنفکران دهه پنجاه جمع شده بودند و در زمینه ادبیات و موسیقی به فعالیت میپرداختند.
پیروان جنبش بیت برابر نظامهای خشک و خشن جامعه مقاومت میکردند و با پوشیدن لباسهای پاره و از مد افتاده و رفتار و گفتار غیر متعارف بیزاری خود را از جامعه نشان میدادند، شاعران و نویسندگان این جنبش شعر را از تصنع آکادمیک و قوانین خشک آن آزاد کردند.
ریچارد براتیگان در بیست و دو سالگی ازدواج کرد و در بیست و پنج سالگی صاحب دختری به نام ایانت شد. سال بعد در تابستان ۱۹۶۱ همراه همسر و فرزندش به آیداهو رفت، آنجا در چادر کنار رودخانههای پر از قزلآلا زندگی کرد و رمان صید قزلآلا در آمریکا را نوشت. این رمان شش سال بعد در ۱۹۶۷ منتشر شد و براتیگان را که در فقر به سر میبرد، از نظر مالی نجات داد. قبل از آن شعرهای براتیگان یا رایگان منتشر میشد و یا توسط خودش در خیابان به فروش میرفت، اما پس از آن اوضاع مالی او رو به بهبود گذاشت و به همین خاطر میگویند صید قزلآلا در امریکا نقطه عطف زندگی او محسوب میشود.
بعد از آن براتیگان کتابهای مختلفی چاپ کرد. او در سال ۱۹۶۸ کتابی منتشر کرد با نام «لطفاً این کتاب را بکارید» که هشت شعر داشت و همراه هر شعر بستهای بذر بود. سه شعر از این اشعار را علیرضا بهنام در کتاب «کلاه کافکا گزیده شعرهای ریچارد براتیگان» منتشر کرده است.
براتیگان در سال ۱۹۷۰ از همسرش جدا شد و تا مدتی در محافل حضور پیدا نکرد. بعد از آن به ژاپن رفت و به فرهنگ این کشور علاقهمند شد و بارها به این کشور سفر کرد. او حتی با یک دختر ژاپنی ازدواج کرد که ازدواجشان دو سال دوام داشت.
از آثار براتیگان علاوه بر در قند هندوانه میتوان به رمانهای صید قزل آلا در آمریکا (۱۹۶۷)، سقط جنین (۱۹۷۱)، هیولای هاوکلاین (۱۹۷۴)، بارش کلاه مکزیکی: یک رمان ژاپنی (۱۹۷۵)، در رؤیای بابل (۱۹۷۷) و پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد (۱۹۸۲) اشاره کرد. او همچنین یک داستان کوتاه و چند مجموعه شعر منتشر نمود.
در نهایت ریچارد براتیگان ۲۵ اکتبر ۱۹۸۴ با تفنگ شکاری کالیبر ۴۴ در منزل شخصیاش پشت پنجره رو به آفتاب خودکشی کرد. دخترش در خاطراتش نوشته است فقط ۹ سال سن داشت که پدرش برای اولین بار به او گفت میخواهد خودش را بکشد، اما این کار را زمانی انجام داد که ایانت ۲۴ ساله بود.
بخشهای خواندنی در قند هندوانه
مارگریت
امروز صبح در زدند. از نحوه در زدنش میشد بفهمم که چه کسیست، و از پل که رد میشد صدایش را شنیده بودم.
از روی تنها تختهیی رد شد که سر و صدا میکرد. همیشه از روی آن رد میشد. هیچوقت نتوانستهام از این قضیه سر در بیاورم. خیلی فکر کردهام که چرا همیشه از روی همان تخته رد میشود، چهطور هیچوقت اشتباه نمیکند، و حالا پشت در کلبهام ایستاده بود و در میزد.
جواب در زدنش را ندادم، فقط، چون دوست نداشتم. نمیخواستم ببینمش. میدانستم برای چه آمده و برایم اهمیتی نداشت.
دست آخر از در زدن منصرف شد و از روی پل برگشت، و البته از روی همان تخته رد شد: تخته بلندی که میخهایش ترتیب درستی ندارد، سالها پیش ساخته شده و هیچ راهی برای تعمیرش وجود ندارد؛ و بعد رفت، و تخته بیصدا شد.
میتوانم صدها بار از روی آن پل رد شوم، بیآن که پایم را روی آن تخته بگذارم، اما مارگریت همیشه از روی آن رد میشود.
نامِ من
به گمانم تا حدی کنجکاوی تا بدانی چه کسی هستم، اما یکی از آنهاییام که نام ثابتی ندارد. نامم به تو بستگی دارد. فقط هرجور که به ذهنت میرسد صدایم کن.
هروقت درباره چیزی که مدتها پیش اتفاق افتاده فکر میکنی: کسی از تو سؤالی میپرسد و تو جوابش را نمیدانی.
این نامِ من است.
شاید باران خیلی شدیدی میبارید.
این نامِ من است…
یا در جایی که راه میرفتی چیزی به فکرت رسید. جایی که سراسر گُل بود.
این نامِ من است.
شاید به یک رودخانه خیره شدی. در کنارت کسی بود که دوستت داشت. چیزی نماندهبود که لمست کند. میتوانستی حسش کنی قبل از آنکه واقع شود. بعد واقع شد.
این نامِ من است…
حساب
روی نیمکتی نزدیکِ رودخانه نشستم. پائولین باعث شده بود به ببرها فکر کنم. نشستم و به آنها فکر کردم، این که چه طور پدر و مادرم را کشتند و خوردند.
با همدیگر در کلبهیی نزدیک رودخانه زندگی میکردیم. پدرم هندوانه میکاشت و مادرم نان میپخت. من به مدرسه میرفتم. نُه سالم بود و در درسِ حساب مشکل داشتم.
یک روز صبح، وقتی صبحانه میخوردیم، ببرها به داخلِ کلبه آمدند و پیش از آن که پدرم بتواند اسلحهیی بردارد، پدر و مادرم را کشتند. پدر و ماردم حتی فرصت نکردند چیزی بگویند. من هنوز قاشقی را که داشتم با آن حریره ذرت میخوردم، دستم بود.
یکی از ببرها گفت «نترس. با تو کاری نداریم. ما با بچهها کاری نداریم. فقط همون جایی که هستی بشین، بعد میآییم برات قصه میگیم.»
یکی از ببرها شروع به خوردن مادرم کرد. تکهیی از بازویش را کند و جوید. «چه جور قصهیی دوست داری بشنوی؟ یه قصه خوب راجع به یه خرگوش بلدم.»
گفتم «نمی خوام قصه بشنوم.»
ببر گفت «باشه.» و تکهیی از پدرم کند. مدتِ زیادی قاشق به دست نشستم، بعد قاشق را کنار گذاشتم.
بالاخره گفتم «پدر و مادرم بودند.»
یکی از ببرها گفت «متأسفیم. واقعاً متأسفیم.»
ببرِ دیگری گفت «آره، اگه مجبور نبودیم، مسلماً اگه وادار نشده بودیم این کار رو نمیکردیم. ولی این تنها راهِ زنده موندنِ مونه.»
ببرِ دیگر گفت «ما مثلِ شماییم. به همون زبونی که شما حرف میزنید ما هم حرف میزنیم. مثلِ شما فکر میکنیم، ولی ما ببریم.»
گفتم «شما میتونید توی درسِ حساب به من کمک کنید؟»
یکی از ببرها گفت «چی هست؟»
«درسِ حسابم.»
«آها، درسِ حسابت.»
«آره.»
یکی از ببرها گفت «چی میخوای بدونی؟»
«نُه ضرب در نُه چند میشه؟»
یکی از ببرها گفت «هشتاد و یک.»
«هشت ضرب در هشت چند میشه؟»
گفت «پنجاه و شش.»
نیم دو جین سوال ازشان پرسیدم: شش ضرب در شش، هفت ضربدر چهار و مانندِ آن. در درسِ حساب خیلی مشکل داشتم. بالاخره ببرها از سؤالهایم خسته شدند و گفتند از آن جا بروم.
گفتم «باشه، من میروم بیرون.»
یکی از ببرها گفت «خیلی دور نشو، نمیخوایم کسی بیاد این جا و ما رو بکشه.»
«باشه.»
هر دوشان برگشتند پدر و مادرم را بخورند. من هم رفتم بیرون و کنار رودخانه نشستم. گفتم «من یتیمم.»
بعد از تقریباً یک ساعت یا در همین حدود، ببرها از کلبه بیرون آمدند و دراز شدند و خمیازه کشیدند.
یکی از ببرها گفت «روزِ خوبیه.»
ببرِ دیگری گفت «آره قشنگه.»
«خیلی متأسفیم که مجبور شدیم پدر و مادرت رو بکشیم و بخوریم. سعی کن بفهمی. ما ببرها بد نیستیم. این فقط کارییه که مجبوریم انجام بدیم.»
گفتم «باشه. به خاطرِ درسِ حساب هم متشکرم که کمک کردید.»
«اصلاً حرفش رو هم نزن.»
ببرها رفتند.
پیشنهادهایی برای خوانندگان کتاب
هرچند در قند هندوانه را داستانی درباره عشق و خیانت میدانند؛ درونمایه مرگ و خودکشی در آن موج میزند. برخی منتقدان این کتاب را سمبولیک معرفی میکنند؛ مکان رخ دادن اتفاقات داستان را بهشت عدن میدانند و میگویند راوی و پائولین نماد آدم و حوا هستند.
به هر حال این داستان متعلق به دنیای مدرن است که وقتی کتاب از نویسنده جدا میشود، فقط خواننده مطرح است؛ پس شاید بهتر باشد بیتوجه به حرف منتقدان و برداشتهایی که ساخته ذهنشان است، برداشت خاص خودتان را از این کتاب داشته باشید و معماگونههای براتیگان را به دلخواه خودتان حل کنید. همچنین اگر میخواهید با براتیگان و سبک نوشتاری خاص او بیشتر ارتباط برقرار کنید، مطالعه کتاب صید قزلآلا در امریکا را به شما پیشنهاد میدهیم.
چنانچه در قند هندوانه و دیگر رمانهای ریچارد براتیگان را پیش از این خواندهاید، از طریق ارسال نظر دیدگاهها و نقد و نظراتتان را با ما و مخاطبان ستاره به اشتراک بگذارید. همچنین اگر دوست دارید با کتابهای گوناگون آشنا شوید، به صفحه معرفی کتاب ستاره سر بزنید.