خواندن یا گوش دادن به داستان های خنده دار به صورت مداوم، برای بچه ها شادی بخش است و به آنها کمک می کند تا اخلاق بهتری داشته باشند.
خواندن منظم اینگونه کتابها برای کودکان مهم است زیرا به آنها کمک می کند کلمات جدید را یاد بگیرند و بیشتر در مورد جهان اطرافشان اطلاعات به دست بیاورند. داستان های کوتاه خنده دار تنها برای بچه ها سرگرم کننده نیستند؛ بلکه در قالب داستان های طنز، درس های بزرگی به آنها یاد میدهند و آنها را باهوش تر می کنند.
والدین باید سعی کنند هر شب قبل از خواب برای فرزندانشان داستان بخوانند تا خواندن را به بخشی از سرگرمی روزانه شان تبدیل کنند.
بیشتر بخوانید: ۱۰ داستان طنز کوتاه خنده دار و تلخ
داستان کوتاه خنده دار برای مدرسه
- داستان طنز مرد کلاه فروش
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درختی مدتی استراحت کند، لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند !! فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد، میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند، او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد… سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟
- داستان خروس شدن ملا
یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
- داستان درخت گردو
روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!
- داستان طناب
ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ … ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
- داستان طنز تیمارستان
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است. روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد… شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟
- داستان طنز آسایشگاه و پیرزن
تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت : آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید. قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟ گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟ دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه گفت میدونستم منو تنها نمی ذاری, شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟ پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟ تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت ۴ ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی … بود. اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))
- بلیط قطار سه ایرانی باهوش
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.
همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!
- داستان طنز کوتاه ملانصرالدین و دیگ
ملانصرالدین از همسایهاش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»
همسایه گفت: «مگر دیگ هم میمیرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمیزاید. دیگی که میزاید حتما مردن هم دارد.»
- داستان زوج و ناشنوایی
مرد کم کم حس میکرد گوش همسرش سنگين شده و روز به روز شنواییاش کم میشود.
به نظرش رسيد که زنش بايد سمعک بگذارد ولی نمیدانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد.
به اين خاطر پیش دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در ميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتوانی دقيقتر به من بگویی که ميزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمايش سادهای وجود دارد:
«ابتدا در فاصله ۴ متری او بايست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو.
اگر نشنيد، همين کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن.
بعد در ۲ متری و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.
اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو.”
شب که به خانه برگشت، منتظر فرصت مناسبی شد و وقتی همسرش در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود، وسط پذیرایی ایستاد و به خودش گفت:
الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسيد: «عزيزم، شام چی داريم؟»
جوابي نشنيد بعد يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابی نشنيد.
باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد.
سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنيد.
کم کم داشت خیلی نگران میشد و فکر نمیکرد زنش تا این حد شنواییاش را از دست داده باشد.
اين بار جلوتر رفت و درست پشت سر همسرش ایستاد و گفت: «عزيزم شام چی داريم؟»
اینبار همسرش جواب داد: مگه کر شدی؟! برای چهارمين بار دارم ميگم «خوراک مرغ!»“
داستان کوتاه خنده دار در مورد حیوانات
- داستان دم خروس
یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.
- داستان الاغ دم بریده
یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟
- داستان کوتاه طنز گم شدن خر ملا
روزی ملانصرالدین خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت بخاطر این که خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟
- ازدواج شیر
شیر سلطان جنگل میخواست ازدواج کنه همه حیوونا رو دعوت کرد. تو مراسم یه موش هم حضور داشت و هی از میون جمع فریاد میزد:تبریک میگم داداش .مبارکه داداش.ایشاله خوشبخت بشی داداش.
یهو یه ببر عصبانی شد موشه رو گرفت و سرش داد زد:تو یه موش فسقلی چطور به خودت اجازه میدی شیر رو داداش خودت خطاب کنی؟ 😡
موش گفت: عصبانی نشو داداش، آخه منم قبل از اینکه ازدواج کنم یه شیر بودم !!!!😂😂😜😁
- داستان کوتاه طنز و جالب خروس و روباه
موقع سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.
روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین با هم به جماعت نماز بخوانیم.
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیش نماز پای درخت خوابیده و به شیری که آن جا خوابیده بود، اشاره کرد.
شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.
خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟
روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!
- شوخی خیاط و فیل
در یکی از این روستاها مردی بود که یک فیل بزرگ و مهربان داشت که بارهای مردم را با فیلش جابجا می کرد. در بعضی از روزها هم مردم را بر پشت فیل می نشاند و به معبد می برد.
زمانی که کار مرد تمام می شد به خانه بر می گشت. در راه برگشت به خانه باید از وسط روستا رد می شد. وسط روستا درخت موز بزرگ و کهنسالی داشت.
فیل هر موقع به درخت می رسید می ایستاد و چند موز می خورد.
در زیر درخت مغازه خیاطی بود. مرد خیاط آدم بی ادب و بی نزاکتی بود. او هر موقع فیل را می دید، سوزن های خیاطی اش را در خرطوم فیل بیچاره فرو می کرد و قاه قاه می خندید.
هر چقدر صاحب فیل به او اعتراض می کرد فایده ی نداشت که نداشت. مرد بیچاره هر چقدر سعی می کرد تا در راه بازگشت به خانه کاری کند تا فیل کنار درخت موز توقف نکند تا از شر مزاحمت های خیاط در امان باشد فایده ای نداشت.
یک روز صاحب فیل، بعد از این که کارش تمام شد، فیل را برای آب تنی به کنار رودخانه نزدیک روستا برد. فیل در حین بازی مقداری آب گل آلود در خرطومش نگه داشت.
مرد و فیلش به راه افتادند و رفتند و رفتند تا دوباره به وسط روستا و درخت موز رسیدند. فیل ایستاد. خیاط آمد و دوباره شوخی زشتش را تکرار کرد. خیاط لباس های جدیدی دوخته بود و همه را به دیوار مغازه آویزان کرده بود.
سوزنی برداشت و در خرطوم فیل فرو کرد. ناگهان فیل تمام آب های گل آلودی را که در خرطومش جمع کرده بود، روی خیاط و لباسهای دوخته شده پاشید.
مردمی که شاهد این اتفاق بودند همه خندیدند و گفتند: حقت بود. همیشه تو با فیل شوخی می کردی. امروز فیل با تو شوخی کرد.
بیشتر بخوانید: جوک درباره حیوانات بامزه و خنده دار
کدام داستان از نظر شما خنده دار تر بود؟؟ از طریق ارسال نظر بنویسید کدام داستان بیشتر از بقیه نظر شما را به خود جلب کرد و چرا؟ اگر شما هم داستان های طنز کوتاه دیگری میشناسید خوشحال میشویم آنها را برای ما و خوانندگان این مطلب نقل کنید.