اگر اهل مطالعه حکایتهای کهن هستید خواندن حکایت زیرک ترین دزد شهر را از دست ندهید.
حکایت زیرک ترین دزد شهر
در روزگار قديم دزد خيلى زيرکى بود که تمام مردم شهر از دستش به تنگ آمده بودند. روزى با رفيقش قصد خزانهٔ پادشاه کردند. دزد زيرک دو دست رفيقش را گرفت و او را از سوراخ بالاى بام خزانه، آويزان کرد تا با پرشى خود را به کف خزانه برساند. مأمورانى که داخل خزانه بودند تا پاهاى مرد آويخته را ديدند، به آن چسبيدند و کش و واکش از بالا و پائين خزانه در گرفت.
دزد زيرک که ديد نمىتواند رفيقش را بالا بکشد، شمشير کشيد و سر او را از تن جدا کرد و با خود برد. مأموران ماندند و يک دزد بىسر! فورى به پادشاه خبر دادند. پادشاه فکرى کرد و گفت: ‘جنازه را بر سر راه بگذاريد هر کس آمد و بر آن گريه کرد دستگيرش کنيد و به اينجا بياوريد.’
دزد به خانه برگشت و ماجرا را براى زن رفيقش تعريف کرد. زن گفت: ‘من بايد بروم بر جنازه شوهرم گريه کنم.’ دزد زيرک گفت: ‘اگر اين کار را بکني، دستگيرت مىکنند.’ اما زن طاقت از دست داده بود و اصرار مىکرد که: ‘نه، من حتماً بايد بروم.’ دزد که چنين ديد، گفت: ‘يک کاسه آش بردار و با خودت ببر.
وقتى به جنازه رسيدى کاسه آش را بر زمين بينداز و به بهانهٔ کاسه شکسته و آش ريخته سير و پر گريه کن.’ زن کاسه آش را بهدست گرفت و به سمت جنازه شوهرش رفت. به جنازه که رسيد کاسه را به زمين انداخت و نشست به گريه کردن. مأموران پادشاه آمدند که: ‘چرا گريه مىکني؟’ زن گفت: ‘براى کاسه و آشم.’ گفتند: ‘ما به تو يک کاسه ديگر پر از آش مىدهيم.’ گفت: ‘نه، من فقط کاسه و آش خودم را مىخواهم.’ مأموران رهايش کردند.
بیشتر بخوانید: حکایت جالب و خواندنی شاه عباس و دزدان
زن تا غروب گريه کرد و به خانه برگشت. به پادشاه خبر دادند که کسى بر سر جنازه گريه نکرد. شاه دستور دادن جنازه را دفن کنند. اما بايد فکرى به حال دزد مىکرد اين بود که گفت: ‘در تمام شهر سکه بريزيد، هر کس کمر به برداشتن سکه خم کرد، بگيريدش.’ دزد زيرک گيوههايش را ترفه (قره قوروت) ماليد و شروع کرد به راه رفتن در کوچه، سکهها به گيوه مىچسبيد و هر وقت ته گيوه از سکه پر مىشد به بيرون شهر مىرفت و سکهها را در جيبش مىريخت. تا غروب هر چه سکه بود برداشت بىآنکه يک دفعه کمر خم کند. شب مأموران به پادشاه خبر دادند که کسى براى برداشتن سکن خم نشد، اما سکهها نيست شده. پادشاه اينبار دستور داد تا چهل شتر با بار جواهر در کوچهها رها کنند، بلکه دزد پيدا شود.
بیشتر بخوانید: حکایت شیرین و خواندنی دوست دزد و دوست قدیس
دزد زيرک طورىکه کسى متوجه نشود يکى از شترها را به خانهاش کشاند و کشت. غروب سى و نه شتر برگشتند. مأموران هر چه گشتند شتر گمشده را پيدا نکردند. پادشاه که چنين ديد گفت: ‘چهل پيرزال به در خانهها بفرستيد، بلکه برگه و نشانى از شتر در جائى پيدا کنند.’ چنين کردند.
يکى از پيرزالها به در خانهٔ دزد رفت و به مادر دزد گفت: ‘پسرم مريض استو طبيب گوشت شتر تجويز کرده است اگر دارى قدرى به من بده.’ مادر دزد دلش سوخت و رفت تکهاى گوشت شتر براى او آورد. پيرزال خوشحال از پيدا کردن نشانه داشت مىرفت که دزد زيرک سررسيد، او را به خانه برد تا گوشت بيشترى به او بدهد. اما سرش را بريد و يک دستش را از تن جدا کرد. مأموران بعد از برگشتن سى و نه پيرزال خيلى بهدنبال يک نفر گمشده گشتند اما او را نيافتند.
پادشاه که خيلى کلافه شده بود، اينبار دخترش را به بيابان فرستاد تا در آنجا چادر بزند، بلکه دزد به سراغ او برود و گرفتار شود. دزد هم همان شب اول به سراغ چادر دختر رفت. يک مشک آب و دست پيرزن را هم با خود برده بود. دختر پادشاه دزد را گرفت. بعد از مدتى دزد بلند شد.
بیشتر بخوانید: حکایت مرد مال باخته در دربار کریم خان زند
دختر گفت: ‘کجا؟’ دزد گفت: ‘مىروم دستشویی کنم.’ دختر گفت: ‘همينجا کارت را انجام بده.’ دزد گفت: ‘چيه؟ مىترسى فرار کنم، بيا دست مرا بگير، من همين بيرون در دستشویی کنم و برمىگردم.’ بعد دست پيرزن را که به مشگ بسته بود در دست دختر گذاشت و خودش بيرون رفت و از بيرون چادر با سوزنى زير مشک را سوراخ کرد، آب بيرون جست و صداى آن به دختر اين گمان را مىداد که دزد مشغول دستشویی کردن است.
اما هر چه گشت صدا قطع نشد. دختر گفت: ‘چه خبرته؟ دستم خسته شد، زود کارت را تمام کن.’ بعد دستى را که در دستش بود کشيد، مشک وسط چادر افتاد و دختر فهميد که دزد با زرنگى فرار کرده است.
پادشاه اعلام کرد اگر دزد خودش را معرفى کند به او جايزه مىدهد، دخترش را هم به عقد او درمىآورد. دزد خودش را معرفى کرد، پادشاه هم به عهد خود وفا کرد و دختر خود را به او داد و هفت شبانهروز جشن گرفتند.