۲ نمونه انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم

انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم را با احساسات کودکی که برای تبدیل شدن به یک بزرگسال به میدان می‌آید، شکل و رنگ می‌دهم. کودکی که از ورود به دوران تحصیل احساس غرور می‌کند.

انشا در مورد اولین روز مدرسه کلاس اول

ستاره | سرویس محتوای کمک درسی – برای شروع انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم باید با روح کودکی که نخستین تجربه زندگی‌اش را مزه مزه می‌کند، همراه شویم. در این انشا، نه آن صبح مانند صبح‌های دیگر است و نه ساعت‌های پس از آن، مانند همیشه در عبور هستند.

انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم را باید از پراحساس‌ترین انشاهای ممکن بدانیم. روز اول دبستان برای تمام افراد، روزی خاص و پرهیجان است که احتمالا تا پایان عمر به فراموشی سپرده نخواهد شد.

 

دو نمونه انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم
انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم

 

نمونه انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم

انشا اول

مقدمه (زمینه سازی)

انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم را با صبح سپیدی که نخستین انوار طلایی رنگ خورشید از لا به لای چین‌های پرده به چشمانم تابید، آغاز می‌کنم. در تختخواب غلطی زدم و به ناگاه به خاطر آوردم که امروز، همان روز موعود است. کیف و کفش نو، دفتر و مدادهای رنگی و … انتظارم را می‌کشیدند. با هیجان از خواب برخاستم.

بندهای بدنه (متن نوشته)

حال و هوایی که در خانه جریان داشت، با هر روز متفاوت بود. پدر و مادرم را با غرور دیگری می‌دیدم. در چشم‌های مادرم عشق و افتخار موج می‌زد و پدرم گویی چند سال بزرگ‌تر شده بود. صبحانه‌ام را کامل خوردم؛ این کاری بود که پیش از این هیچ وقت با اشتیاق انجام نمی‌دادم. مادرم با محبت لباس‌هایم را به تن کرد و در حالی که دکمه‌های پیراهنم را می‌بست، دستان سپیدش لرزش کمی داشتند. او نیز مانند من هیجان زده بود؛ گو این که برای نخستین بار جگرگوشه‌اش را از خود جدا می‌کرد.

به همراه پدر و مادرم به سمت دبستان رهسپار شدیم. در مسیر دیگر دانش آموزان را می‌دیدم که با پدر، مادر یا هر دوی آن‌ها به سمت مدرسه در حرکت بودند. کوله پشتی که بر دوش داشتم، اینک عزیزترین وسیله من در کل جهان بود. به مدرسه رسیدیم. این ساختمان زیبا و کمی سالخورده را دوست داشتم. صدای شادی و زندگی از داخل به گوش می‌رسید. بچه‌ها در محوطه حیاط مدرسه در حال جست و خیز بودند و البته برخی نیز چشمانی اشک آلود داشته و گویا هنوز واقعیت جدا شدن از دنیای بازی‌های کودکی و ورود به دوران تحصیل را نپذیرفته بودند.

پس از دقایقی ناظم و مدیر دبستان حضور پیدا کرده و همه دانش آموزان به صف شدند. سعی می‌کردم وقار خود را حفظ کرده و به سمت پدر و مادرم که کمی دورتر تکیه داده به دیوار سیمانی ایستاده بودند، نگاه نکنم. باید خود را قوی نشان می‌دادم تا آن‌ها نیز با خاطری آسوده مدرسه را ترک کنند. اما گاه و بیگاه از گوشه چشم به سمت آن‌ها نگاهی می‌انداختم؛ احساس می‌کردم در ساعات پیش رو، ممکن است صورت زیبای مادرم را از خاطر ببرم. در نهایت این لحظات سپری شد و با قرائت آیاتی از قرآن مجید و سرود ملی کشور، آماده حرکت به سوی کلاس‌هایمان شدیم. پس از تلاوت روحانی قرآن، حس شنیدن صدای سرود ملی، مرا مجذوب ساخت و احساساتی قوی را در من برانگیخت. با نظمی دیدنی، به سمت کلاس‌های درس رهسپار شدیم. این لحظه‌ای بود که به شکل مرزی بین زندگی کودکی و دوران دانش آموزی‌ام، اتفاق افتاده و من برای تجربه کردنش، آغوشم را گشودم.

بند نتیجه (جمع بندی)

اکنون که انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم را می‌نویسم، دوباره خود را در قامت آن دانش آموز نوپایی می‌بینم که آشنایی با میز و صندلی کلاس، شیرهای آبخوری، تخته سیاه، شیرینی نگاه آموزگار و لذت پچ پچ‌های دوستانه را مزه مزه می‌کند. خیال من دوباره در همان راه پله‌ها روان شده و به کلاس ۳/۱ وارد می‌شود؛ میز دوم، کنار دیوار…

 

دو نمونه انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم
انشا در مورد اولین روز مدرسه کلاس اول

 

انشا دوم

بند مقدمه (زمینه سازی)

روز اولی که به مدرسه رهسپار شدم را باید یکی از عجیب‌ترین روزهای زندگی‌ام بدانم. شب خواب به چشمانم راه نمی‌یافت و تا صبح بارها و بارها به ساعت نگاه می کردم. ذوق و شوق من برای روز اول دبستان و آشنایی با محیط مدرسه، خواب و تمام خیالات دیگر را دور می‌ساخت.

بندهای بدنه (متن نوشته)

مادر صبحانه‌ای شاهانه آماده کرده بود و به نظر می‌رسید که تلاش دارد من را برای یک نبرد بزرگ آماده سازد. پدر خونسردتر بود، اما سنگینی نگاهش را به هر سمتی که می‌رفتم، روی خود احساس می‌کردم. او نیز با توجه بیشتری مرا دنبال می‌نمود. به هر ترتیب بود، صبحانه‎ای که مادر با عشق آماده کرده بود را در معده کوچک خود، جای دادم و لباس‌های نو را به تن کردم.

دبستان به منزل ما بسیار نزدیک بود و با قدم زدن به سمت آن رهسپار شدیم. نسیم ملایمی می‌وزید و پاییز رفته رفته به خودنمایی برمی‌خاست. در خیال معادله برگ‌های خشک و رقص آن‌ها در باد ملایم پاییزی، غوطه‌ور بودم که خود را در میان سایر دانش آموزان در حیاط مدرسه یافتم. هیچ کدام از چهره‌ها آشنا نبودند، با این همه بیشتر آن‌ها دوستانه به نظر می‌رسیدند. در این نقطه از جهان، قرار بود دوستی‌های زیادی شکل بگیرد و من آماده بودم که در تمام آن‌ها شراکت داشته باشم.

همگی به صف شده و پس از تلاوت آیاتی از کلام خدا و پخش سرود ملی کشور؛ به سخنرانی مدیر دبستان گوش دادیم. بعد از آن، کلاس‌ها اعلام شده و هر صف به سمت کلاس خود روانه شد. هر یک در جایی نشستیم و معلم به کلاس وارد شد. به جرات می‌توانم بگویم که قادر هستم تک تک جزئیات چهره او را بازگو کنم. صورتی مهربان و نگاهی نافذ و دقیق داشت. نگاهی که می‌توانست نوازشگر و یا سرزنش‌آمیز باشد. او گچی را برداشت و در بالاترین نقطه تخته سیاه نوشت؛ “به نام خداوند بخشنده و مهربان” و به این شکل نخستین روز دبستانی من آغاز شد.

بند نتیجه (جمع بندی)

آن روز آموختم که چطور باید در اجتماعی کوچک، حضوری بزرگ داشته باشم. چطور می‌توانم از هیچ، دوستی بیافرینم و چطور می‌توانم در میان غریبه‌ها، خانواده‌ای محکم به دست بیاورم. معلم آن روز چیزی درس نداد، اما به ما دانش آموزان کلاس اول دبستان، آموخت که چطور با تکیه بر آن چه درون خود داریم، پیش آمده و به جهانی شلوغ و پرهیاهو، با صلابت وارد شویم. از آن روز دانستم که برای چه روی زمین هستم و وجود من چه معنایی دارد.

 

انشا در مورد اولین روز مدرسه کلاس اول

 

کلام آخر

دو نمونه انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم که در بالا آورده شد، مثال‌هایی از حال و هوای دبستانی یک دانش آموز تازه وارد بودند. اگر شما بخواهید چنین انشایی بنویسید؛ آن را با چه مضمونی آغاز کرده و چطور به پایان می‌رسانید؟ نظرات و پرسش های خود را با ما در میان بگذارید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید