نورالدین عبدالرحمن بن نظام الدین احمد بن محمد متخلص به جامی و ملقب به خاتم الشعرا شاعر، موسیقیدان، ادیب و صوفی نامدار ایرانی سده نهم قمری است. جامی در سال ۸۱۷ هجری قمری در خرجرد جام از توابع خراسان به دنیا آمد. از او بیش از چهل اثر به جای مانده است. معروفترین آثار او عبارت از هفت مثنوی به نام «هفت اورنگ» است. همچنین دیوانهای سهگانه شامل قصاید و غزلیات و مقطعات و رباعیات خودرا در اواخر عمر به تقلید از امیر خسرو دهلوی در سه قسمت فاتحه الشباب (دوران جوانی)، واسطه العقد (اواسط زندگی)، خاتمه الحیاه (اواخر حیات) مدون کرد. جامی در محرم ۸۹۸ هجری قمری وفات کرد و در هرات به خاک سپرده شد. اشعار جامی را در ادامه بخوانید.
منتخب بهترین اشعار جامی
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و مرداد و اردیبهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
رونق ایام جوانیست عشق
مایهی کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطهی جان و تن ما ازوست
مردن ما، زیستن ما، ازوست
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان در قدم عاشقیست
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
به کعبه رفتم و زآنجا هوای کوی تو کردم
جمال کعبه تماشا به یاد روی تو کردم
شعار چو دیدم سیاه، دست تمنا
دراز جانب شعر سیاه موی تو کردم
چو حلقه در کعبه به صد نیاز گرفتم
دعای حلقه گیسوی مشکبوی تو کردم
نهاده خلق حرم، سوی کعبه روی عبادت
من از میان همه، روی دل به سوی تو کردم
مرا به هیچ مقامی نبود غیر تو کامی
طواف و سعی که کردم به جستجوی تو کردم
به موقف عرفات ایستاده خلق، دعاخوان
من از دعا لب خود بسته، گفتگوی تو کردم
فتاده اهل فتی در پی منی و مقاصد
چو جامی از همه فارغ من آرزوی تو کردم
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
دید مجنون را یکی صحرا نورد
در میان بادیه بنشسته فرد
صفحه اش صحرا و انگشتان قلم
میزند حرفی به دست خود رقم
گفت : کای مفتون شیدا چیست این؟
مینویسی نامه، بهر کیست این؟
گفت: مشق نام لیلی میکنم
خاطر خود را تسلی میکنم
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
رونق ایام جوانیست عشق
مایه کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطه جان و تن ما ازوست
مردن ما، زیستن ما، ازوست
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان در قدم عاشقیست
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
سر مقصود را مراقبه کن
نقد اوقات را محاسبه کن
باش در هر نظر ز اهل شعور
که به غفلت گذشته یا به حضور
هر چه جز حق ز لوح دل بتراش
بگذر از خلق و جمله حق را باش
رخت همت به خطه جان کش
بر رخ غیر، خط نسیان کش
در همه شغل باش واقف دل
تا نگردی ز شغل دل غافل
دل تو بیضهایست ناسوتی
حامل شاهباز لاهوتی
گر ازو تربیت نگیری باز
آید آن شاهباز در پرواز
ور تو در تربیت کنی تقصیر
گردد از این و آن فسادپذیر
تربیت چیست؟ آنکه بی گه و گاه
داریاش از نظر به غیر نگاه
بگسلی خویش از هوا و
روی او در خدای داری و بس!
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
اگر ايران به جز ويرانسرا نيست
من اين ويرانسرا را دوست دارم
اگر تاريخِ ما افسانهرنگ است
من اين افسانهها را دوست دارم
نواى ناى ما گر جانگداز است
من اين ناى و نوا را دوست دارم
اگر آب و هوايش دلنشين نيست
من اين آب و هوا را دوست دارم
به شوق خارِ صحراهاى خشکش
من اين فرسوده پا را دوست دارم
من اين دلکش زمين را خواهم از جان
من اين روشن سما را دوست دارم
اگر بر من ز ايرانى رود زور
من اين زورآزما را دوست دارم
اگر آلوده دامانيد، اگر پاک
من اى مردم، شما را دوست دارم
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
هرکه درین گنبد نیلوفری
افکند آوازه نیکوفری
نیکوئی فر وی از خامشیست
خامشیاش تیغ جهالتکشیست
گفتن بسیار نه از نغزی است
ولوله طبل، ز بیمغزی است…
لب چو گشائی، گرو هوش باش
ورنه زبان درکش و خاموش باش
دل چو شود زآگهیات بهرهمند
پایه اقبال تو گردد بلند
بر سخن بیهده کم شو دلیر
تا که از آن پایه نیفتی به زیر
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
روی در قاعده احسان کن
ظاهر و باطن خود یکسان کن
یکدل و یک جهت و یکرو باش
وز دورویان جهان، یک سو باش
از کجی خیزد هرجا خللیست
راستی، رستی! نیکو مثلیست
راست جو، راست نگر، راست گزین
راست گو، راست شنو، راست نشین
تیر اگر راست رود بر هدف است
ور رود کج، ز هدف بر طرف است
راست رو! راست، که سرور باشی
در حساب از همه برتر باشی
صدق، اکسیر مس هستی توست
پایهافراز فرودستی توست
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
طلب را نمی گویم انکار کن
طلب کن ولیکن به هنجار کن
به مردار جویی چو کرکس مباش
گرفتار هر ناکس و کس مباش
طمع پای دل را به جز بند نیست
طمع کار مرد خردمند نیست
طمع هر کجا حلقه بر در زند
خرد خیمه زآنجا فراتر زند
میامیز چون آب با هر کسی
میاویز چون باد در هر خسی
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
حکایت در معنی عشق صادقان و صدق عاشقان
آرند که واعظی سخنور
بر مجلس وعظ سایه گستر
از دفتر عشق نکته میراند
و افسانه عاشقان همی خواند
خر گم شدهای بر او گذر کرد
وز گمشده خودش خبر کرد
زد بانگ که کیست حاضر امروز
کز عشق نبوده خاطر افروز
نی محنت عشق دیده هرگز
نی داغ بتان کشیده هرگز
برخاست ز جای سادهمردی
هرگز ز دلش نزاده دردی
کان کس منم ای ستوده دهر
کز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گم شده را بخواند کای یار
اینک خر تو بیار افسار
این را ز خری کزان دژم نیست
جز گوش دراز هیچ کم نیست
سرمایه محرمی ز عشق است
بَلک آدمی آدمی ز عشق است
هرکس که نه عاشق آدمی نیست
شایسته بزم محرمی نیست
جامی به کمند عشق شو بند
بگسل ز همه به عشق پیوند
جز عشق مگوی هیچ و مشنو
حرفی که نه عشق ازآن خمش شو
منبع: لیلی و مجنون
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
حکایت سؤال و جواب ذوالنون با آن عاشق مفتون
والی مصر ولایت ذوالنون
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
نه جوان سوختهجانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که مگر عاشقی ای شیفته مرد
که بدین گونه شدی لاغر و زرد
گفت آری به سرم شور کسیست
کش چو من عاشق رنجور بسیست
گفتمش یار به تو نزدیک است
یا چو شب روزت ازو تاریک است
گفت در خانه اویم همه عمر
خاک کاشانه اویم همه عمر
گفتمش یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار و جفاجوست به تو
گفت هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکر
گفتمش یار تو ای فرزانه
با تو همواره بود همخانه
سازگار تو بود در همه کار
بر مراد تو بود کارگزار
لاغر و زرد شده بهر چهای
سر به سر درد شده بهر چهای
گفت رو رو که عجب بیخبری
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بُعد افزون است
جگر از هیبت قربم خون است
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بُعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
منبع: سبحه الابرار
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
حکایت زاغی که به شاگردی رفتار کبک رفت
زاغی از آنجا که فراغی گزید
رخت خود از باغ به راغی کشید
زنگ زدود آینه باغ را
خال سیه گشت رخ راغ را
دید یکی عرصه به دامان کوه
عرضهده مخزن پنهان کوه
سبزه و لاله چو لب مهوشان
داده ز فیروزه و لعلش نشان
نادره کبکی به جمال تمام
شاهد آن روضه فیروزهفام
فاختهگون جامه به بر کرده تنگ
دوخته بر سدره سجاف دورنگ
تیهو و دراج بدو عشقباز
بر همه از گردن و سر سرفراز
پایچهها برزده تا ساق پای
کرده ز چستی به سر کوه جای
بر سر هر سنگ زده قهقهه
پی سپرش هم ره و هم بیرهه
تیزرو و تیزدو و تیزگام
خوشروش و خوشپرش و خوشخرام
هم حرکاتش متناسب به هم
هم خطواتش متقارب به هم
زاغ چو دید آن ره و رفتار را
و آن روش و جنبش هموار را
با دلی از دور گرفتار او
رفت به شاگردی رفتار او
باز کشید از روش خویش پای
در پی او کرد به تقلید جای
بر قدم او قدمی میکشید
وز قلم او رقمی میکشید
در پیاش القصه در آن مرغزار
رفت براین قاعده روزی سه چار
عاقبت از خامی خود سوخته
رهروی کبک نیاموخته
کرد فرامش ره و رفتار خویش
ماند غرامتزده از کار خویش
منبع: تحفه الاحرار
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
تک بیتیهای ناب از جامی
تن اگر بیمار شد بر سر میاریدش طبیب
ای عزیزان کار تن سهل است فکر دل کنید
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
صبحدم چون رخ نمودی شد نماز من قضا
سجده کی باشد روا چون آفتاب آید برون
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
تُرک شهرآشوب من زینسان که شد صحرانشین
خواهم از شوقش به صحرا رو نهادن بعد از این
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
پیش آ که به بر گیرمت ار طالب عشقی
کین درد سرایت کند از سینه به سینه
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
دل ز آرزوی خال تو در دام غصه مرد
بیچاره مرغ جان به تمنای دانه باخت
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
چیست دانی غنچههای ناشکفته در چمن
بلبلان بر شاخ گل دلهای پر خون بستهاند
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
ای که بر زاری دل میکنی انکار بیا
گوش بر سینه من نِه بشنو زاری دل
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
وعده آمدن مده، غصه هجر بس مرا
بر سر آن فزون مکن غصه انتظار هم
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
بودم آن روز من از طایفه دردکشان
که نه از تاک نشان بود و نه از تاکنشان
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
دوشینه به من این همه دشنام که دادی
پاداش دعایی است که بر جان تو کردم
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
در بیستون ز ناله من گر صدا فتد
نالد ز درد کوه جدا کوهکن جدا
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
ریزم ز مژه کوکب، بی ماه رُخَت شبها
تاریک شبی دارم، با این همه کوکبها
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
لبت دل دزد و من از وی شکر دزد
کم افتادهست از این سان دزد بر دزد
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
نمودی رخ مکن منع از سرود شوق جامی را
چو بلبل جلوه گل دید نتوان ساخت خاموشش
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
دو روزه حبس قفس سهل باشد ای بلبل
از آن بترس که دیگر به بوستان نرسی
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
کام دل گرچه شد از شور غم عشق تو تلخ
جان شیرین منى بلکه ز جان شیرینتر
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
چو مرا سوختی از غم، مکن اندیشه ز آه
کم فتد شعله به خاشاک، که دودی نکند
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
حریفان بادهها خوردند و رفتند
تهی خمها رها کردند و رفتند
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
نازنین طبع ترا از گله چون رنجانم
هرچه کردی بگذشت آنچه کنی هم گذرد
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
لب بر لبم بنه که سخن مختصر کنم
کافسانه تطاول هجران مطول است
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
بس که در جان فکار و چشم بیدارم تویی
هرکه پیدا میشود از دور پندارم تویی
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
اول همه تو بودی و آخر همه تو
این لاف هستی دگران در میانه چیست
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
مجموعه دوبیتی از جامی
به پنج میرسد اسباب زندگانی خوش
به اتفاق حکیمان شهره در آفاق
فراغ و ایمنی و صحت و کفاف معاش
رفیق خوبسیر، همدم نکو اخلاق
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
اعیان همه شیشههای گوناگون بود
کافتاد بر آن پرتو خورشید وجود
هر شیشه که سرخ بود یا زرد و کبود
خورشید در آن هم به همان رنگ نمود
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
گفت ای مجنون شیدا، چیست این؟
مینویسی نامه، بهر کیست این؟
گفت مشق نام لیلی میکنم
خاطر خود را تسلی میکنم
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
زورمندی مکن ای خواجه به زر
کآخر کار زبون خواهی رفت
فربهت کرد بسی نعمت و ناز
زان بیندیش که چون خواهی رفت
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
جامی، اگر زندهدلی بنده باش
بنده این زنده پاینده باش
بندگیاش زندگی آمد تمام
زندگی این باشد و بس، والسلام!
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
دل فارغ ز درد عشق، دل نیست
تن بیدرد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق
که باشد عالمی خوش، عالم عشق
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
ای خواجه چه جویی ز شب قدر نشانی
هرشب شب قدر است اگر قدر بدانی
جامی چو به این شب برسی از پی عمری
زنهار سلام من بیدل برسانی
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
درین دیر کهن رسمیست دیرین
که بی تلخی نباشد عیش شیرین
خورد نه ماه طفلی در رحم خون
که آید با رخی چون ماه بیرون
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
الهی، کمال الهی تو راست
جمال جهان پادشاهی تو راست
نه تنها بلندی و پستی تویی
که هستی ده و هست و هستی تویی
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
یکی دان و یکی بین و یکی گوی
یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی
ز هر ذره بدو رویی و راهیست
بر اثبات وجود او گواهیست
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
نکته عشق به تقلید مگو ای واعظ
بیش از این باده بچش چاشنی جان بچشان
جامی این خرقه پرهیز بینداز که یار
همدم بی سروپایان شود و رندوَشان
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
جامی از آلایش تن پاک شو
در قدم پاکروان خاک شو
باشد از آن خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
از تو بر عالم فتاده سایهای
خوبرویان را شده سرمایهای
عاشقان افتاده آن سایهاند
مانده در سودا از آن سرمایهاند
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
شعر جامی در مورد عشق
از عشق کسی که بینصیب است
در انجمن جهان غریب است
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
رونق ایام جوانیست عشق
مایه کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
ای فلک اندوه شیرین بر دل خسرو منه
کاین بضاعت را خریداری به از فرهاد نیست
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
غنچهوش از همنفسان لب ببند
خیره چو گُل در رخ هرکس مخند
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
دلی کز دلبری ناشاد باشد
ز هر شادی و غم آزاد باشد
غم دیگر نگیرد دامن او
نگردد شادیی پیرامن او
اگر گردد جهان دریای اندوه
برآرد موجهای غصه چون کوه
ازان نم دامن او تر نگردد
ز اندوهی که دارد برنگردد
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
چون صبح ازل ز عشق دم زد
عشق آتش شوق در قلم زد
از لوح عدم قلم سرافراشت
صد نقش بدیع پیکر انگاشت
هستند افلاک زاده عشق
ارکان به زمین فتاده عشق
بی عشق نشان ز نیک و بد نیست
چیزی که ز عشق نیست خود نیست
هر چند که عشق دردناک است
آسایش سینههای پاک است
✿´⌣`✿✿´⌣`✿
شعر در وصف خداوند از جامی
ای به یادت تازه جان عاشقان
زآب لطفت تر زبان عاشقان
از تو بر عالم فتاده سایهای
خوبرویان را شده سرمایهای
عاشقان افتاده آن سایهاند
مانده در سودا از آن سرمایهاند
تا ز لیلی سرّ حسنش سر نزد
عشق او آتش به مجنون در نزد
تا لب شیرین نکردی چون شکر
آن دو عاشق را نشد خونین، جگر
تا نشد عذرا ز تو سیمینعذار
دیده وامق نشد سیماببار
تا به کی در پرده باشی عشوهساز
عالمی با نقش پرده عشقباز؟
وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش
خالی از پرده نمایی روی خویش
در تماشای خودم بیخود کنی
فارغ از تمییز نیک و بد کنی
عاشقی باشم به تو افروخته
دیده را از دیگران بردوخته
گرچه باشم ناظر از هر منظری
جز تو در عالم نبینم دیگری
در حریم تو دویی را بار نیست
گفت و گوی اندک و بسیار نیست
از دویی خواهم که یکتایام کنی
در مقامات یکی، جایام کنی
تا چو آن ساده رمیده از دویی
این منم گویم خدایا! یا توئی؟
گر منم این علم و قدرت از کجاست؟
ور تویی این عجز و سستی از که خاست؟
منبع: سلامان و ابسال