ابوسعید فضلالله بن ابوالخیر با نام اصلی احمد بن محمد بن ابراهیم (۳۵۷-۴۴۰ق) معروف به شیخ ابوسعید ابوالخیر عارف و شاعر نامدار ایرانی قرن چهارم و پنجم است. او سالها در مرو و سرخس فقه و حدیث آموخت تا آنکه پس از یک حادثه مهم در زندگیاش درس را رها کرده و به جمع صوفیان پیوست و به وادی عرفان روی آورد.
غالب اشعار به جای مانده از او رباعی هستند. در مطلبی که پیش روی شماست، رباعیات و اشعار ابوسعید ابوالخیر و ابیات پراکنده او را خواهید خواند.
بهترین اشعار ابوسعید ابوالخیر
ای دوست دوا فرست بیماران را
روزی ده جن و انس و هم یاران را
ما تشنه لبان وادی حرمانیم
بر کشت امید ما بده باران را
〜〜〜✿〜〜〜
دارم صنمی چهره برافروختهای
وز خرمن دهر دیده بر دوختهای
او عاشق دیگری و من عاشق او
پروانه صفت سوختهای سوختهای
〜〜〜✿〜〜〜
هرگز المی چو فرقت جانان نیست
دردی بتر از واقعه هجران نیست
گر ترک وداع کردهام معذورم
تو جان منی وداع جان آسان نیست
〜〜〜✿〜〜〜
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانه عشق تو سر از پا نشناخت
هر کس به تو ره یافت ز خود گم گردید
آنکس که تو را شناخت خود را نشناخت
〜〜〜✿〜〜〜
یاد تو کنم دلم به فریاد آید
نام تو برم عمرِ شده یاد آید
هرگه که مرا حدیث تو یاد آید
با من در و دیوار به فریاد آید
〜〜〜✿〜〜〜
ای سبزی سبزه بهاران از تو
وی سرخی روی گلعذاران از تو
آه دل و اشک بی قراران از تو
فریاد که باد از تو و باران از تو
〜〜〜✿〜〜〜
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
〜〜〜✿〜〜〜
نوروز شد و جهان برآورد نفس
حاصل ز بهار عمر ما را غم و بس
از قافله بهار نامد آواز
تا لاله به باغ سر نگون ساخت جرس
〜〜〜✿〜〜〜
بر ما در وصل بسته میدارد دوست
دل را به فراق خسته میدارد دوست
منبعد من و شکستگی بر در دوست
چون دوست دل شکسته میدارد دوست
〜〜〜✿〜〜〜
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
بس فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره از آن چکید و نامش دل شد
〜〜〜✿〜〜〜
گفتم صنما لالهرخا دلدارا
در خواب نمای چهره باری یارا
گفتا که روی به خواب بی ما وانگه
خواهی که دگر به خواب بینی ما را
〜〜〜✿〜〜〜
یارم همه نیش بر سر نیش زند
گویم که مزن ستیزه را بیش زند
چون در دل من مقام دارد شب و روز
میترسم از آنکه نیش بر خویش زند
〜〜〜✿〜〜〜
ای روی تو مهر عالمآرای همه
وصل تو شب و روز تمنای همه
گر با دگران به ز منی وای به من
ور با همه کس همچو منی وای همه
〜〜〜✿〜〜〜
با گلرخ خویش گفتم: ای غنچه دهان
هر لحظه مپوش چهره چون عشوه دهان
زد خنده که: من بعکس خوبان جهان
در پرده عیان باشم و بی پرده نهان
〜〜〜✿〜〜〜
غمناکم و از کوی تو با غم نروم
جز شاد و امیدوار و خرم نروم
از درگه همچو تو کریمی هرگز
نومید کسی نرفت و من هم نروم
اشعار ابوسعید ابوالخیر در وصف خدا
ای ذات و صفات تو مبری زعیوب
یک نام ز اسمای تو علام غیوب
رحم آر که عمر و طاقتم رفت بباد
نه نوح بود نام مرا نه ایوب
〜〜〜✿〜〜〜
نی باغ به بستان نه چمن میخواهم
نی سرو و نه گل نه یاسمن میخواهم
خواهم زخدای خویش کنجی که در آن
من باشم و آن کسی که من میخواهم
〜〜〜✿〜〜〜
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه
بی یاد تو هر جا که نشستم توبه
در حضرت تو توبه شکستم صدبار
زین توبه که صد بار شکستم توبه
〜〜〜✿〜〜〜
در بارگه جلالت ای عذرپذیر
دریاب که من آمدهام زار و حقیر
از تو همه رحمتست و از من تقصیر
من هیچ نیم همه تویی دستم گیر
〜〜〜✿〜〜〜
بنگر به جهان سر الهی پنهان
چون آب حیات در سیاهی پنهان
پیدا آمد ز بحر ماهی انبوه
شد بحر ز انبوهی ماهی پنهان
〜〜〜✿〜〜〜
یارب بگشا گره ز کار من زار
رحمی که ز عقل عاجزم در همه کار
جز درگه تو کی بُوَدم درگاهی
محروم ازین درم مکن یا غفار
〜〜〜✿〜〜〜
پاکی و منزهی و بی همتایی
کس را نرسد ملک بدین زیبایی
خلقان همه خفتهاند و درها بسته
یارب تو در لطف به ما بگشایی
〜〜〜✿〜〜〜
یا رب به کرم بر من درویش نگر
در من منگر در کرم خویش نگر
هر چند نیَم لایق بخشایش تو
بر حال من خستۀ دلریش نگر
〜〜〜✿〜〜〜
خواهی که خدا کار نکو با تو کند
ارواح ملایک همه رو با تو کند
یا هر چه رضای او در آنست بکن
یا راضی شو هر آنچه او با تو کند
〜〜〜✿〜〜〜
یا رب ز کرم دری برویم بگشا
راهی که درو نجات باشد بنما
مستغنیام از هر دو جهان کن به کرم
جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما
〜〜〜✿〜〜〜
یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج بغیر خود مگردان ما را
〜〜〜✿〜〜〜
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
〜〜〜✿〜〜〜
ای خالق خلق رهنمایی بفرست
بر بنده بینوا نوایی بفرست
کار من بیچاره گره در گرهست
رحمی بکن و گره گشایی بفرست
اشعار عارفانه ابوسعید ابوالخیر
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ
〜〜〜✿〜〜〜
از زهد اگر مدد دهی ایمان را
مرتاض کنی به ترک دنیی جان را
ترک دنیا نه زهد دنیا زیراک
نزدیک خرد زهد نخوانند آن را
〜〜〜✿〜〜〜
گیرم که هزار مصحف از بر داری
با آن چه کنی که نفس کافر داری
سر را به زمین چه مینهی بهر نماز
آن را به زمین بنه که بر سر داری
〜〜〜✿〜〜〜
وصل تو کجا و من مهجور کجا
دردانه کجا حوصله مور کجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی
پروانه کجا و آتش طور کجا
〜〜〜✿〜〜〜
در کعبه اگر دل سوی غیرست تو را
طاعت همه فسق و کعبه دِیرست تو را
ور دل به خدا و ساکن میکدهای
می نوش که عاقبت بخیرست تو را
〜〜〜✿〜〜〜
خواهی که کسی شوی ز هستی کم کن
ناخورده شراب وصل مستی کم کن
با زلف بتان درازدستی کم کن
بت را چه گنه تو بتپرستی کم کن
〜〜〜✿〜〜〜
مردان رهش میل به هستی نکنند
خودبینی و خویشتنپرستی نکنند
آنجا که مجردان حق مینوشند
خمخانه تهی کنند و مستی نکنند
〜〜〜✿〜〜〜
در کشور عشق جای آسایش نیست
آنجا همه کاهشست افزایش نیست
بی درد و الم توقع درمان نیست
بی جرم و گنه امید بخشایش نیست
در درد شکی نیست که درمانی هست
با عشق یقینست که جانانی هست
احوال جهان چو دم به دم میگردد
شک نیست در این که حالگردانی هست
〜〜〜✿〜〜〜
ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست
جور تو از آن کشم که روی تو نکوست
مردم گویند بهشت خواهی یا دوست
ای بیخبران بهشت با دوست نکوست
〜〜〜✿〜〜〜
ما را به جز این جهان جهانی دگرست
جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست
قلاشی و عاشقیش سرمایه ماست
قوالی و زاهدی از آنی دگرست
اشعار عاشقانه ابوسعید ابوالخیر
ای دلبر ما مباش بی دل بر ما
یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما
نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما
یا دل بر ما فرست یا دلبر ما
〜〜〜✿〜〜〜
ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو بجان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دلشکستگان نزدیکم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست
〜〜〜✿〜〜〜
گفتم چشمت گفت که بر مست مپیچ
گفتم دهنت گفت منه دل بر هیچ
گفتم زلفت گفت پراکنده مگوی
باز آوردی حکایتی پیچا پیچ
〜〜〜✿〜〜〜
فردا که به محشر اندر آید زن و مرد
وز بیم حساب رویها گردد زرد
من حسن ترا به کف نهم پیش روم
گویم که حساب من ازین باید کرد
〜〜〜✿〜〜〜
عاشق همه دم فکر غم دوست کند
معشوق کرشمهای که نیکوست کند
ما جرم و گنه کنیم و او لطف و کرم
هر کس چیزی که لایق اوست کند
〜〜〜✿〜〜〜
از بیم رقیب طوف کویت نکنم
وز طعنه خلق گفتگویت نکنم
لب بستم و از پای نشستم اما
این نتوانم که آرزویت نکنم
〜〜〜✿〜〜〜
ای روی تو مهر عالم آرای همه
وصل تو شب و روز تمنای همه
گر با دگران به ز منی وای به من
ور با همه کس همچو منی وای همه
〜〜〜✿〜〜〜
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت
〜〜〜✿〜〜〜
عشق آن صفتی نیست که بتوان گفتن
وین در به سر الماس نشاید سفتن
سوداست که میپزیم والله که عشق
بکر آمد و بکر هم بخواهد رفتن
〜〜〜✿〜〜〜
در وصل تو پیوسته به گلشن بودم
در هجر تو با ناله و شیون بودم
گفتم به دعا که چشم بد دور ز تو
ای دوست مگر چشم بدت من بودم
〜〜〜✿〜〜〜
عشق آمد و خاک محنتم بر سر ریخت
زان برق بلا به خرمنم اخگر ریخت
خون در دل و ریشه تنم سوخت چنان
کز دیده بجای اشک خاکستر ریخت
〜〜〜✿〜〜〜
دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق
جز دوست ندید هیچ رو درخور عشق
چندانکه رُخت حسن نهد بر سر حسن
شوریده دلم عشق نهد بر سر عشق
〜〜〜✿〜〜〜
یک چشم من اندر غم دلدار گریست
چشم دگرم حسود بود و نَگِریست
چون روز وصال آمد آن را بستم
گفتم نَگِریستی، نباید نِگَریست
〜〜〜✿〜〜〜
ما کشته عشقیم و جهان مسلخ ماست
ما بیخور و خوابیم و جهان مطبخ ماست
ما را نبود هوای فردوس از آنک
صدمرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست
〜〜〜✿〜〜〜
آن روز که آتش محبت افروخت
عاشق روش سوز ز معشوق آموخت
از جانب دوست سرزد این سوز و گداز
تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت
〜〜〜✿〜〜〜
پرسید ز من کسی که معشوق تو کیست
گفتم که فلان کسست مقصود تو چیست
بنشست و به های های بر من بگریست
کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست
〜〜〜✿〜〜〜
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عشق تو بی جسم همی باید زیست
از من اثری نماند این عشق ز چیست
چون من همه معشوق شدم عاشق کیست
〜〜〜✿〜〜〜
عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم
دردی که ز حد گذشت درمان چه کنم
خواهم که دلم به دیگری میل کند
من خواهم و دل نخواهد ای جان چه کنم
〜〜〜✿〜〜〜
تک بیتی های ابوسعید ابوالخیر
مرد باید که جگر سوخته چندان بودا
نه همانا که چنین مرد فراوان بودا
〜〜〜✿〜〜〜
کار چون بسته شود بگشاید
اوز پس هر غم طرب افزایدا
〜〜〜✿〜〜〜
چون مرا دیدی تو او را دیدهای
چون ورا دیدی تو دیدی مر مرا
〜〜〜✿〜〜〜
هر آن دلی که ترا، سیدی بدان نظرست
خطر گرفت اگرچه حقیر و بیخطرست
〜〜〜✿〜〜〜
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی
یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست
〜〜〜✿〜〜〜
آری چنین کنند کریمان که شاه کرد
سوی رهی بچشم بزرگی نگاه کرد
〜〜〜✿〜〜〜
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
کسی کش پف کند سبلت بسوزد
〜〜〜✿〜〜〜
با خلق هر کرم که کند هم خدا کند
باشد که ناگهی نگهی هم بما کند
〜〜〜✿〜〜〜
مرا تو راحت جانی معاینه نه خبر
کرا معاینه آمد خبر چه سود کند
〜〜〜✿〜〜〜
هیچ صورتگر به صد سال از بدایع وز نگار
آن نداند کرد و نتواند که یک باران کند
〜〜〜✿〜〜〜
دوست بر دوست رفت یار بر یار
خوشتر ازین هیچ در جهان نبود کار
〜〜〜✿〜〜〜
تو چنانی که ترا بخت چنانست و چنان
من چنینم که مرا بخت چنینست و چنین
〜〜〜✿〜〜〜
تنگ دلی نی و دل تنگ نی
تنگدلان را بر ما رنگ نی
〜〜〜✿〜〜〜
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی
یا جمله مرا هستی یا عهد شکستی
〜〜〜✿〜〜〜
یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی