گل بنفشه که یادآور بهار و رسیدن سال نو برای ایرانیان بوده، در میان اشعار و نوشتههای شاعران و هنرمندان ایرانی هم جایگاه ویژهای دارد. در این مطلب از ستاره گزیدهای از شعر درباره بنفشه، اشعاری از رهی معیری، تکبیتیهای زیبایی از سعدی، اشعاری عاشقانه سرودهی خیام نیشابوری و اشعار هوشنگ ابتهاج درباره گل بنفشه را تقدیم شما میکنیم. تا انتهای مطلب با ما همراه شوید.
مجموعه شعر درباره بنفشه
سروِ چَمانِ من چرا میلِ چمن نمیکند؟
همدمِ گل نمیشود یادِ سَمَن نمیکند
دی گِلِهای ز طُرِّهاش کردم و از سرِ فُسوس
گفت که این سیاهِ کج، گوش به من نمیکند
تا دلِ هرزه گَردِ من رفت به چینِ زلفِ او
زان سفرِ درازِ خود عزمِ وطن نمیکند
پیشِ کمانِ ابرویش لابه همیکنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
با همه عطفِ دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذرِ تو خاک را مُشکِ خُتَن نمیکند
چون ز نسیم میشود زلفِ بنفشه پُر شِکَن
وه که دلم چه یاد از آن عَهدْشِکَن نمیکند
دل به امیدِ رویِ او همدمِ جان نمیشود
جان به هوایِ کویِ او خدمتِ تن نمیکند
ساقیِ سیم ساقِ من گر همه دُرد میدهد
کیست که تن چو جامِ مِی جمله دهن نمیکند؟
دستخوشِ جفا مَکُن آبِ رُخَم که فیضِ ابر
بیمددِ سِرشکِ من دُرِّ عَدَن نمیکند
کُشته غمزه تو شد حافظِ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را دَرد سخن نمیکند
“حافظ”
✿•••❀•••✿
ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی
چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی
خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی
همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی
ای فضل خوش چو جانی وز دیدهها نهانی
اندر اثر پدیدی در ذات ناپدیدی
ای گل چرا نخندی کز هجر باز رستی
ای ابر چون نگریی کز یار خود بریدی
ای گل چمن بیارا میخند آشکارا
زیرا سه ماه پنهان در خار میدویدی
ای باغ خوش بپرور این نورسیدگان را
کاحوال آمدنشان از رعد میشنیدی
ای باد شاخهها را در رقص اندر آور
بر یاد آن که روزی بر وصل میوزیدی
بنگر بدین درختان چون جمع نیکبختان
شادند ای بنفشه از غم چرا خمیدی
سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی
چشمت گشاده گردد کز بخت در مزیدی
“مولوی”
✿•••❀•••✿
تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمیدانم
وزین سرگشته مجنون چه میخواهی نمیدانم
در این درگاه بیچونی همه لطف است و موزونی
چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمیدانم
به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد
چو ترکان گرد تو اختر چه خرگاهی نمیدانم
ز رویت جان ما گلشن بنفشه و نرگس و سوسن
ز ماهت ماه ما روشن چه همراهی نمیدانم
زهی دریای بیساحل پر از ماهی درون دل
چنین دریا ندیدستم چنین ماهی نمیدانم
شهی خلق افسانه محقر همچو شه دانه
بجز آن شاه باقی را شهنشاهی نمیدانم
زهی خورشید بیپایان که ذراتت سخن گویان
تو نور ذات اللهی تو اللهی نمیدانم
هزاران جان یعقوبی همیسوزد از این خوبی
چرا ای یوسف خوبان در این چاهی نمیدانم
خمش کن کز سخنچینی همیشه غرق تلوینی
دمی هویی دمیهایی دمی آهی نمیدانم
خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم
که بیخویشی و مستی را ز آگاهی نمیدانم
“مولوی”
✿•••❀•••✿
تاب بنفشه میدهد طرّه مشکسای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت میشکند گدای تو
خرقه زهد و جام می گر چه نه در خور همند
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پر هوس شود خاک در سرای تو
شاهنشین چشم من تکیهگه خیال توست
جای دعاست شاه من بیتو مباد جای تو
خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو
“حافظ”
✿•••❀•••✿
بنفشه زلف من ای سرو قد نسرین تن
که نیست چون سر زلفت بنفشه و سوسن
بنفشه زی تو فرستادم و خجل ماندم
که گل کسی نفرستد به هدیه زی گلشن
بنفشه گرچه دلاویز و عنبر آمیز است
خجل شود بر آن زلف همچو مشک ختن
چو گیسوی تو ندارد بنفشه حلقه و تاب
چو طره تو ندارد بنفشه چین و شکن
گل و بنفشه چو زلف و رخت به رنگ و به بوی
کجاست ای رخ و زلفت گل و بنفشه من
به جعد آن نکند کاروان دل منزل
به شاخ این نکند شاهباز جان مسکن
بنفشه در بر مویت فکنده سر در جیب
گل از نظاره رویت دریده پیراهن
که عارض تو بود از شکوفه یک خروار
که طره تو بود از بنفشه یک خرمن
بنفشه سایه ز خورشید افکند بر خاک
بنفشه تو به خورشید گشته سایه فکن
ترا به حسن و طراوت جز این نیارم گفت
که از زمانه بهاری و از بهار چمن
نهفته آهن در سنگ خاره است ترا
درون سینه چون گل دلی است از آهن
اگر چه پیش دو زلفت بنفشه بیقدر است
بسان قطره به دریا و سبزه در گلشن
بنفشههای مرا قدردان که بوده شبی
بیاد موی تو مهمان آب دیده من
بنفشههای من از من ترا پیام آرند
تو گوش باش چو گل تا کند بنفشه سخن
که ای شکسته بهای بنفشه از سر زلف
دل رهی را چون زلف خویشتن مشکن
“رهی معیری”
شعر نو درباره گل بنفشه
آفتاب مهربانی سایهی تو بر سر من
ای که در پای تو پیچید ساقهی نیلوفر من
با تو تنها با تو هستم
ای پناه خستگیها
در هوایت دل گسستم
از همه دلبستگیها
در هوایت پر گشودن باور بال و پر من باد
شعلهور از آتش غم خرمن خاکستر من باد
ای بهار باور من
ای بهشت دیگر من
چون بنفشه بیتو بیتابم
بر سر زانو سر من
بی تو چون برگ از شاخه افتادم
زرد و سرگردان در کف بادم
گرچه بیبرگم گرچه بیبارم
در هوای تو بیقرارم
برگ پائیزم بیتو میریزم
نوبهارم کن نوبهارم
ای بهار باور من
ای بهشت دیگر من
چون بنفشه بیتو بیتابم
بر سر زانو سر من
“قیصر امینپور”
✿•••❀•••✿
نازلی!
بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد
یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن،
خاصه در بهار
نازلی سخن نگفت
سرافراز
دندانِ خشم بر جگرِ
خسته بست و رفت
نازلی! سخن بگو!
مرغِ سکوت،
جوجهی مرگی فجیع را در آشیان به بیضه نشستهست!
نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گُل داد و مژده داد:
«زمستان شکست!»
و
رفت…
“احمد شاملو”
✿•••❀•••✿
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشههای مهاجر زیباست
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشهی خیابان میآورند
جوی هزار زمزمه در من میجوشد
ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههای خاک
یک روز میتوانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک
“محمدرضا شفیعیکدکنی“
✿•••❀•••✿
زرد و بنفش و نیلی
سبز و آبی و کبود!
با بنفشهها نشستهام،
سالهای سال،
صبحهای زود.
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روی شانههای یکدگر،
گیسوان خیسشان به دست باد،
چهرهها نهفته در پناه سایههای شرم،
رنگها بشکفته در زلال عطرهای گرم
میتراود از سکوت دلپذیرشان،
بهترین ترانه
بهترین سرود!
مخمل نگاه این بنفشهها،
میبرد مرا سبکتر از نسیم،
از بنفشهزار باغچه،
تا بنفشهزار چشم تو که رسته در کنار هم
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود.
با همان سکوت شرمگین،
با همان ترانهها و عطرها،
بهترین هر چه بود و هست،
بهترین هر چه هست و بود!
در بنفشهزار چشم تو
من ز بهترین بهشتها گذشتم
من به بهترین بهارها رسیدهام.
ای غم همزبان بهترین دقایق حیات من!
لحظههای هستی من از تو پُر شدهاست
آه!
در تمام روز،
در تمام شب،
در تمام هفته،
در تمام ماه،
در فضای خانه، کوچه، راه
در هوا، زمین، درخت، سبزه، آب،
در خطوط درهم کتاب،
در دیار ِگلگونِ خواب!
ای جدایی تو بهترین دلیل گریستن!
بیتو به اوج حسرتی نگفتنی رسیدهام.
ای نوازش تو بهترین امیدِ زیستن!
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشتم.
در بنفشهزار چشم تو
برگهای زرد و نیلی و بنفش،
عطرهای زرد و آبی و کبود،
نغمههای ناشنیده ساز میکنند،
بهتر از تمام نغمهها و سازها!
روی مخمل لطیف گونههات،
غنچههای رنگ رنگ ناز،
برگهای تازه تازه باز میکنند،
بهتر از تمام رنگها و رازها!
خوب خوب نازنین من!
نام تو مرا همیشه مست میکند
بهتر از شراب.
بهتر از تمام شعرهای ناب!
نام تو، اگر چه بهترین سرود زندگیست
من تو را به خلوت خدایی خیال خود:
«بهترینِ بهترینِ من» خطاب میکنم،
بهترینِ بهترین ِمن!
“فریدون مشیری”
تک بیتی درباره بنفشه
نشانِ داغِ دلِ ماست لالهای که شکفت
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید
“هوشنگ ابتهاج”
✿•••❀•••✿
یکبار چون نسیم صبا بر چمن گذشت
میآید از بنفشه و گل بوی او هنوز
“رهی معیری”
✿•••❀•••✿
برخیز که میرود زمستان بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه منقل بگذار در شبستان
“سعدی”
✿•••❀•••✿
آیا دوباره باغچهها را بنفشه خواهمکاشت؟
و شمعدانیها را در آسمان پشت پنجره خواهمگذاشت؟
“فروغ فرخزاد”
✿•••❀•••✿
کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود
“ملکالشعرای بهار”
دوبیتی درباره گل بنفشه
دارد بهار میشود
گلفروشهای دورهگرد بنفشه جار میزنند.
بذر تو را کدام پرستو
هدیه خواهدآورد؟
“رضا کاظمی”
✿•••❀•••✿
چو از بنفشه شب، بوی صبح برخیزد
هزار وسوسه در جان من برانگیزد
کبوتر دلم، از شوق میگشاید بال
که چون سپیده به آغوش صبح بگریزد
“فریدون مشیری”
✿•••❀•••✿
وای گل سرخ و سپیدم کی میآیی؟
بنفشه برگ بیدم کی میآیی؟
تو گفتی گل درآید من میآیم؟
وای گل عالم تموم شد کی میآیی؟
“محمد نورى”
✿•••❀•••✿
رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد
“حافظ”
✿•••❀•••✿
تا نرگس چشم تو زبونم کردهست
از باغ مراد دل برونم کردهست
چون پشت بنفشه سرنگونم کردهست
چون روی گِل آلوده به خونم کردهست
“ادیب صابر”
✿•••❀•••✿
نوروز شد و بنفشه از خاک دمید
بر روی جمیلان چمن نیل کشید
کس را به سخن نمیگذارد بلبل
در باغ مگر غنچه به رویش خندید
“وحشی بافقی”
✿•••❀•••✿
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشهزار شود تربتم چو درگذرم
“حافظ”
✿•••❀•••✿
هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او
باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیهای بساز از آن طره مشک بوی او
“سعدی”
✿•••❀•••✿
هر صبح که روی لاله شبنم گیرد
بالای بنفشه در چمن خم گیرد
انصاف مرا ز غنچه خوش میآید
کو دامن خویشتن فراهم گیرد
“خیام”
کلام آخر
امیدواریم از خواندن این مجموعه شعر درباره بنفشه لذت بردهباشید. همچنین میتوانید با گشتی در بخش هنر و ادبیات سایت ستاره با دنیایی از اشعار و متنهای عاشقانه، عارفانه و حکایتهایی زیبا از بهترین هنرمندان ایرانی و خارجی آشنا شوید.