ناصر خسرو قبادیانی (۳۹۴–۴۸۱ ه.ق) شاعر، جهانگرد و مبلغ مذهبی بود که فلسفه، نجوم، طب و حساب میدانست و مانند حافظ و رودکی قرآن را از حفظ داشت. جالب آنکه مزار او اکنون در روستای یمگان ایالت بدخشان افغانستان زیارتگاه مردم بومی است. در ادامه این مقاله مجموعه زیبایی از بهترین اشعار ناصر خسرو قبادیانی، رباعیات، تک بیتیها، اشعار ناصر خسرو در مورد خدا، شعر ناصر خسرو در مورد بهار و… را خواهید خواند.
گزیده ای از بهترین اشعار ناصر خسرو
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
بر راستی بال نظر كرد و چنین گفت
امروز همه روی جهان زیر پر ماست
بر اوج چو پرواز كنم از نظر تیز
می بینم اگر ذره ای اندر ته دریاست
گر بر سر خاشاک یكی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست
بسیار منی كرد و ز تقدیر نترسید
بنگر كه ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست
ناگه ز كمینگاه یكی سخت كمانی
تیری ز قضای بد بگشاد بر او راست
بر بال عقاب آمد آن تیر جگر دوز
وز ابر مر او را به سوی خاک فرو كاست
بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی
وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست
گفتا عجب است این كه ز چوبی و ز آهن
این تیزی و تندی و پریدن ز كجا خاست؟
زی تیر نگه كرد و پر خویش بر او دید
گفتا ز كه نالیم كه از ماست كه بر ماست!
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد و خیرهسری را
بری دان از افعال چرخ برین را
نشاید ز دانا نکوهش بری را
همی تا کند پیشه، عادت همی کن
جهان مر جفا را، تو مر صابری را
تو با هوش و رای از نکو محضران چون
همی برنگیری نکو محضری را؟
درخت ترنج از بر و برگ رنگین
حکایت کند کله قیصری را
سپیدار ماندهاست بیهیچ چیزی
ازیرا که بگزید او کم بری را
اگر تو از آموختنسر بتابی
نجوید سر تو همی سروری را
بسوزند چوب درختان بیبر
سزا خود همین است مر بیبری را
درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را
نگر نشمری، ای برادر، گزافه
به دانش دبیری و نه شاعری را
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را
به علم و به گوهر کنی مدحت آن را
که مایه است مر جهل و بد گوهری را
پسنده است با زهد عمار و بوذر
کند مدح محمود مر عنصری را؟
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی در لفظ دری را
کسی را برد سجده دانا که یزدان
گزیدهستش از خلق مر رهبری را
نبیند که پیشش همی نظم و نثرم
چو دیبا کند کاغذ دفتری را؟
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
حکیمان را چه میگویند چرخ پیر و دورانها
به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبانها
خزان گوید به سرماها همین دستان دی و بهمن
که گویدشان همی بیشک به گرماها حزیرانها
به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی
حریر سبز در پوشند بستان و بیابانها
درخت بارور فرزند زاید بیشمار و مر
در آویزند فرزندان بسیارش ز پستانها
به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا
درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهانها؟
نداند باغ ویران جز زبان باد نوروزی
به قول او کند ایدون همی آباد ویرانها
درختان را بهاران کار بندانند و تابستان
ولیکنشان نفرماید جز آسایش زمستانها
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
ای شده مشغول به ناکردنی
گرد جهان بیهده تا کی دنی؟
چون که نشویی به خرد روی جهل
برنکشی از سرت آهرمنی؟
جوشن روشن خرد توست تن
تو نه همه این تن چون جوشنی
بر طلب طاعت و نیکی و زهد
چونکه نه دامن به کمر در زنی؟
مریم عمران نشد از قانتین
جز که به پرهیز برو برزنی
طاعت و نیکی و صلاح است بخت
خوردنیئی نیست نه پوشیدنی
جهد کن ار عهد تو را بشکنند
تا تو مگر عهد کسی نشکنی
تو به مثل بیخرد و علم و زهد
راست چو کنجاره بیروغنی
روی به دانش کن و رنجه مکن
دل به غم این تن فرسودنی
تا نشود جانت به دانش تمام
فخر نشاید که کنی، نه منی
مرد خردمند به حکمت شود
تو چه خردمند به پیراهنی؟
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر
تو بر زمی و از برت این چرخ مدور
تا کی تو به تن بر خوری از نعمت دنیا؟
یک چند به جان از نعم دانش برخور
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟
دادار چه رانده است بر این گوی مغبر؟
این خاک سیه بیند و آن دایره سبز
گه روشن و گه تیره گهی خشک و گهی تر
نعمت همه آن داند کز خاک بر آید
با خاک همان خاک نکو آید و درخور
با تشنگی و گرسنگی دارد محنت
سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر
بیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سال
بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر
دانی که خداوند نفرمود به جز حق
حق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور
قفل از دل بردار و قران رهبر خود کن
تا راه شناسی و گشاده شودت در
ایزد چو بخواهد بگشاید در رحمت
دشواری آسان شود و صعب میسر
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
منتخب شعر خزان ناصر خسرو
چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟
زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد
بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش
تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت
بر بست زبان از طرب لحن غوانیش
شرمنده شد از باد سحر گلبن عریان
وز آب روان شرمش بربود روانیش
کهسار که چون رزمه بزاز بد اکنون
گر بنگری از کلبه نداف ندانیش
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن بُرد یمانیش
بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون
چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش
خورشید بپوشید ز غم پیرهن خز
این است همیشه سلب خوب خزانیش
بر مفرش پیروزه به شب شاه حبش را
آسوده و پاکیزه بلور است اوانیش
بنگر به ستاره که بتازد سپس دیو
چون زر گدازیده که بر قیر چکانیش
مانند یکی جام یخین است شباهنگ
بزدوده به قطر سحری چرخ کیانیش
گر نیست یخین چونکه چو خورشید بر آید
هر چند که جویند نیابند نشانیش؟
پروین به چه ماند؟ به یکی دسته نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه فشانیش
وین دهر دونده به یکی مرکب ماند
کز کار نیاساید هر چند دوانیش
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
شعر ناصر خسرو در مورد حج
حاجیان آمدند با تعظیم
شاکر از رحمت خدای رحیم
جسته از محنت و بلای حجاز
رسته از دوزخ و عذاب الیم
آمده سوی مکه از عرفات
زده لبیک عمره از تنعیم
یافته حج و کرده عمره تمام
بازگشته به سوی خانه سلیم
من شدم ساعتی به استقبال
پای کردم برون ز حد گلیم
مر مرا در میان قافله بود
دوستی مخلص و عزیز و کریم
گفتم او را «بگو که چون رستی
زین سفر کردن به رنج و به بیم
تا ز تو باز ماندهام جاوید
فکرتم را ندامت است ندیم
شاد گشتم بدانکه کردی حج
چون تو کس نیست اندر این اقلیم
باز گو تا چگونه داشتهای
حرمت آن بزرگوار حریم:
چون همی خواستی گرفت احرام
چه نیت کردی اندر آن تحریم؟
جمله برخود حرام کرده بدی
هرچه مادون کردگار قدیم؟»
گفت «نی» گفتمش «زدی لبیک
از سر علم و از سر تعظیم
میشنیدی ندای حق و، جواب
باز دادی چنانکه داد کلیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو در عرفات
ایستادی و یافتی تقدیم
عارف حق شدی و منکر خویش
به تو از معرفت رسید نسیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو میکشتی
گوسفند از پی یسیر و یتیم
قرب خود دیدی اول و کردی
قتل و قربان نفس شوم لئیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو میرفتی
در حرم همچو اهل کهف و رقیم
ایمن از شر نفس خود بودی
وز غم فرقت و عذاب جحیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو سنگ جمار
همی انداختی به دیو رجیم
از خود انداختی برون یکسر
همه عادات و فعلهای ذمیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو گشتی تو
مطلع بر مقام ابراهیم
کردی از صدق و اعتقاد و یقین
خویشی خویش را به حق تسلیم؟»
گفت «نی» گفتمش «به وقت طواف
که دویدی به هروله چو ظلیم
از طواف همه ملائکتان
یاد کردی به گرد عرش عظیم؟»
گفت «نی»گفتمش «چو کردی سعی
از صفا سوی مروه بر تقسیم
دیدی اندر صفای خود کونین
شد دلت فارغ از جحیم و نعیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو گشتی باز
مانده از هجر کعبه بر دل ریم
کردی آنجا به گور مر خود را
همچنانی کنون که گشته رمیم؟»
گفت «از این باب هرچه گفتی تو
من ندانستهام صحیح و سقیم»
گفتم «ای دوست پس نکردی حج
نشدی در مقام محو مقیم
رفتهای مکه دیده، آمده باز
محنت بادیه خریده به سیم
گر تو خواهی که حج کنی، پس از این
این چنین کن که کردمت تعلیم»
اشعار کوتاه ناصر خسرو قبادیانی
به بیداد و بیدادگر نگرویم
که ما بنده داور اکبریم
اگر داد خواهیم در نیک و بد
به دادیم معذور و اندر خوریم
چو خود بد کنیم از که خواهیم داد؟
مگر خویشتن را به داور بریم!
چرا پس که ندهیم خود داد خود
از آن پس که خود خصم و خود داوریم؟
به دست من و توست نیک اختری
اگر بد نجوییم نیک اختریم
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
ای غریب آب غریبی ز تو بربود شباب
وز غم غربت از سرت بپرید غراب
گرد غربت نشود شسته ز دیدار غریب
گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب
هر درختی که ز جایش به دگر جای برند
بشود زو همه آن رونق و آن زینت و آب
گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنی
خانه خویش بِه ار چند خراب است و یباب
مرد را بوی بهشت آید از خانه خویش
مَثَل است این مثلی روشن بیپیچش و تاب
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
گرگ درنده گرچه کُشتنی است
بهتر از مردم ستمگار است
از بد گرگ رستن آسان است
وز ستمگاره سخت دشوار است
گرگ مال و ضیاع تو نخورد
گرگ صعب تو میر و بندار است
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
اگر با خِرَد جفت و اندر خوریم
غمِ خور چو خر چند و تا کی خوریم؟
سزد کز خری دور باشیم از آنک
خداوند و سالار گاو و خریم
اگر خر همی کشت حالی چرد
چرا ما نه از کشت باقی چریم؟
چه فضل آوریم، ای پسر، بر ستور
اگر همچو ایشان خوریم و مُریم
فرو سو نخواهیم شد ما همی
که ما سر سوی گنبد اخضریم
گر از علم و طاعت برآریم پر
از اینجا به چرخ برین بر پریم
به چرخ برین بر پرد جان ما
گر او را به خورهای دینپروریم
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
هر که جانِ خفته را از خوابِ جهل آوا کند
خویشتن را گرچه دون است، ای پسر، والا کند
مایه هر نیکی و اصل نکویی راستیست
راستی هرجا که باشد نیکُوی پیدا کند
راستی کن تا به دل چون چشم سر بینا شوی
راستی در دل تو را چشمی دگر انشا کند
ای پسر، دانی که هیچ آغاز بیانجام نیست؟
نیک بنگر گرچه نادان بر تو می غوغا کند
ای پسر، امروز را فرداست، پس غافل مباش
مر مرا از کار تو، پورا، همی سودا کند
از غم فردا هم امروز، ای پسر، بیغم شود
هر که در امروز روز اندیشه از فردا کند
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
رباعیات ناصر خسرو قبادیانی
کیوان چو قران به برج خاکی افگند
زاحداث زمانه را به پاکی افگند
اجلال تو را ضؤ سماکی افگند
اعدای تو را سوی مغاکی افگند
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
تا ذات نهاده در صفائیم همه
عین خرد و سفره ذاتیم همه
تا در صفتیم در مماتیم همه
چون رفت صفت عین حباتیم همه
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
سر از چرخ نیلوفری برکشیم
به دانش که داننده نیلوفریم
به دانش رگ مکر و زنگار جهل
ز بن بگسلیم و ز دل بستریم
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
ارکان گهرست و ما نگاریم همه
وز قرن به قرن یادگاریم همه
کیوان کردست و ما شکاریم همه
واندر کف آز دلفگاریم همه
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
با گشت زمان نیست مرا تنگ دلی
کایزد به کسی داد جهان سخت ملی
بیرون برد از سر بدان مفتعلی
شمشیر خداوند معدبن علی
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
تک بیتهای ناب ناصر خسرو
درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
آن است خردمند که جز بر طلب فضل
ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
مر خرد را به علم یاری ده
که خرد علم را خریدار است
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
گر نشدم عاشق و بیدل چرا
مانده به چاه اندر چون بیژنم؟
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
این جهان را به جز از بادی و خوابی مشمر
گر مُقِری به خدای و به رسول و به کتیب
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی
جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
جهد کن ار عهد تو را بشکنند
تا تو مگر عهد کسی نشکنی
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
به جان خردمند خویش است فخرم
شناسند مردان صغیر و کبیرم
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
ز بالای خرد بنگر یکی در کار این عالم
ازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالایی
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی دُر لفظ دَری را
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
مرگ جهل است و زندگی دانش
مرده نادان و زنده دانایان
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
کلید است ای پسر، نیکوسخن مر گنج حکمت را
درِ این گنج بر تو بیکلید گنج نگشاید
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
مرا این روزگار آموزگار است
کزین به نیستمان آموزگاری
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
چون حکم فَقیهان نبُوَد جز که به رشوت
بیرشوت هریک ز شما خود فُقهائید
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
معشوق جهانی و نداری
یک عاشق با سزای درخور
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
دریغ دار ز نادان سخن که نیست صواب
به پیش خوک نهادن نه من و نه سَلوی
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
گر گل حکمت بر جان تو بشکفتی
مر تو را باغ بهاری به چه کارستی؟
اشعار ناصر خسرو در مورد خدا
خداوند جهان بآتش بسوزد بدفعالان را
برین قایم شدهاست اندر جهان بسیار برهانها
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
خلق همه یکسره نهال خدایاند
هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیا
نه اندر وحدتش کثرت، نه محدث زین همه تنها
چه گویی از چه او عالم پدید آورد از لولو
که نه مادت بُد و صورت، نه بالا بود و نه پهنا
همی گوئی که بر معلول خود علت بود سابق
چنان چون بر عدد واحد، و یا بر کل خود اجزا
به معلولی چو یک حکم است و یک وصف آن دو عالم را
چرا چون علت سابق توانا باشد و دانا؟
هر آنچ امروز نتواند به فعل آوردن از قوت
نیاز و عجز اگر نبوَد ورا چه دی و چه فردا
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
گر خداوند قضا کرد گنه بر سر تو
پس گناه تو به قول تو خداوند توراست
بد کنش زی تو خدای است بدین مذهب زشت
گرچه میگفت نیاری، کت ازین بین قفاست
اعتقاد تو چنین است، ولیکن به زبان
گوئی او حاکم عدل است و حکیم الحکماست
راست آن است ره دین که پسند خرد است
که خرد اهل زمین را ز خداوند عطاست
عدل بنیاد جهان است، بیندیش که عدل
جز به حکم خرد از جور به حکم که جداست
اینت گوید «همه افعال خداوند کند
کار بنده همه خاموشی و تسلیم و رضاست »
وآنت گوید «همه نیکی ز خدای است ولیک
بدی ای امت بدبخت همه کار شماست»
وآنگه این هر دو مقرند که روزی است بزرگ
هیچ شک نیست که آن روز مکافات و جزاست
چو مرا کار نباشد نبوم اهل جزا
اندر این قول خرد را بنگر راه کجاست
چون بود عدل بر آنک او نکند جرم، عذاب؟
زی من این هیچ روا نیست اگر زی تو رواست
حاکم روزی قضای تو شده مست سدوم!
نه حکیم است که سازنده گردنده سماست؟
مر خداوند جهان را بشناس و بگزار
شکر او را که تو را این دو به از ملک سباست
شعر ناصر خسرو در مورد بهار
چند گوئی که؟ چو ایام بهار آید
گل بیاراید و بادام به بار آید
روی بستان را چون چهرهٔ دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید
روی گلنار چو بزداید قطر شب
بلبل از گل به سلام گلنار آید
زاروار است کنون بلبل و تا یک چند
زاغ زار آید، او زی گلزار آید
گل سوار آید بر مرکب و، یاقوتین
لاله در پیشش چون غاشیهدار آید
باغ را از دی کافور نثار آمد
چون بهار آید لولوش نثار آید
گل تبار و آل دارد همه مهرویان
هر گهی کاید با آل و تبار آید
بید با باد به صلح آید در بستان
لاله با نرگس در بوس و کنار آید
باغ مانندهٔ گردون شود ایدون کهش
زهره از چرخ سحرگه به نظار آید
این چنین بیهدهای نیز مگو با من
که مرا از سخن بیهده عار آید
شست بار آمد نوروز مرا مهمان
جز همان نیست اگر ششصد بار آید
هر که را شست ستمگر فلک آرایش
باغ آراسته او را به چه کار آید؟
〜〜〜✿❀✿〜〜〜
آمد بهار و نوبت صحرا شد
وین سال خورده گیتی برنا شد
آب چو نیل برکهش میگون شد
صحرای سیمگونش خضرا شد
وان باد چون درفش دی و بهمن
خوش چون بخار عود مطرا شد
بیچاره مشک بید شده عریان
با گوشوار و قرطهٔ دیبا شد
رخسار دشتها همه تازه شد
چشم شکوفهها همه بینا شد
بینا و زنده گشت زمین زیرا
باد صبا فسون مسیحا شد
بستان ز نو شکوفه چوگردون شد
تا نسترن به سان ثریا شد
گر نیست ابر معجزهٔ یوسف
صحرا چرا چو روی زلیخا شد
بشکفت لاله چون رخ معشوقان
نرگس به سان دیدهٔ شیدا شد
از برف نو بنفشه گر ایمن گشت
ایدون چرا چو جامهٔ ترسا شد
خلاصهای از زندگینامه ناصر خسرو
ناصر خسرو با نام کامل ابومعین ناصر بن خسرو بن حارث قبادیانی بلخی، ۹ ذیقعده ۳۹۴ هجری قمری در روستای قبادیان بلخ در خراسان بزرگ (در کشور تاجیکستان کنونی) در خانوادهای ثروتمند به دنیا آمد. ناصر خسرو از ابتدای جوانی به تحصیل علوم متداول زمان پرداخت. در دربار پادشاهان و امیران از جمله سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوی به کار دبیری اشتغال ورزید و بعد از شکست غزنویان به مرو و به دربار سلیمان سلجوقی رفت و در آنجا نیز به حرفه دبیری خود ادامه داد و به دلیل اقامت طولانی در این شهر به ناصر خسرو مروزی شهرت یافت.
ناصر خسرو در جوانی به شراب و میگساری و کامیاریهای دوران جوانی روی آورد. در سن چهل سالگی خوابی دید که در اثر آن خواب دچار انقلاب فکری شد، از شراب و همه لذائذ دنیوی دست شست، شغل دیوانی را رها کرد و راه سفر حج در پیش گرفت. وی مدت هفت سال سرزمینهای گوناگون را سیاحت کرد و چند سال در پایتخت فاطمیان یعنی مصر اقامت کرد و در آنجا به مذهب اسماعیلی گروید و از مصر سه بار به زیارت کعبه رفت.
ناصر خسرو در پنجاه سالگی رهسپار خراسان گردید. او در خراسان و بهخصوص در زادگاهش بلخ اقدام به دعوت مردم به کیش اسماعیلی نمود، اما مردم آنجا به دعوت وی پاسخ مثبت ندادند و سرانجام عدهای تحمل او را نیاورده و در تبانی با سلاطین سلجوقی بر وی شوریده، و از خانه بیرونش کردند. ناصر خسرو از آنجا به مازندران رفت و سپس به نیشابور آمد و چون در هیچکدام از این شهرها در امان نبود به طور مخفیانه میزیست. سرانجام پس از مدتی آوارگی به دعوت یکی از امیران محلی بدخشان که اسماعیلی بود به بدخشان سفر نمود و بقیه عمر خود را در یمگان بدخشان سپری کرد.
مهمترین اثر او «سفرنامه ناصر خسرو» که مشتمل بر بخشی از مشاهدات سفر هفت ساله او بوده و یکی از منابع مهم جغرافیای تاریخی به حساب میآید. «دیوان اشعار به فارسی»، «دیوان اشعار عربی»، «جامع الحکمتین»، «خوان الاخوان»، «زادالمسافرین»، «گشایش و رهایش»، «وجه دین»، «دلیل المتحرین»، «بستان العقول» از دیگر آثار او هستند. حکیم ناصر خسرو دارای تألیفات زیادی بوده که برخی از آنها به مرور زمان نابود شدهاست و به دوران ما نرسیدهاند. ناصر خسرو در ۴۸۱ قمری درگذشت. مزار وی در یمگان بدخشان (در کشور افغانستان کنونی) زیارتگاه است. از ناصر خسرو زن و فرزندی نماند؛ زیرا وی تا پایان زندگانی مجرد بود.