حکایت شغال خر سوار یکی از حکایتهای جذاب مرزبان نامه است که از زبان حیوانات بیان شده است.
حکایت شغال خر سوار
شغالی در همسایگی باغی لانه داشت وهر روز برای آنکه شکمش را سیر کند به باغ می رفت ولی باغبان او را می زد به طوری که شغال زار ونزار شده بود.تصمیم گرفت نزد گرگ برود شاید به کمک او کمی غذا به دست آورد.گرگ سیر از شکاری که کرده بود در خانه اش استراحت می کرد.
اما وقتیکه مهمان خود را گرسنه دید با خود گفت دور از جوانمردی است من سیر و مهمانم گرسنه باشد. پس به او گفت بیا به شکار برویم شاید چیزی برای خوردن بیابیم.روباه از خدا خواسته قبول کرد و به گرگ گفت اتفاقا من در این نزدیکی دهی راسراغ دارم که در آن الاغی هست شاید اورا گول بزنم ونزد تو بیاورم تا او را شکار کنی و با هم بخوریم.گرگ گفت اگر می توانی ودر آن سختی وجود ندارد ٬ درنگ نکن!
شغال از آنجا رفت٬ تا به ده رسید٬ خری را در کنار آسیایی دید که ایستاده است٬ و بار سنگینی روی کول دارد و چهار پا از زور بارها کوفته و درمانده ٬ به او نزدیک شد واز رنح و سختی روزگارش پرسید و گفت : “ای برادر ٬تا کی بازیچه آدمیزاد بودن و جان خود را در این شکنجه فرسودن؟”خر گفت :چاره کار را نمی دانم.شغال گفت : من در این نزدیکی بیشه ای سراغ دارم که عکس آن روی گنبد سبز آسمان می افتد٬دشتی که از رنگین کمان رنگین تر٬ واز هرچه که فکرکنی راحت تر و قشنگتر.
بیشتر بخوانید: حکایت کوتاه و آموزنده ناشکری خر از دفتر پنجم مثنوی معنوی مولانا
و بعد گفت: آنجا از وجود حیوان وحشی و دام و درندگان خالی است.اگر دوست داشته باشی به آنجا می رویم و ما هر دو با روراستی و یکرنگی و خوشی زندگی می کنیم. خر از این سخن شغال خوشحال شد و پشت سر روباه و به دنبال او رفت.شغال گفت:من از راه دوری آمده ام . اگر ممکن است مرا سوار خودت کن تا زود تر به مقصد برسیم.خر پذیرفت و شغال جستی زد و بر پشت او سوار شد تا به نزدیکی آن بیشه زار رسیدند.
خر از دور نگاه کرد٬گرگی را دید٬با خودش گفت : اتفاقات ناگواری در حال رخ دادن است و تو خوابیده ای؟ ای روح طمع کار من ٬ با پای خودت به پیشواز مرگ آمده ای و به دست خویش در دام نابودی خودت را گرفتار کرده ای .
خوش زبانی شغال رسن و افسار به دست و پای عقلم زد و مرا در این گرداب فریب قرار داد.حالا به فکر چاره ای باش.شاید بتوانی از این مخمسه خودت را رها کنی.در جای خودش ایستاد و به شغال گفت: ای شغال اینک که نشانه ها و روشنی های آن جایگاه از دور پیداست و بوی خوش گل و شکوفه به دماغم می رسد٬و اگر من می دانستم که چنین جای خرم و تازه ای داری ٬ یکباره به اینجا می آمدم . امروز باز می گردم و فردا با ظاهری آراسته تر و فکری آسوده تر به اینجا می آیم. شغال گفت : تعجب می کنم که کسی چیز نقدی را با نسیه عوض کند . خر گفت : راست می گویی٬ ولی من از پدرم پندنامه ای دارم که پر از سود های ماندگار است که همیشه با من است و شب هنگام خوابیدن زیر بالین خودم می گذارم.و بدون آن خواب های پریشان می بینم.
بیشتر بخوانید: حکایت نصحیت خر بیچاره به گاو که کار دست خودش داد
شغال به فکر فرو رفت که اگر خربه تنهایی برود ممکن است دوباره بر نگردد٬من با او برمی گردم تا شاید او را دوباره به اینجا بیاورم.پس به او گفت راست می گویی که شایسته است پند پدر و سفارش های او را به کار ببندی.اگر چیزی از آن پندها به یاد داری برایم بگو شاید سودی داشته باشد.خر گفت: چهار پند است اول آنکه هرگز بدون این پند نامه نباش ٬ سه تای دیگر را فرا موش کرده ام که حافظه ام یاری نمی دهد.چون به آنجا برسیم از روی پند نامه برایت می خوانم.شغال گفت حالا از اینجا برگردیم و فردا به اینجا باز می گردیم.
خر با شتاب هرچه بیشتر به سوی دهکده برگشت تا به نزدیکی ده رسید. گفت : حالا آن سه پند دیگر به یادم آمدم٬می خواهی بشنوی ؟ شغال گفت : بله.خر گفت : پند دوم آن است که وقتی بدی پیش آمد از بدتر آن بترس ٬ سوم »که دوست نادان را بر دشمن دانا ترجیح مده ٬ چهارم آنکه از همسایگی گرگ و دوستی شغال بپرهیز.شغال چون این را شنید٬فهمید که دیگر جای ایستادن نیست٬از پشت خر به زمین پریدو خواست فرار کند که سگ های دهکده به دنبال او رفتند و آن شغال بیچاره را به سزای عملش رساندند.