شعر درباره فقر گاهی در حیطه شعر اجتماعی میگنجد؛ فقر و نداری نشان از بیاعتنایی ثروتمندان به ضعیفان جامعه است. در ادبیات عرفانی فقر مفهوم مثبت دارد و مایه افتخار است. فقر در اشعار عرفانی به معنای فناء فی الله است و اصطلاحاتی مانند «مقام فقر» و «وادی فقر» نشان از مراحل سیر و سلوک دارد. در اشعار عاشقانه، شاعر از فقر شرمسار است، چرا که کالای قابل عرضه برای تقدیم به محبوب خویش ندارد. اشعار متنوع با مضمون فقر را در ستاره بخوانید.
شعر درباره فقر از شاعران کهن
بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا
عین وادی فراموشی بود
لنگی و کری و بیهوشی بود
صد هزاران سایه جاوید تو
گم شده بینی ز یک خورشید تو
بحر کلی چون بجنبش کرد رای
نقشها بر بحر کی ماند بجای
هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هر که گوید نیست این سوداست بس
هر که در دریای کل گم بوده شد
دایما گم بوده آسوده شد
دل درین دریای پر آسودگی
مینیابد هیچ جز گم بودگی
گر ازین گم بودگی بازش دهند
صنع بین گردد، بسی رازش دهند
سالکان پخته و مردان مرد
چون فرو رفتند در میدان درد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود
لاجرم دیگر قدم را کس نبود
چون همه در گام اول گم شدند
تو جمادی گیر اگر مردم شدند
عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شوند
این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند بذل
لیک اگر پاکی درین دریا بود
او چون بود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این
از خیال عقل بیرون باشد این
(منطق الطیر، وادی فقر)
عطار
✦✦✦
راه فقرست ای برادر فاقه در وی رفتنست
وندرین ره نفس کش کافر ز بهر کشتنست…
سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند
حب دنیا پای بندست ار همه یک سوزنست
هیچ دانی از چه باشد قیمت آزاده مرد
بر سر خوان خسیسان دست کوته کردنست
بر سر کوی قناعت حجرهای باید گرفت
نیم نانی میرسد تا نیم جانی در تنست
گر ز گلشنها براند ما به گلخنها رویم
یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشنست
ای سنایی فاقه و فقر و فقیری پیشه کن
فاقه و فقر و فقیری عاشقان را مسکنست
✦✦✦
فقر نبود باد را از خاک خفتان دوختن
فقر چبود؟ بود را از بود عریان داشتن
از برای زاد راه اندر چراگاه صفا
پیش جانان جان بیجان خوان بینان داشتن
(بخشی از یک قصیده)
✦✦✦
از فقر نشان نگر که در عود آمد
بر تن هنرش سیاهی دود آمد
بگداختنش نگر چه مقصود آمد
بودش همه از برای نابود آمد
(رباعی)
سنایی
✦✦✦
امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دوتو
صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زانک در فقرست عز ذوالجلال
سرکه مفروش و هزاران جان ببین
از قناعت غرق بحر انگبین
صد هزاران جان تلخیکش نگر
همچو گل آغشته اندر گلشکر
ای دریغا مر ترا گنجا بدی
تا ز جانم شرح دل پیدا شدی…
مولانا
✦✦✦
همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
پی طاعت و زیارت به نجف مقیم گشتن
به مضاجع و مراقد سفر دراز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف جستن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آن قدر نبخشد
که به روی مستمندی در بسته باز کردن
منسوب به شیخ بهایی
✦✦✦
تجلیگه خود کرد خدا دیده ما را
در این دیده در آیید و ببینید خدا را
خدا در دل سودا زدگانست بجویید
مجویید زمین را و مپویید سما را
گدایان در فقر و فناییم و گرفتیم
به پاداش سر و افسر سلطان بقا را
بلا را بپرستیم و به رحمت بگزینیم
اگر دوست پسندید پسندیم بلا را
طبیبان خداییم و به هر درد دوائیم
به جایی که بود درد فرستیم دوا را
مبندید در مرگ و ز مردن مگریزید
که ما باز نمودیم در دار شفا را
گدایان سلوکیم و شهنشاه ملوکیم
شهنشاه کند سلطنت فقر گدا را
حجاب رخ مقصود من و ما شمایید
شمایید مبینید من و ما و شما را
صفا را نتوان دید که در خانه فقرست
در این خانه بیایید و ببینید صفا را
صفای اصفهانی
شعر معاصر درباره فقر
ای بینوا که فقر تو تنها گناه تست
در گوشهای بمیر که این راه راه تست
این گونه گداخته جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره دشمن حال تباه تست
در کوچههای یخ زده بیمار و دربدر
جان میدهی و مرگ تو تنها پناه تست
باور مکن که در دلشان میکند اثر
این قصههای تلخ که در اشک و آه تست
اینجا لباس فاخر و پول کلان بیار
تا بنگری که چشم همه عذرخواه تست
در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعلههای خشم که در هر نگاه تست
فریدون مشیری
✦✦✦
دیدم تو را کنار خیابان که خستهای
در انتظار دست ترحم نشستهای
دیدم به زیر چادر خود آب میشوی
وقتی اسیر خسته مرداب میشوی
مرداب فقرِ حاشیه از مرگ بدتر است
این یک تراژدیست غم از جنس دیگر است
شیطان بریده نان شبت را نشسته است
گویا به روی غمت چشم بسته است
مدیون دست خالی سردت نمیشوم
مجذوب چشم خیره عادت نمیشوم
مغرور از کنار تو هی رد نمیشوم
مانند گرگ گله منم بد نمیشوم
احساس میکنم که وجودم شکسته است
در چارچوب قاب دلم غم نشسته است…
سیدمهدی نژادهاشمی
✦✦✦
من تو را میبینم
استخوانی و پوست
به گدایی رفتهای
بر در دشمن و دوست
من تو را میبینم
تشنه لب در باران
آنکه نان میدهدت
نان تو در کف اوست
خاک تو سفره تو
سفره تو از کیست
سفره دنیا پر
سفره تو خالیست
همه جا منتظرند
همه کس میپرسد
ناجی شرق کجاست
آنکه جنس خود ماست
ناجی شرق تویی
ناجی شرق منم
من که با دیدن تو
همه جا میشکنم…
اردلان سرفراز
✦✦✦
زنی با فقر میسازد
زنی با اشک میخوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمیداند…
زنی شرمنده از کودک
کنار سفره خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
فریبا شش بلوکی
✦✦✦
زیر خط فقر تو نان و پنیری خوردهای؟
کودکت را دست خالی سوی دکتر بردهای؟
زیر خط فقر در سرما شبی خوابیدهای؟
دست پینه بسته یک کارگر را دیدهای؟
زیر خط فقر از درماندگی خندیدهای؟
با شکست عزت نفست، مدام جنگیدهای؟
زیر خط فقر در سطل زباله گشتهای؟
با خجالت و نداری سوی خانه رفتهای؟
زیر خط فقر رخت کهنهای پوشیدهای؟
جای خوابی بهتر از زاغه تو پیدا کردهای؟
زیر خط فقر با فقر تفکر ساختی؟
زیر دست قلدرانت زندگی را باختی؟
چشم امید ز یاری خلایق بستهای؟
حس نمودی از تضاد طبقاتی خستهای؟
زیر خط فقر از پل خودکشی تو کردهای؟
زیر دست کارفرما حس نمودی بَردهای؟…
چه خبر داری تو از احوال بچههای کار
کودکی که جای تحصیل میبرد هر سوی بار
زیر خط فقر حسرت میخورند این بچهها
نه غذایی و نه آبی و نه خوابی است ای خدا!…
زیر خط فقر هر شب یکنفر باید گریست
ای خدا این همه نعمت های تو از آن کیست؟
آن کسی که پول را پارو کند در خانهاش؟
یا کسی که درد را یک دو کند در زاغهاش؟
زیر خط فقر اینجا صف کشیدند مردمان
هی اضافه میشود جمعیت محتاج نان
زیر خط فقر امشب یکنفر جان میدهد
زندگی نکبتش را سوت پایان میزند
احمدرضا محمدی
✦✦✦
دست اگر بدهد قرصه نانی
اندرین فاقه میرهد جانی
زود شد مأیوس، لیک بیچاره
شد امید از دل، زود آواره
جای این نان پول داده بد مقروض
بود نان مفروض
فرض هر چیزی بی شک آسانست
فرض بس دشوار، فرض یک نانست
اشتها زین فرض هر دم افزاید
نیست نان، با چه چاره بنماید
آن دهان باز، تا که بدبختیست
فرض هم سختی ست
دور کرد از ذهن فرض نان را هم
روی گهواره سر نهاد آندم
گشت این حالت هم بر او دشوار
راه کی مییافت غفلت اندر کار؟
تا دهان بازست، تا شکم خالیست
وقت بد حالیست
(بخشی از منظومه خانواده سرباز)
نیما یوشیج
✦✦✦
امروز وسط خیابانی شلوغ از بیتفاوتی
کودک فقری از سیری گرسنگی
بیحال بر زمین افتاد و
چین دیگری
بر پیشانی پیر شده من
زود لنگر انداخت
نگاه کن پیادهرو کنار آن میدان قشنگ
اون گوشهاش عکس یک ناله پیداست و
گوش کن به صدای پایین شهر
رنج آواز میخواند و فقر
چون دیوانهای خندان
سوار شده بر اسب چوبی
تمام کوچهها را یورتمه میتازد…
عبدالله خسروی
✦✦✦
آنقدر جنس گرانست نتوانی بخری
خط فقر رو به فرارست چه توانی بخری
قیمت سکه و ارزاق همه روبه فلک
شیر و ماست خانه و مسکن نتوانی بخری
بوی خوش را تو دگر بار فراموش نما
آنقدر عطر گرانست نتوانی بخری
دل اگر پر زغم و ناله فراوان داری
دل شاد و لب خندان که توانی بخری
دل بدست آر و مبادا دلی را شکنی
دل چو بشکست دریغا نتوانی بخری
✦✦✦
الا، ای رهگذر! منگر! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی؟ چه میجویی، در این کاشانهی عورم؟
چه سان گویم؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی! چه می دانی، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن!؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت، به قعر خاک، پوسیدم
ز بسکه با لب مخنت،زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک فم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم؟ چه سان پاشیده شد جانم؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده، آبم کرد و خاک مرده ها، نانم
همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم: انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد، افسانه شد، روز به صد پستی
کنون … ای رهگذر! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه: بر قبرم، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود، از عالم هستی
نه غمخواری، نه دلداری، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
کارو دردریان
تک بیتی درباره فقر
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
✦✦✦
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
✦✦✦
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری
✦✦✦
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینه محبت اوست
حافظ
✦✦✦
برای لقمهای نان چون گدایان
مریز از روی فقر ای میهمان آب
✦✦✦
لذت فقر چو بادهست که پستی جوید
که همه عاشق سجدهست و تواضع سرمست
✦✦✦
فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق
باز کند قفل را فقر مبارک کلید
مولانا
✦✦✦
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من
✦✦✦
با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
✦✦✦
وی که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود
سعدی
✦✦✦
فقر دارد اصل محکم هرچه دیگر هیچ نیست
گر قدم در فقر چون مردان کنی محکم رواست
عطار
✦✦✦
ای دل به کوی فقر زمانی قرار گیر
بیکار چند باشی دنبال کار گیر
سنایی
✦✦✦
بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق
گوید ای صاحب خراج هر دو گیتی مرحبا
✦✦✦
در چار سوی فقر درآ تا ز راه ذوق
همت زآستانه فقر است ملک جوی
خاقانی
✦✦✦
لذت فقر از حریم شاه نتوان یافتن
یوسف دل در بن این چاه نتوان یافتن
خلیل الله خلیلی
✦✦✦
الهی در شب فقرم بسوزان
ولی محتاج نامردان نگردان
اردلان سرفراز
✦✦✦
مرا ببخش که میخواهمت ولی با فقر
مرا ببخش که میبوسمت ولی با درد
یاسر قنبرلو
✦✦✦
اصلا از فرط فقر و بیکاری
میشوم شاعری خیابانی
سعید بیابانکی
✦✦✦
عشق اگر در سینه داری الصلا
پای نِه در وادی فقر و فنا
جواد نوربخش
شعر نو و سپید درباره فقر
او
هر وقت که به دیدن ما میآید
و گوشههای دامنش از فقر باغچه آلوده میشود
حمام ادکلن میگیرد…
فروغ فرخزاد
✦✦✦
ما در صف گدایان
خرمن خرمن گرسنگی و فقر
از
مزرع کرامت این عیسی صلیب ندیده
با داس هر هلال درودیم…
محمدرضا شفیعی کدکنی
✦✦✦
ودیعهایست سکوت
گزیده خاموشان
سخاوتیست سرشکت
دمی که میخندی
چو پلک میبندی
حدیث گم شدن راههای آزادیست؟
تمام تهمت من را به خویش میبندی
تو عطر بوسه فقری، به دستهای مناعت
نصرت رحمانی
✦✦✦
ما هم به سهم خویش
افسانهای بر این همه افزودیم
ما، بردگان فقر و اسیران آفتاب
از فخر شعر، سر به فلک سودیم…
نادر نادرپور
✦✦✦
من فکر میکنم مد
همیشه دلش برای فقر سوخته
به ویترینها نگاه کنی میفهمی
لباسها
طوری پاره پورهاند
که هیچ فقیری
احساس نداری نکند
و نفهمیم که دارد که ندارد
یا همین عینک دودی
هم به کار پوشاندن گریه و اشک میآید
هم به چشمهای کبود میماند
رسول ادهمی
✦✦✦
من همیشه با سه واژه زندگی کردهام
راهها رفتهام
بازیها کردهام
درخت
پرنده
آسمان
من همیشه در آرزوی واژههای دیگر بودم
به مادرم میگفتم
از بازار واژه بخرید
مگر سبدتان جا ندارد
میگفت
با همین سه واژه زندگی کن
با هم صحبت کنید
با هم فال بگیرید
کم داشتن واژه فقر نیست
من میدانستم که فقر مدادرنگی نداشتن
بیشتر از فقر کمواژگیست
وقتی با درخت بودم
پرنده میگفت
درخت را باید با رنگ سبز نوشت
تا من آرزوی پرواز کنم
من درخت را فقط با مداد زرد میتوانستم بنویسم
تنها مدادی که داشتم
و پرنده در زردی
واژه درخت را پاییزی میدید
و قهر میکرد
صبح امروز به مادرم گفتم
برای احمدرضا مداد رنگی بخرید
مادرم خندید
درد شما را واژه دوا میکند
احمدرضا احمدی
✦✦✦
ثروتمندترین آدم جهان هم که باشم
فرقی نمیکند
وقتی تو را ندارم
زیر خط فقر هستم
سعید هلیچی
✦✦✦
عزیز دلم!
منتظر آن دمم که نگاهم کنی،
و ثانیهها به احترام نگاهت بایستند لااقل
و سالِ دل تحویل شود
و مردمان بخندند
و کودکان معصوم فقر لباس عافیت بپوشند
و ناجوانمرد از شرم بمیرد…
✦✦✦
در تنهایی شبهای دراز
در میان خیمههای خوشرنگ خیال
گشتم پی راز قصهها
تا رسیدم
به مردان ماهیگیر قرون
که با تنهایی و فقر فزون
اسطوره پری دریایی را ساختهاند
ناهید عباسی
✦✦✦
چند کبوتر نو پرواز
فارغ از طوفان ناملایمات
بر خوان فقر میرقصند…
✦✦✦
نیازمندی داغ دردی بر پیشانی فقر است
نیازمندی تنها لباس قامت آن التفات میانسال نیست
ما در مقام رفع آن به چه پایه در رقصیم؟
فارغ از سقف دیدها و نظرها…
قاسم حسن نژاد
✦✦✦
سپید چشمان
در ظلمت تجاوز و ظلماند
نور از صفات صاحب نور است
که رنگ و پوست ندارد
که جان و جوهر هستی است
این صاحبان پوست
در فقر و فاقه بیمغزی
دلهایشان
رنگ کبودی گرفته است
از مجموعه اشعار طاهره صفارزاده
به امیدی روزی که هیچ فقیری در دنیا نباشد و هیچ کس درد فقر را نچشد. از اینکه با مجموعه شعر درباره فقر و نداری (شعر در مورد بدبختی مردم) همراه ما بودید بسیار سپاسگزاریم. لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما به اشتراک گذارید.