حکایت نیز مانند اشعار پندآموزی مثل اشعار درباره حرف مردم و جدی نگرفتن دنیا میتواند بسیار جذاب، پندآموز و سرگرم کننده باشد. حکایت را داستانوارهای کوتاه میدانند که نتیجه اخلاقی دارد و در انتهای آن خواننده یا شنونده نصیحت میپذیرد. زبان حکایت ساده و روان است و شخصیتهای آن انسانها، حیوانات یا موجودات بیجان هستند. حکایت و داستان کوتاه آموزنده از بزرگان به دلیل اینکه شخصیت اصلی آنها شناخته شده است، از تأثیرگذاری بیشتری برخوردار هستند. پانزده حکایت جالب از بزرگان را در مطلب پیش رو بخوانید.
حکایتهای پندآموز از بزرگان
۱. عاقبت ترس از مرگ!
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند!
برای همین سکهای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قویترین سمی که داشت را خرید و به همسایهاش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانهاش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.
او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معدهاش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایهاش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هر روز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد!
کم کم نگرانی و ترس همهی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانهی همسایه میشنید دلهرهاش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربهای بود که در نظرش سم را مهلکتر میکرد.
روز سوم خبر رسید که او مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
این داستان حکایت این روزهای برخی از ماست. هر شرایط و بیماریی مادامیکه روحیهی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلیها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود بیماری…
★★★
۲. بزرگمهر و انوشیروان
بزرگمهر وزیر دانای انوشیروان هرروز صبح زود خدمت انوشیروان میرفت و پس از ادای احترام رو در روی انوشیروان میگفت: سحر خیز باش تا کامروا گردی.
شبی انوشیروان به سرداران نظامیاش دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید لباسهایش از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند.
صبح روز فردا وقایع طبق خواسته انوشیروان اتفاق افتاد. بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. چون صلاح ندید برهنه به درگاه انوشیروان برود، به خانه بازگشت و دوباره لباس پوشید. آن روز دیرتر به خدمت پادشاه رسید.
پادشاه خندید و گفت: مگر هر روز نمیگفتی سحر خیز باش تا کامروا باشی؟
بزرگمهر گفت: دزدان امروز کامروا شدند، زیرا آنها زودتر از من بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار میشدم و به درگاه پادشاه میآمدم، من کامرواتر بودم.
★★★
داستان کوتاه آموزنده از بزرگان
۳. سلیمان و عمر جاودان
به سلیمان پیامبر گفتند: آب حیات در اختیار توست میخواهی بنوش. سلیمان با بوتیمار در این باب مشورت کرد و بوتیمار عرض کرد: اگر فرزندان و دوستان هم از این آب بهرهای داشته باشند چه بهتر، وگرنه چه ثمر دارد این زندگی که هر چهار روزی فراق و مرگ یکی از عزیزان را دیدن؟
بگو به خضر که از عمر جاودانه تو را
چه حاصل است بجز مرگ دوستان دیدن
۴. داوود و بیوهزن
زنی به حضور حضرت داوود آمد و گفت: ای پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
داوود فرمود: خداوند عادلی است که هرگز ظلم نمیکند؛ سپس فرمود: مگر چه حادثهای برای تو رخ داده است که این سؤال را میکنی؟
زن گفت: من بیوهزن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگی میکنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچهای گذاشته بودم و به طرف بازار میبردم تا بفروشم و با پول آن غذای کودکانم را تهیه سازم. ناگهان پرندهای آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزی ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم.
هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد. ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید.
حضرت داوود از آنها پرسید: علت این که شما دستهجمعی این مبلغ را به اینجا آوردهاید چیست؟
عرض کردند: ما سوار کشتی بودیم، طوفانی برخاست، کشتی آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم. ناگهان پرندهای دیدیم، پارچه سرخ بستهای به سوی ما انداخت، آن را گشودیم، در آن شال بافته دیدیم، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتی را محکم بستیم و کشتی بی خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آوردهایم تا هر که را بخواهی، به او صدقه بدهی.
حضرت داوود به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا برای تو هدیه میفرستد، ولی تو او را ظالم میخوانی؟
سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود: این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.
★★★
۵. حاتم طائی و مرد بخشنده
از حاتم پرسیدند: بخشندهتر از خود دیدهای؟
گفت:آری! مردی که داراییاش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشندهتری.
گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
۶. شبلی و کودکان
شبلی، عارف معروف به مسجدی رفت که دو رکعت نماز بخواند. در آن مسجد کودکان درس میخواندند و وقت نان خوردن کودکان بود. دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند؛ یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
در زنبیل پسر ثروتمند پارهای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک. پسر فقیر از او حلوا میخواست.
آن کودک میگفت: اگر خواهی که پارهای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ کن.
آن بیچاره بانگ سگ کرد و پسر ثروتمند پارهای حلوا بدو داد. باز دیگر باره بانگ میکرد و پارهای دیگر میگرفت. همچنان بانگ میکرد و حلوا میگرفت.
شبلی در آنان مینگریست و میگریست.
کسی از او پرسید: ای شیخ تو را چه رسیده است که گریان شدهای؟
شبلی گفت: نگاه کنید که طمعکاری به مردم چه رساند؟ اگر آن کودک بدان نان تهی قناعت میکرد و طمع از حلوای او برمیداشت، سگِ همچون خویشتنی نمیشد.
۷. سلطان محمود غزنوی و بادنجان
سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی آوردند. خوشش آمد. گفت: بادنجان طعامی است خوش.
ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت.
چون سیر شد، گفت: بادنجان سخت مضر است.
ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد.
سلطان گفت: ای مردک نه آن زمان که مدحش میگفتی نه حال که مضرتش باز میگویی؟!
مرد گفت: من ندیم توام نه ندیم بادنجان. مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را.
۸. لقمان حکیم و مرد مسافر
روزی لقمان در کنار چشمهای نشسته بود. مردی که از آنجا میگذشت از لقمان پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت: راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد: مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت: راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.
مرد گفت: چرا اول نگفتی؟
لقمان گفت: چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمیدانستم تند میروی یا کُند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.
۹. افلاطون و ستایش جاهل
روزی مردی به خدمت فیلسوف بزرگ، افلاطون آمد و نشست و از هر نوع سخن میگفت. در میان سخن گفت: امروز فلان مرد از تو بسیار خوب میگفت که افلاطون عجب بزرگوار مردی است و هرگز کسی چون او نبوده است.
افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرود برد و سخت دلتنگ شد.
آن مرد گفت: ای حکیم! از من تو را چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟
افلاطون پاسخ داد: ای خواجه! مرا از تو رنجی نرسید. ولی مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا ستایش کند و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم کدام کار جاهلانه کردهام که او خوشش آمده و مرا به خاطر آن ستوده است.
۱۰. ملکشاه سلجوقی و عابد
سلطان سلجوقی بر عابدی گوشهنشین و عزلتگزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمیدانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم.
حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشتهام که تو اسیر چنگال بیرحم او هستی.
شاه با تحیر پرسید: او کیست؟
حکیم گفت: آن نفس است. من نفس خود را کشتهام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمیخواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است.
شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.
★★★
۱۱. نادرشاه افشار و باغبان
نادر شاه کبیر در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت: پادشاه فرق من با وزیرت چیست؟ من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او در ناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد.
نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هر دو آمدند. نادر شاه گفت: در گوشه باغ گربهای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده.
هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند.
ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربهها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده.
سپس نوبت به وزیر رسید. وی برگهای باز کرد و از روی نوشتههایش شروع به خواندن کرد: پادشاها من به دستور شما به ضلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛ نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده، خاکستری رنگ است. حدوداً یکماهه هستند. من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپز هر روز اضافه غذاها را به مادر گربهها میدهد و اینگونه بچه گربهها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکلساز شود.
نادر شاه رو به باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شدهای و ایشان وزیر.
★★★
داستان کوتاه آموزنده از بزرگان
۱۲. فریدون فرخ و خیمه پادشاهی
فریدون شاه باستانی که بر ضحاک ستمگر پیروز شد و خود به جای او نشست؛ دستور داد خیمه بزرگ شاهی برای او در زمینی وسیع ساختند. پس از آنکه آن سراپرده زیبا و عالی تکمیل شد، به نقاشان دستور داد تا این را در اطراف آن خیمه با خط زیبا و درشت چنین بنویسند و رنگ آمیزی کنند: ای خردمند! با بدکاران به نیکی رفتار کن، تا به پیروی از تو راه نیکان را برگزینند.
فریدون گفت نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزند
بدان را نیک دار، ای مرد هشیار
که نیکان خود بزرگ و نیک روزند
★★★
۱۳. سقراط و همسرش
سقراط از حکمای یونان، زنی بداخلاق داشت. روزی آن زن نشسته با نهایت بدخویی مشغول لباس شستن بود و در حین کار به سقراط دشنام میداد. حکیم از طریق حکمت، مروت و بردباری دم برنمیآورد و سکوت اختیار کرده بود.
آرامش سقراط خشم همسرش را بیشتر میکرد به حدی که تشت را که پر از کف صابون بود بر سر و روی سقراط ریخت. ولی سقراط همچنان خونسرد بود. حاضران به حکیم اعتراض کردند که این مقدار تحمل بیموقع از شما پسندیده نیست.
سقراط با لبخند گفت: حق با شماست. اما اثر غرش رعد و جهیدن برق، آمدن برف و باران است.
★★★
١٤. پند لقمان
لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.
١۵. اشک رایگان
یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا میگذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه میکنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی میمیرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش میدهد.
گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نانها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم. گدا گفت: خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.
کتاب باز
بسیار زیبا جذاب
مهسا
اطلاعات کتاب لطفا بزارید
بدون نام
عالیه واقعا قشنگ بودن