شعر سپید عاشقانه؛ زیباترین اشعار عاشقانه سپید

شعر سپید عاشقانه یکی از گونه های شعر عاشقانه است که در قالب شعر سپید سروده می‌شود. در این مطلب مجموعه زیبایی از شعر سپید عاشقانه از شاعران معروفی همچون گروس عبدالمالکیان، شمس لنگرودی و… را خواهید خواند.

شعر سپید عاشقانه

شعر سپید که به شعر شاملویی نیز معروف است، گونه‌ای از شعر نوی فارسی است که با مجموعه هوای تازه از احمد شاملو به هنر شعر و ترانه وارد شد و با سایر اشعار عاشقانه شاملو (مانند شعر عاشقانه شاملو برای آیدا) و دیگر شاعران معاصر مانند اشعار شمس لنگرودی ادامه یافت. یکی از موضوعات شعر سپید شعر عاشقانه است. ما در این مطلب مجموعه زیبایی از شعر سپید عاشقانه را برای شما آماده کرده‌ایم.

 

گلچین شعر سپید عاشقانه

الفبا برای سخن گفتن نیست
برای نوشتن نام توست
اعداد
پیش از تولد تو به صف ایستادند
تا راز زادروز تو را بدانند
دست‌های من
برای جست و جوی تو پیدا شدند
دهانم
کشف دهان توست
ای کاشف آتش!
در آسمان دلم توده برفی است
که به خنده های تو دل بسته است

“شمس لنگرودی”

♥∼♥∼

نامش برف بود
تنش برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف
بر بام‌های کاهگلی…
و من او را
چون شاخه‌ای که زیر بهمن شکسته باشد
دوست می‌داشتم

“بیژن الهی”

 

شعر سپید عاشقانه

 

♥∼♥∼

اصلاً مهم نیست
تو چند ساله باشی
من همسن و سال تو هستم
مهم نیست
خانه ات کجا باشد
برای یافتنت کافی است
چشم هایم را ببندم

خلاصه بگویم
حالا
هر قفلی که می‌خواهد
به درگاه خانه‌ات باشد
عشق پیچکی است
که دیوار نمی‌شناسد

“گروس عبدالملکیان “

← شعر سپید عاشقانه →

اشعار گروس عبدالملکیان و اشعار هیوا مسیح بیشتر در قالب سپید سروده شده و می‌توان به عنوان منبعی برای شعر سپید عاشقانه از آن بهره برد.

♥∼♥∼

همسری ندارم
نخواستم که داشته باشم
تو را می‌خواستم
که هر روز از این خیابان به اداره می‌رفتی
و از همین خیابان به خانه‌ات بازمی‌گشتی
یک‌روز این خیابان را مثل قالیچه‌ای جمع می‌کنم
به خانه می‌آورم
و در اتاقم می‌اندازم

تو هر روز از این قالیچه به اداره خواهی رفت
و از همین قالیچه به خانه‌ات بازخواهی گشت
همسری ندارم
نمی‌خواهم داشته باشم
تو را می‌خواهم که هر روز از این خیابان به اداره می‌روی
و از همین خیابان به خانه‌ات بازمی‌گردی

“حسین صفا”

♥∼♥∼

به جز زیبایی‌ات
چیزهای زیادی هستند
که باید انتقال بدهی
وراثت را از لبخندت شروع کن
از شکل لب‌هایت
به وقت بستن زخم‌ام
رفتار لبخند و
اخلاق لب‌هایت را
منتقل کن به دخترم
او نیز چون تو بداند
زخم با زخم و
مرد با مرد
تفاوت دارد

یاد بگیرد روی زخم یک مرد
چگونه مرهم بگذارد
تا محرمش شود
مهربانی‌ات را
به ژن‌هایت تحمیل کن

اوقاتی که باقیمانده‌ی سفره را
در باغچه می‌تکانی و
می‌فهمم که برف
چقدر به خانه‌ی ما می‌آید

کاش می‌شد خودت را ببینی
که در باغچه زیبایی
که در برف زیبایی
که در باغچه، از برف زیباتری
که از هر طرف در خانه زیبایی
و من از هر طرفی دوستت دارم

کاش می‌شد خودم را ببینم
وقت‌هایی که تو را می‌بینم
می‌بینم آن روز را
که این همه
به پسرم نیز یاد می‌دهی

یاد می‌دهی چگونه یک زن را
از هر طرفی زیبا ببیند
یادش می‌دهی که در جهان
دو چیز هر کسی را می‌گریاند
اولی عشق است و
دومی را
هر که خود انتخاب می‌کند

از من به پسرم
انتخاب کردن را منتقل کن
منتقل کن که عشق با عشق و
انتخاب با انتخاب
تفاوت دارد
بیاموزش میان زن و وطن
وطنی را انتخاب کند
که هر زنی چون تو در آن آواز می‌خواند
آواز می‌خوانی و پرده را کنار
آواز می‌خوانی و جارو
آواز می‌خوانی و نقشه را دستمال می‌کشی

صبح از آواز تو روشن
خانه در آواز تو تمیز
جهان با آوازهای تو پاکیزه می‌شود
آوازهای تو
گنجشک‌های زیادی را محلی کرده است
در آواز تو دستگاهی‌ست
که خون را به گردش می‌برد
صدای تو رسوب می‌کند در گلبول‌ها
خونم را به هر که اهدا کرده‌ام

شنیده‌ام دلتنگ آوازهایی غریب شده است
غریب نباشد برایت عزیزم
اگر گاهی با خودم حرف می‌زنم
دارم از غالب ژن‌هایم می‌خواهم
به نفع صفات تو مغلوب شوند
به سود خصلت دستانت

دست‌های تو
وقتی کمک می‌کنند بارانی‌ام را بپوشم
روی شانه‌هایم می‌مانند
در خیابان رهایم نمی‌کنند
تو و دست‌هایت
تو و چتری که برایم خریده‌ای
من و خیابان‌ها
من و باران‌های وحشی زیادی را
متمدن کرده‌اند

به دست‌های تو
وقتی دگمه‌ی پیرهن می‌دوزند
یک سر سوزن شک ندارم

دستان تو ماهرند
یک شهر دم گرفته را
بدل به نوشیدنی می‌کنند
وقتی شکر را
در لیوان هم می‌زنی
مسائل تلخ بسیاری
در من شیرین می‌شوند
شیرین می‌شوند اشک‌های شورت
اشک‌های تو بی‌حاصل نیست
تو در خیابان آزادی گریسته‌ای
می‌دانم، می‌دانم
آسفالت را مستعد روئیدن کرده‌ای

پافشاری کن روی استعدادت
که خانوادگی شود
هم‌خانواده شویم با کلمه
تو حروف صدادار درد را
بلدی بی‌صدا بخوابانی
بلدی روی در یخچال
شعری با خط خودت بچسبانی و
آب‌های منجمد را
دلگرم کنی

از صفات اکتسابی
ای کاش دستخط‌ات ارثی شود
فرزندان‌مان
از تو زیبا نوشتن بیاموزند
از من، پاک کردن…

“حسن آذری”

♥∼♥∼

← شعر سپید عاشقانه →

و من هنوز در حسرت صمیمانه‌ترین نوازشی هستم که در دست‌های تو یخ کرد…
و شعرهای من آرام در سکوت زمستان قندیل بست…
تو حجم آوارگی کدام برهوتی؟
و من… روح خشکیده‌ی کدام جزیره؟
دستهایت را قفل دست‌هایم کن…
تا مهربانی شکوه بودنت را جشن بگیرد…
تو را در تمام تصورات خشکیده‌ام آرزو می‌کردم…
و اینک در خیال سبز من جوانه زدی تا در بوی آرامش حضورت شکوفا شوم…

“زهرا محمدی (بهار)”

♥∼♥∼

بوی تو
بوی دست‌های خداست
که گل‌هایش را کاشته،
به خانه‌ی خود می‌رود.

بوی تو
بوی کفش تازه
در سن بلوغ است
وقتی که از مغازه قدم بیرون می‌گذاریم.

تو که پیش منی
آفتاب انگار شوخی‌اش گرفته
زیر پیرهنم می‌دود
ماه انگار شوخی‌اش گرفته
و همین الان است که بیاید پایین
با ما بازی کند.

تو که با منی
صبحانه‌ی من لیوانی کهکشان شیری است
و تکه‌های تازه رعد و برق در بشقابم برق می‌زند.
دیگر بس است
بیا به همان روزها برگردیم

روزهایی که
به جای پرسه زدن در خیابان‌هادر اتاق خالی‌مان پر و بال می‌زدیم
و هر وعده غذا
خنده‌ای سیر
از ته دل بود.

بیا به همان روزها برگردیم
بیادر ملافه‌ی خوش عطری بپیچیم
و تا روز محال
از معرکه بیرون نیاییم!
فکر می‌کنم که فکر بدی نباشد.

“شمس لنگرودی”

♥∼♥∼

← شعر سپید عاشقانه →

طرز نگاهت را دوست دارم
انگار دو پرستوی مهاجر عاشق جامانده از کوچ را درخود جای داده

پر از التماس وسوسه‌ی رسیدن به هم
لیکن فاصله‌ای به اندازه‌ی امتداد نگاه آتشین تو در نگاه من
نمی‌گزارد به هم برسند

من سوختن در گندم‌ زار نگاه تو را
چون جان دوست می‌دارم
تو همان زیبای در بند قلب منی
که بارانی از بوسه‌ی ابرهای بی‌‌مکر
همیشه در صف لبانت به انتظار نشسته‌اند
من به اعجاز چشمانت دل داده‌‌ام
و تمامم را سپرده‌ام
بر بال‌های طوفان زده‌ی
همان دو نگین براق نشسته در دل دیدگانت

“لعیا قیاثی”

♥∼♥∼

ساعت چهارِ نیمه‌شب است
و قبول دارم این‌ جمله،
شروع مناسبی برای یک شعر عاشقانه نیست
اما طوری از خواب پریده‌ام
که ناچارم بگویم دوستت دارم
که ساعت چهارِ نیمه‌شب است
که هیچ‌وقت، هیچ‌جای دنیا هیچ ساعتی
به این شدت چهارِ نیمه‌شب نبوده است

“لیلا کردبچه”

♥∼♥∼

انسانی که آلزایمر می‌گیرد
قدم زدن را
از یاد نمی‌برد
پس چیزی هست
کسی هست
که هیچ‌گاه فراموش نمی‌شود
شبیه خورشید فردا
که هر روز مرا پیرتر می‌کند

اما یک‌شب با موهای سفید
دوباره از خود خواهم پرسید:
آیا باز او را خواهم دید؟

“آریا معصومی”

♥∼♥∼

← شعر سپید عاشقانه →

تا چشم کار می‌کند
تو را نمی‌بینم.
از نشان‌هایی که داده‌اند
باید همین دور و برها باشی
زیر همین گوشه از آسمان
که می‌تواند فیروزه‌ای باشد
جایی در رنگ‌های خلوتِ این شهر
در عطر سنگین همین ماه
که شب بوها را
گیج کرده است
پشت یکی از همین پنجره‌ها
که مرا در خیابان‌های در به در این شهر
تکثیر می‌کند.

تا به اینجا
تمام نشانی‌ها
درست از آب درآمده است.
آسمان
ماه
شب بوهای گیج
میز صبحانه‌ای در آفتاب نیمروز
فنجان خالی قهوه
ماتیک خوشرنگی
بر فیلتر سیگاری نیم سوخته
دستمال کاغذی‌ای که بوی دست‌های تو را می‌دهد
و سایه‌ی خُنکی که مرغابیان
به خُرده نانی که تو بر آن پاشیده‌ای
تک می‌زنند.

می‌بینی که راه را
اشتباه نیامده‌ام.
آنقدر نزدیک شده‌ام
که شبیه تو را دیگر
به ندرت می‌بینم
اما تا چشم کار می‌کند
تو را نمی‌بینم
تو را ندیده‌ام
تو را…

“عباس صفاری”

♥∼♥∼

پنج شنبه ؛
عشقِ یواشکیِ هفته است …

آن قدر شیطنت می کند ؛
که آخرش رسوا می شود …

من ؛
عاشقِ این رسواشدن های عاشقانه ام …

“نرگس صرافیان طوفان”

♥∼♥∼

هی فکر می‌کنم
مخصوصا به تو فکر می‌کنم
آنقدر فکر می‌کنم
که یادم می‌رود به چه فکر می‌کنم

به تو فکر می‌کنم
مثل مومنی که به ایمانِ باد و به تکلیف بید
به تو فکر می‌کنم
مثل مسافر به راه
مثل علف به ابر
مثل شکوفه به صبح و مثل واژه به شعر

به تو فکر می‌کنم
مثل خسته به خواب و نرگس به اردیبهشت
به تو فکر می‌کنم
مثل کوچه به روز
مثل نوشتن به نی
مثل خدا به کافر خویش و مثل زندان به زندگی

به تو فکر می‌کنم
مثل کلید به قفل
مثل قصه به کودک
به تو فکر می‌کنم
مثل آسمان به ستاره و ستاره به شب

به تو فکر می‌کنم
مثل نقطه به خط
مثل حروف الفباء به عین
مثل حروف الفباء به شین
مثل حروف الفباء به قاف

همین
هر چه گفتم
انگار انتظارِ آسان رسیدن به همین سه حرف آخر بود

حالا باید بخوابم
فردا باز هم به تو فکر خواهم کرد
مثل دریا به ادامه ی خویش

“سیدعلی صالحی”

♥∼♥∼

حتما که نباید
فاجعه شوے
تا شعرے برایت بنویسم!
همین که نیستے
خودش کتابی است…!
برویم سراغ جلد بعدے…!

“صفا وهابی”

♥∼♥∼

در این روزهای آخر اسفند…
وقتی که خانه ات کلاه سفیدش را
به احترام بنفشه ها از سر بر می دارد…
تو نیز خاکسترهای تلخ این زمستان
از آستین بتکان…
و چشم های غبار گرفته اش را
با روزنامه های بد خبر دیروز برق بینداز…
تا تعبیر خواب های اردیبهشتی ات
راه زیادی نمانده است…

“عباس صفاری”

♥∼♥∼

به اِولین و ثمین باغچه‌بان
چه بگویم؟ سخنی نیست.

می‌وزد از سرِ امید، نسیمی،
لیک، تا زمزمه‌یی ساز کند
در همه خلوتِ صحرا
به ره‌اش
نارونی نیست.

چه بگویم؟ سخنی نیست.

پُشتِ درهای فروبسته
شب از دشنه و دشمن پُر
به کج‌اندیشی
خاموش
نشسته‌ست.

بام‌ها
زیرِ فشارِ شب
کج،
کوچه
از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج
خسته‌ست.
چه بگویم؟ ــ سخنی نیست.

در همه خلوتِ این شهر، آوا
جز ز موشی که دَرانَد کفنی، نیست.

وندر این ظلمت‌جا
جز سیانوحه‌ی شومُرده زنی، نیست.

ور نسیمی جُنبد
به ره‌اش
نجوا را
نارونی نیست.

چه بگویم؟
سخنی نیست…

“احمد شاملو”

♥∼♥∼

 

سخن آخر

در حال حاضر بسیاری از شاعران فارسی زبان ذوق و قریحه خود را با شعر سپید به جهانیان نشان می‌دهند. این قالب شعری نیز در میان جوانان و عاشقان عرصه هنر طرفداران بسیاری دارد. شما نیز اگر از این مطلب لذت بردید و شعر سپیدی خوانده اید که برایتان جالب بوده است می‌توانید آن را با خوانندگان ستاره در میان بگذارید. 

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید