محمود دولت آبادی در کتاب جای خالی سلوچ، همه چیز را آنقدر واقعی به تصویر میکشد که هنگام خواندن آن، دردها و رنجهای اهالی داستان را با پوست و استخوان خود حس میکنید. همراهی با شخصیتهای خاکستری داستان که هر کدام به شیوه خود با جای خالی سلوچ زندگی میکنند، باعث میشود که پس از پایان کتاب احساس کنید یک زندگی دیگر را تجربه کردهاید.
در ادامه به معرفی، تحلیل و بررسی کتاب جای خالی سلوچ میپردازیم؛
معرفی اجمالی کتاب
محمود دولت آبادی در کتاب جای خالی سلوچ، زندگی یک خانواده روستایی در دهه ۴۰ ایران را به تصویر میکشد. خانوادهای فقیر که پدر خانواده، سُلوچ مهارتهای گچکاری، تنورسازی و مغنیگری را دارد اما پول کافی برای امرار معاش خانوادهاش به دست نمیآورد. سلوچ یک روز سرد زمستانی خانوادهاش را ترک میکند و هیچ اثری از خودش در خانه نمیگذارد. ادامه داستان پیرامون خانوادهی سلوچ است که در روستا، بدون حضور او و باوجود فقر، با چه مشکلاتی روبهرو میشوند.
مِرگان همسر سلوچ، مادر عباس، ابراو و هاجر، یک روز صبح در روستایی دورافتاده به نام زمیج از خواب بیدار میشود تا با رفتن مرموز شوهرش سولوچ مواجه شود. غیبت سلوچ سختی دیگری است که پسران فقیر، دختر جوان و همسر ناامیدش باید تحمل کنند. جای خالی سلوچ همان چیزی است که مرگان در سراسر داستان و تا لحظه پایان آن را حمل میکند و سراسر داستان بودن آن را احساس میکنید. مرگان و فرزندانش بعد از رفتن سلوچ چوب پنبه جمع آوری میکنند، زمین را کشاورزی میکنند، شتر را گله میکنند و خانه های مردم را تمیز میکنند.
محمود دولت آبادی آن چنان هنرمندانه مخاطب را به رنجها و مشکلات ریز و درشت مرگان نزدیک میکند که خواننده احساس میکند مرگان خودش یا مادرش است. نویسنده در همه تارو پود داستان نبودن سلوچ را تنیده است، داستان پر از نبودن سلوچ است، پر از جای خالی سلوچ. مرگان هر لحظه باید با فقر و نداری، با اختلافات بین فرزندانش، با حرف مردم روستا، با نگاههای ناپاک به خودش و دختر نوجوانش هاجر، بجنگد ولی در همه آنها پیروز نمیشود.
مرگان شخصیت اصلی داستان است اما بی عیب و نقص نیست. او نیز اشتباه میکند، عصبانی و گاهی از همه چیز خسته میشود، مرگان که در اثر فقر عشقش به سلوچ را فراموش کرده بود و احساس بین آنها رنگ باخته بود، حالا بعد از رفتن سلوچ متوجه عشق بیاندازهاش به سلوچ میشود. همین واقعی بودن شخصیت مرگان است که باعث میشود بتوانیم با آن ارتباط برقرار کنیم و به آن بپیوندیم.
عباس پسر بزرگ مرگان به کار کردن هیچ علاقهای ندارد، جوانی است که قلدری میکند و به قمابازی علاقه دارد، پسر کوچکتر مرگان، ابراو اما کاریتر است و وابستگی بیشتری به پدرش سلوچ دارد. هاجر فرزند آخر خانواده که از عشق واقعیاش میگذرد و مجبور میشود زن دوم مرد میانسال همسایه شود تا برای خانه کمک خرج باشد.
محمود دولت آبادی به انتقاد از بالادستیهایی که ظاهر مذهبی دارند و سخت گیریهای زیادی به پائین دستیها میکنند، اما در عمل از مردم دزدی میکنند و دروغ میگویند، پرداخته است. این انتقادها را در متن رمان بسیار هنرمندانه و رک و راست به تصویر میکشد. همچنین نویسنده به وضعیت سیاسی موجود در دهه ۴۰ ایران نیز اشاره دارد و زشتیها و ناکارآمدی ها را به طور واضح مشخص میکند.
در زمان انقلاب سفید کدخدای روستا تصمیم میگیرد که زمین خدا را یکپارچه کند و از دولت وام بگیرند تا بتوانند در زمین پسته بکارند. اما در این میان، مرگان راضی نمیشود که سهم خودش را به کدخدا بفروشد. دولت آبادی در جملاتی ظریف رگههایی از تفکرات مرگان را در داستان نمایان میکند. مرگان در نهایت، به اجبار پسرها و دامادش زمین را به کدخدا واگذار کرد. بعد از مدتی یکی از شرکا و بزرگان روستا وام دولت را اختلاس کرد و ابراو از کار بیکار شد.
عباس پسر سرکش و لجوج، شتربان شده بود و یک روز در اثر بهارمستی شترها به چاه میافتد و در چاه با دو مار افعی مواجه میشود، این اتفاق و ترس بیاندازه عباس موجب میشودکه در چند ساعت و به یک باره تبدیل به یک انسان پیر و فرتوت با موهای سفید شود.
سرانجام دولت آبادی داستان را اینگونه به پایان میبرد که مرگان با پسر کوچکش ابراو، به جستوجوی سلوچ میرود و در راه او را میبیند. پایانی گنگ و مبهم که به خواننده اجازه میدهد درباره آن خیالپردازی کند.
صحنه آخر داستان، تصویر مهاجرت روستاییان به شهر است، قبرستان، مکانی که مهاجران قرار است طلوع آفتاب در آن جمع شوند، شوم و نفرتانگیز مجسّم شده است. تراکتور بی موتور، مانند جنازهای کنار قبرستان افتاده و جویی از خون در آن روان است. شتری که در دهانهٔ قنات افتاده بود، قطعهقطعه شده است تا راه آب گشوده شود، و آب که از زیرزمین میگذرد و به سطح جاری میشود، با خون شتر در آمیخته است. برای شناخت سرگشتگی مرگان، تصویر این مکان، به قدر کافی قوی و روشن است.
درباره محمود دولت آبادی نویسنده کتاب
محمود دولتآبادی، نویسنده، نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس، سال ۱۳۱۹ شمسی، در روستای دولتآباد سبزوار متولد شد. برای تحصیلات به مشهد رفت و پس از علاقهمند شدن به تئاتر، در تهران به زندگی هنریاش ادامه داد. او مدتی در سینما و تئاتر فعالیت میکرد و سرانجام در سال ۱۳۴۱ اولین اثر داستانیاش به نام ته شب منتشر شد.
دولت آبادی به نویسندگیاش ادامه داد و داستانهایش اغلب در سبک رئالیسم نوشته شدهاند. با گذشت زمان نثر او از فارسی ساده به زبان شاعرانه تغییر پیدا کردهاست. از آثار او میتوان به “کلیدر (ده جلد)”، “روزگار سپری شده مردمان سالخورده”، “نون نوشتن”، “بنیآدم”، “سلوک”، “بیرون در”، “طریق بسملشدن” و ” جای خالی سلوچ” اشاره کرد.
جای خالی سلوچ رمانی رئالیستی است که او بلافاصله پس از آزادی از زندان ساواک، در سال ۱۳۵۸، طی ۷۰ روز خلق کرده است. به گفتهی خود دولتآبادی، او داستان کتاب را هنگامی که دوره سهسالهی حبس را میگذراند در ذهنش پرورانده بود و به نظر بیشتر منتقدین بهترین اثر او همین رمان است.
هماکنون محمود دولت آبادی به عنوان یکی از نویسندگان طراز اول ادبیات فارسی شناخته میشود و همچنین برندهی جوایز مختلفی مثل نشان افتخار فرهنگ و هنر فرانسه و جایزهی ادبی یان میخالسکی سوییس شده است، او نامزدی جوایز بینالمللی دیگری چون من بوکر و بهترین کتاب ترجمه در آمریکا را نیز در کانامه خود دارد.
پایان کتاب جای خالی سلوچ
با توجه به پایان ابهام آمیز کتاب جای خالی سلوچ، چند پایان مختلف برای آن درنظر گرفته شده است:
- هنگامی که مرگان و ابراو در حال رفتن از روستا هستند، سلوچ را میبینند که به روستا بازگشتهاست، این امیدوارانهترین پایان کتاب است.
- مرگان و ابروا هنگام ترک روستا در قنات با جنازه سلوچ مواجه میشوند . اگر این پایان رمان باشد، علت غیبت سلوچ مرگ سلوچ در قنات باشد.
- چون نویسنده به طور نامعلومی به حضور سلوچ اشاره میکند، ممکن است مرگان خیال کند که سلوچ را دیده است و در واقعیت سلوچی وجود نداشته باشد.
قسمتهایی از متن کتاب
در کتاب جای خالی سلوچ، محمود دولت آبادی با نگاه روشنفکرانه به اوضاع مملکت، غم و رنج و درد مردم فقیر را به تصویر میکشد، او به خرافات مردم، مذهبی نماها، تاثیر فقر بر رفتار مردم، نگاه انتقادی ویژهای داشته است. در ادامه قسمتی کوتاه از این رمان بلند ۵۰۰صفحهای را مرور میکنیم؛
-
پراکنده و بیهویت بودند. لابد هرکدام هویت تازهای یافته بودند، اما ابراو نمیفهمیدشان. عباس بود، ابراو بود، هاجر بود، مرگان بود و شاید سلوچ هم بود. این ها تنکههای خانوادهی سلوچ بودند. اما هیچکدام خانوادهی سلوچ نبودند؛ هرکدام چیزی برای خود بودند.
-
کجایی ای مرد؟ کجا بودهای، ای مرد؟ کجایی ای سلوچ که آواز نامت درای قافلهایست در دور دستهای کویر بریان نمک! چگونه آب شدی و به زمین فرو شدی؛ چگونه باد و در باد شدی؟ تو دور شدی .گم شدی. کجایی ای مرد؟ کجا بودهای ای مرد؟ دست و روی سوی تو دارم و پای در گرو ماندگان تو. دردی قدیمی در کشاکش کمرگاهم تیر میکشد. فغان درد را نمیشنوی سلوچ … در کمرگاهم!
مرگان کمر راست کرد و برخاست. یک بار دیگر باید به راه میافتاد. بار گذشته سنگین بود؛ چشمانداز آینده هم اما کششی داشت. مگر میشود در یک نقطه ماند؟ مگر میتوان؟ تا کی و تا چند میتوانی چون سگی کتک خورده درون لانهات کز کنی؟ در این دنیای بزرگ، جایی هم آخر برای تو هست. راهی هم آخر برای تو هست. در زندگانی را که گل نگرفته اند.
-
بلایی عزیز. چیزی رنجآور که نمی توان عزیزش نداشت. که ندیده نمیتوانش گرفت. زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو، نه میتوانی زخم را از قلبت وابکنی، و نه میتوانی قلبت را دور بیاندازی. زخم تکهای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیاندازی. قلبت را چگونه دور میاندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند.
-
-خب از این آبادانی چی گیر من میآید؟
+گیر تو؟ آبادانی برای همه خوب است؛ حتما که نباید چیزی هم گیر تو بیاید.
-پس زمینم را که از دست میدهم چی؟
+زمینم؟ هه! کدام زمین؟ خوبست که اسمش رویش است؛ خدازمین!
-زمین خدا اگر هست که خب من هم بندهی خدا هستم یعنی من بندهی خدا هم نیستم؟
-
حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی. آدمهایی یافت می شوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری میرویاند.
-
دو نفر آدم وقتی ناچارند با هم سر کنند، رنگ و رشتههای خاص و کشمکشهای خاصی آنها را به هم گره میزند. در این کشمکش که انگار جبری است، نزدیک به هم اگر بشوند خفقان میگیرند و دور اگر بشوند ترس برشان میدارد.
-
اگر مردی زن خود را همین جور یله کند و برود و تا چند ماه… نمیدانم تا چند ماه خبری و نشانی از او به دست نیاید، زن مطلقه حساب میشود! درست مثل مسلمان که اگر چهل شبانه روز گوشت نخورد کافر حساب میشود.
-
روی گشادهی مِرگان در کار، نه برای خوشایند صاحبکار، بلکه برای به زانو درآوردن کار بود. مِرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود، به زانو در خواهد آمد و کار بر او سوار خواهد شد. پس با روی گشاده و دل باز به کار میپیچید. طبیعت کار چنین است که میخواهد تو را به زمین بزند، از پا درآورد. این تو هستی که نباید پا بخوری، نباید از پا دربیایی. و مِرگان نمیخواست خود را ذلیل، ذلیل کار ببیند.
-
ابراو، گیج و گول بود…چیزهایی روی داده بود، اتفاقاتی افتاده بود، امّا ابراو نمیتوانست به درستی بشناسدشان. با امید آبادانی و باروری دشتهای زمینج، روی همهچیز خود لگد کوفته بود…[اما حالا] تراکتور، اسقاط شده بود و مکینه، به زور، باریکه آبی از چاه بیرون میکشید. آب قنات داشت خشک میشد. خرده مالکها به جان هم افتاده بودن، بر روی هم، آنچه دیده میشد اینکه همهچیز به هم خورده است. چیزی از میان رفته بود که باید میرفت؛ امّا چیزی که باید جایش را میگرفت، همان نبود که میباید.
کلام آخر
جای خالی سلوچ یعنی تلخی بیاندازه در کنار دلنشینی و تعلیق همیشگی. هنگامی که این رمان را مطالعه میکنید، اندوهتان زیاد و زیادتر میشود اما لذت میبرید. این همان هنر نویسنده است که میتواند غم و زیبایی را باهم برای خواننده ایجاد کند و مهمان دلمان کند. داستانی عمیق و غمبار که تا مدتها پس از تمام شدنش به آن فکر خواهید کرد.