معنی درس قاضی بست با قلمرو زبانی و ادبی | درس دوم فارسی یازدهم

درس دوم فارسی یازدهم در رشته های انسانی، تجربی و ریاضی، متنی است از تاریخ بیهقی به نام «قاضی بست». معنی درس قاضی بست را به همراه معنی واژگان و آرایه های ادبی و نکات دستوری می‌توانید در این مطلب بخوانید.

ستاره | سرویس محتوای کمک درسی – درس قاضی بُست که برگزیده ای از کتاب بیهقی است، یکی از درس های مشترک فارسی یازدهم در بین رشته های تجربی، ریاضی و انسانی است. این متن یکی از درس های مهم در معنی کلمات و املای کلمات است که در کنکور نیز اهمیت زیادی دارد. در این مطلب معنی درس قاضی بست (معنی درس دوم فارسی یازدهم) را با نکات دستوری و آرایه های ادبیی ادبی آن سطر به سطر می‌خوانید. 

 

معنی درس قاضی بست
معنی درس دوم فارسی یازدهم

 

معنی درس قاضی بست با نکات دستوری و آرایه های ادبی

۱. روز دوشنبه {امیر مسعود} شبگیر، برنشست و به کرانِ رودِ هیرمند رفت با بازان و یوزان و حَشَم و ندیمان و مُطربان؛ و تا چاشتگاه به صید مشغول بودند. پس، به کرانِ آب فرود آمدند و خیمه ها و شِراع ها زده بودند.

 روز دوشنبه، امیرمسعود غزنوی صبح زود، سوار بر اسب شد و با باز‌‌‌های (پرندگان) شکاری، یوزپلنگان، خدمتکاران، همدمان و نوازندگان به ساحل رود هیرمند رفت و تا نزدیک ظهر (هنگام خوردن صبحانه ) مشغول صید بودند. سپس در کنار رود اقامت کردند و خیمه‌‌‌ها و سایبان‌‌‌هایی در آنجا زده بودند.

معنی کلمات: امیر: شاه / شبگیر: پیش از صبح، سحرگاه /  برنشستن: سوار شدن/ کران: کنار، ساحل / یوزان: جمع یوز / یوز:‌ یوزپلنگ، جانوری شکاری، کوچک تر از پلنگ که با آن به شکار آهو و مانند آن می روند./  حشم: خدمتکاران / ندیم: همنشین، همدم / مطرب: آوازخوان، نوازنده / چاشتگاه: هنگام چاشت، نزدیک ظهر / کران:‌ ساحل، کنار، طرف، جانب / شراع: سایه بان، خیمه

آرایه های ادبی: مراعات نظیر: باز، یوز، صید (از باز و یوز برای شکار استفاده می کردند.) /  آب: مجاز از رودخانه

دستور زبان: در جملۀ «به کران رود هیرمند رفت با بازان و یوزان … » واژه های بعد از «با » متمم هستند؛ اما بعد از فعل آمده اند. «باز » متمم است و سایر واژه ها (یوزان، حشم، ندیمان و مطربان) به آن معطوف شده اند.

 

∼✂∼✂∼✂∼

← معنی درس قاضی بست →

 

۲. از قضایِ آمده، پس از نماز، امیر کشتی ها بخواست و ناوی ده بیاوردند. یکی بزرگتر، از جهتِ نشستِ او و جامه ها افگندند و شِراعی بر وی کشیدند و وی آنجا رفت و از هر دستی، مردم در کشتی های دیگر بودند و کس را خبر نه. ناگاه، آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود و کشتی پرُ شده، نشستن و دریدن گرفت. آنگاه آگاه شدند که غَرقه خواست شد. بانگ و هَزاهز و غریو خاست. امیر برخاست و هنر آن بود که کشتی های دیگر به او نزدیک بودند. ایشان در جَستند هفت و هشت تن و امیر را بگرفتند و بربودند و به کشتیِ دیگر رسانیدند و نیک کوفته شد و پای راست افگار شد؛ چنان که یک دَوال پوست و گوشت بگسست و هیچ نمانده بود از غَرقه شدن.

از قضا، پس از نماز، امیر دستور داد تا کشتی‌‌‌ها را بیاورند و ده قایق کوچک آوردند، یکی از آنها بزرگتر بود برای نشستن سلطان و زیراندازها را پهن کردند و سایبانی بر وی کشیدند. امیر سوار آن قایق شد و از هر صنفی، مردم سوار قایق‌‌‌های دیگر شدند و هیچ کس از عاقبت کار خبر نداشت. ناگهان ایشان دیدند که چون آب فشار آورده بود، قایق پر از آب شد و شروع به غرق شدن و درهم شکستن کرد، زمانی فهمیدند که نزدیک بود غرق شود. فریاد و سر و صدا بلند شد و امیر برخاست و بخت یار بود که قایق‌‌‌های دیگر به او نزدیک بودند. حدود هفت هشت نفر به آب پریدند و امیر را گرفتند و بردند و به قایق دیگری رسانیدند. امیر کاملا خسته و پای راستش زخمی شده بود، به اندازه یک لایه پوست و گوشتش پاره شد و چیزی نمانده بود که غرق شود.

معنی کلمات:  قضا: سرنوشت، تقدیر(هم آوا؛ غذا: خوراک/غزا: جنگ با کافران)   / از قضای آمده: از روی اتفاق، از قضا / ناو: کشتی، به ویژه کشتی دارای تجهیزات جنگی / ناوی ده: حدود ده ناو (کشتی) / از جهت نشست او: برای نشستن امیر مسعود / جامه: گستردنی (زیرانداز) / شراع: سایه بان، خیمه / مرجع ضمیر «وی» در جمله شراعی بر وی کشیدند: «ناو» / مرجع ضمیر «وی» در جمله و وی آنجا رفت: «امیر» / دست: صنف، رسته / و کس را خبر نه: هیج کس از رخدادی که قرار بود پیش بیاید، خبر نداشت./ گرفتن: آغازیدن / آب نیرو کرده بود: آب فشار آورده بود / نشستن و دریدن گرفتن: شروع به غرق شدن( پایین رفتن ) و شکستن کرد / هزاهز: سر و صدا که مردم را به جنبش در آورد، همهمه / غریو: فریاد / برخاست: بلند شد(بن ماضی: برخاست، بن مضارع: برخیز) / هنر، آن بود: بخت یار بود، خوشبختانه / تن: نفر / بِرُبودند: کشیدند / نیک: خوب (قید) / نیک کوفته شد: به شدت مجروح شد / افگار: مجروح، خسته / دوال: چرم و پوست، «یک دوال: یک لایه، یک پاره» / بگسست: جدا شد. (گسستن؛ بن ماضی: گسست، بن مضارع: گسل) / هیچ نمانده بود از غرقه شدن: نزدیک بود که غرق شود.

آرایه های ادبی:  تناسب: کشتی و ناو؛ بانگ، هزاهز، غریو

 

∼✂∼✂∼✂∼

← معنی درس قاضی بست →

۳. امّا ایزد رحمت کرد پس از نمودنِ قدرت و سوری و شاد یای به آن بسیاری، تیره شد و چون امیر به کشتی رسید، کشتی ها براندند و به کرانۀ رود رسانیدند. و امیرِ از آن جهان آمده، به خیمه فرود آمد و جامه بگردانید و ترَ و تباه شده بود و برنشست و به زودی به کوشک آمد که خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود و اضطرابی و تشویشی بزرگ به پای شده و اعَیان و وزیر به خدمتِ استقبال رفتند. چون پادشاه را سلامت یافتند، خروش و دعا بود از لشکری و رعیتّ و چندان صدقه دادند که آن را اندازه نبود.

اما خداوند پس از نشان دادن قدرت خود رحم کرد. جشن و شادی به آن خوبی تباه شد. وقتی که امیر به قایق رسید، قایق‌ها را حرکت دادند و به ساحل رود رسانیدند.  امیر از مرگ نجات یافته به خیمه آمد و لباس‌هایش را عوض کرد و لباسها خیس و تباه شده بود. سوار اسب شد و فوراً به قصر رفت؛ زیرا خبری بسیار ناخوشایند در میان  لشکر پیچیده بود و نگرانی و پریشانی بزرگی به پا شده بود. بزرگان و وزیران به استقبال او رفتند، وقتی دیدند پادشاه سالم است، فریاد و دعا در بین سپاهیان و مردم بر پا شد و بی اندازه صدقه دادند.

معنی کلمات: ایزد: خدا، آفریدگار / نمودن: نشان دادن (نمودن؛ بن ماضی: نمود، بن مضارع: نما) / سور: جشن(هم آوا؛ صور: بوق، شیپور)  / کرانه: ساحل، کناره /  از آن جهان آمده: از مرگ نجات یافته / فرودآمد: داخل شد / «گردانیدن» در عبارت « امیر جامه بگردانید»: عوض کردن / برنشستن: سوار شدن / کوشک: ساختمانی بلند، وسیع و زیبا که اغلب در میان باغ قرار گرفته است؛ قصر، کاخ / تشویش: نگرانی / اعیان: بزرگان، اشراف / لشگری: ارتشی / رعیت: شهروند معمولی، مردم عادی / خروش: فریاد

آرایه های ادبی: «از آن جهان آمده » کنایه از نجات یافته از مرگ.

 

∼✂∼✂∼✂∼

← معنی درس قاضی بست →

۴. و دیگر روز، امیر نامه ها فرمود به غَزنین و جملۀ مملکت بر این حادثه بزرگ و صَعب که افتاد و سلامت که به آن مَقرون شد و مثال داد تا هزار هزار دِرَم به غَزنین و دو هزار هزار دِرَم به دیگر ممالک به مستحَِقّان و درویشان دهند شُکرِ این را و نبشته آمد و به توقیع، مؤکَّد گشت و مُبشّران برفتند و روز پنجشنبه، امیر را تب گرفت؛ تبِ سوزان و سرسامی افتاد، چنانکه بار نتوانست داد و محجوب گشت از مردمان، مگر از اطباّ و تنی چند از خدمتکارانِ مرد و زن و دلها سخت متحیرّ شد تا حال چون شود.

روز بعد امیر دستور داد تا نامه‌‌‌هایی را به غزنین و همه سرزمین‌‌‌های ایران بفرستند و ماجرای این اتفاق بزرگ و سخت را که پیش آمد و تندرستی که به دنبال آن به دست آمده بود، به مردم خبر دهند و دستور داد تا یک میلیون درهم در غزنین و دو میلیون درهم در سایر سرزمین‌‌‌ها به شکرانه این حادثه به خیر گذشته به نیازمندان و مستحقان بدهند و امیر با امضای خود آن نامه را مورد تائید قرار داد و مژده رسانان رفتند. روز پنجشنبه امیر گرفتار تب شد، تبی سوزان همراه با سردرد؛ آن گونه که نمی‌‌توانست با کسی دیدار کند بجز تعدادی از پزشکان و خدمتکاران مرد و زن. مردم بسیار نگران و پریشان بودند و نمی‌‌دانستند چه پیش می‌‌آید.

معنی کلمات:  جمله: همه / صعب: دشوار، سخت /  مقرون: پیوسته، همراه / مثال دادن: فرمودن، دستور دادن / هزار هزار: ملیون / غزنین: پایتخت غزنویان / ممالک: جمع مملکت، سرزمین‌ها / درم: درهم، سکّه نقره / مستحق: ‌نیازمند / درویش: گدا / «را» در شُکرِ این را: به معنای برای / نبشته: نوشته / آمد: شد(نبشته آمد: نوشته شد؛ فعل مجهول) / توقیع: مهر یا امضای پادشاهان و بزرگان در ذیل یا بر پشت فرمان یا نامه / توقیع کردن: امضا کردن یا مهر کردن / مبشّر: مژده دهنده، نوید دهنده / شکر این را: برای شکر این / مؤکد: تأکید شده، استوار/ مبشّر: نویددهنده، مژده رسان / سرسام: سردرد شدید، تورّم سر و مغز و پرده های آن که یکی از نشانه های آن، هذیان بوده است /  بار، در عبارت «بار نتوانست داد»: اجازۀ  حضور دادن / محجوب: پنهان، مستور، پوشیده / محجوب گشت از مردمان: از دید مرم پنهان شد / مگر: به‌جز/ اطبا: ج طبیب، پزشکان / تنی چند: چند نفر / سخت: بسیار/ متحیر: سرگشته، حیران /  چون: چگونه (ضمیر پرسشی) /

آرایه های ادبی: مجاز: «دل ها » در جملۀ «و دل ها سخت متحیّر شد» مجاز از مردم. / تناسب: تب و سرسام

 

∼✂∼✂∼✂∼

← معنی درس قاضی بست →

۵. تا این عارضه افتاده بود، بونصر نامه های رسیده را، به خطِّ خویش، نکَُت بیرون می آورد و از بسیاری نکَُت، چیزی که در او کَراهیتَی نبود، می فرستاد فرودِ سرای، به دستِ من و من به آغاجیِ خادم می دادم و خیرخیر جواب می آوردم و امیر را هیچ ندیدمی تا آ نگاه که نامه ها آمد از پسران علی تکین و من نُکَت آن نامه ها پیش بردم و بشارتی بود. آغاجی بستَد و پیش بُرد. پس از یک ساعت، برآمد و گفت: «ای بوالفضل، تو را امیر می بخوانَد.

از وقتی که این بیماری پیش آمده بود بونصر از نامه‌‌‌های رسیده با خط خود نکته برداری می‌‌کرد و از تمامی نکته‌‌‌ها آنچه را که در آن خبر ناخوشایندی نبود به وسیلۀ من به اندرونی می‌‌فرستاد و من آن نامه‌‌‌ها را به آغاجی خادم  می‌‌دادم و به سرعت جواب‌‌‌ها را برای بونصر می‌‌آوردم و امیر را اصلا نمی‌‌دیدم تا زمانی که نامه‌‌‌هایی از پسران علی تکین رسید و من خلاصه(نکته‌‌‌های) آن نامه‌‌‌ها را که در آنها خبر خوشی بود به دربار بردم. آغاجی نامه‌‌‌ها را از من گرفت و پیش امیر برد. پس از یک ساعت جلو آمد و گفت: ای ابوالفضل امیر تو را صدا می‌کند.

معنی کلمات: عارضه: حادثه، بیماری / نُکَت: جمع نکته، منظور مطالب مهم و گزیده / بونصر: ابو نصر مشکان رئیس دیوان رسایل مسعود غزنوی است. / دیوان رسایل یا رسالت: اداره ای بوده که از طرف شاه، مسئول صدور نامه / کراهیت: ناپسندی / چیزی که در او کراهیتی نبود: خبر‌‌ی که ناگواری و ناخوشایندی در آن نبود / فرود سرای: اندرونی، اتاقی در خانه که پشت اتاقی دیگر واقع شده باشد، مخصوص زن و فرزند و خدمتگزاران / دست: مجاز از وسیله / آغاجی: اسم خاص است، شخصی است که خادم و پرده دار ویژه سلطان مسعود بود. / خیرخیر: سریع، آسان / نکت:‌ ج نکته / بشارت: مژده / ستدن: گرفتن(بن ماضی: ستاند، ستد؛ بن مضارع: ستان) / برآمد: جلو آمد / می‌بخواند: صدا می‌کند.

 

∼✂∼✂∼✂∼

← معنی درس قاضی بست →

۶. پیش رفتم. یافتم خانه تاریک کرده و پرده های کتان آویخته و ترَ کرده و بسیار شاخه ها نهاده و تاس های بزرگِ پرُ یخَ بر زَبرَِ آن و امیر را یافتم آنجا بر زَبرَِ تخت نشسته، پیراهن توزی، مِخنقَه در گردن، عِقدی همه کافور و بوالعَلایِ طبیب آنجا زیرِ تخت نشسته دیدم.

به نزد امیر رفتم و دیدم که خانه را تاریک کرده اند و پرده‌‌‌های کتانی خیس در آن آویزان کرده اند و شاخه‌‌‌های بسیاری در آنجا گذاشته بودند و تشت‌‌‌های بزرگ پر از یخ بر روی آن شاخه‌‌‌ها گذاشته بودند و امیر را دیدم که آنجا بر روی تخت نشسته بود در حالی که پیراهن نازک کتانی بر تن و گردنبندی از جنس کافور در گردن داشت و بوالعلای طبیب آنجا پایین تخت نشسته بود.

معنی کلمات:  پیش: جلو / یافتن: دیدن، مشاهده کردن  / خانه: اتاق / کتّان: نوعی پارچه سفید رنگ که از الیاف گیاهی به همین نام کتان، بافته شده است / مخنقه: گردنبند / عقد: گردن‌بند / کافور: ماده خوشبو و سفید رنگی بوده که در گذشته برای تب زدایی و ضد عفونی کردن از آن استفاده می کردند. / تاس: تشت / زَبَر: رو، بالا / زیر: پایین  / توزی: پارچه ای نازک کتانی که نخست در شهر توز بافته می‌شده است، منسوب به توز

دستور زبان: تاریک کرده، آویخته، تر کرده، نهاده و نشسته، صفت مفعولی هستند.(صفت مفعولی = بن ماضی + ه)

 

∼✂∼✂∼✂∼

← معنی درس قاضی بست →

۷.  گفت: «بونصر را بگوی که امروز دُرُستم و در این دو سه روز، بار داده آید که علتّ و تب تمامی زایل شد. »

امیر گفت: به بونصر بگوی که امروز حالم خوب است و در همین دو سه روز آینده اجازه ملاقات داده خواهد شد، زیرا بیماری و تب من به طور کامل از بین رفته است.

معنی کلمات: درست: تندرست، سالم / آید: شود / علت: بیماری / تمامی: کاملاً / زایل شدن: نابود شدن، برطرف شدن

دستور زبان: داده آید: داده شود (فعل مجهول) / حرف «را» در عبارت «بونصر را بگوی»: به معنای به

 

∼✂∼✂∼✂∼

← معنی درس قاضی بست →

۸. من بازگشتم و این چه رفت، با بونصر بگفتم. سخت شاد شد و سجدۀ شکر کرد خدای را عزَوََّجلَ بر سلامتِ امیر و نامه نبشته آمد. نزدیکِ غاجی برُدم و راه یافتم، تا سعادتِ دیدارِ همایونِ خداوند، دیگر باره یافتم و آن نامه را بخواند و دوات خواست و توقیع کرد و گفت: «چون نامه ها گُسیل کرده شود، تو باز آی که پیغامی ست سویِ بونصر در بابی، تا داده آید. » گفتم: «چنین کنم » و بازگشتم با نامۀ توقیعی و این حال ها را با بونصر بگفتم.

من بازگشتم و هر چه اتفاق افتاده بود به بونصر گفتم. بسیار خوشحال شد و خدای عزیز و گرامی را برای سلامتی امیر شکر کرد و نامه نوشته شد. آن را نزد آغاجی بردم و اجازه ورود یافتم تا بار دیگر افتخار دیدار امیر مسعود را که برای من فرخنده بود پیدا کردم. نامه را خواند و مرکب و دوات خواست و امضا کرد و گفت: هنگامی که نامه‌ها فرستاده شد، تو برگرد که پیغامی برای بونصر در زمینه ای دارم تا پیغام را به تو بدهم. گفتم: چشم. بازگشتم با نامه‌های امضا شده و داستان را برای بونصر گفتم.

معنی کلمات: نبشته: نوشته / آمد: شد/ نبشته آمد: فعل مجهول / همایون: خجسته، مبارک، فرخنده / خداوند: شاه، دارنده / گُسیل کردن: فرستادن، روانه کردن / دربابی: در زمینه ای/ حال: جریان، وضع / دوات: جوهردان

 

∼✂∼✂∼✂∼

← معنی درس قاضی بست →

۹. و این مردِ بزرگ و دبیرِ کافی، به نشاط، قلم درنهاد. تا نزدیک نمازِ پیشین، از این مهمّات فارغ شده بود و خَیلتاشان و سوار را گُسیل کرده. پس، رُقعَتی نبشت به امیر و هر چه کرده بود، بازنمود و مرا داد. و ببُردم و راه یافتم و برسانیدم و امیر بخواند و گفت:« نیک آمد» و آغاجیِ خادم را گفت: «کیسه‌ها بیاور» و مرا گفت: «بستان»؛ در هر کیسه، هزار مثقال زَرِپاره است. بونصر را بگوی که زَرهاست که پدرِ ما از غَزوِ هندوستان آورده است و بتُانِ زَریّن شکسته و بگداخته و پاره کرده و حلال ترِ مال‌هاست. و در هر سفری ما را از این بیارند تا صدقه ای که خواهیم کرد حلالِ بی شُبهَت باشد، از این فرماییم؛ و می‌شنویم که قاضیِ بُست، بوالحسنِ بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگ‌دست اند و از کس چیزی نستانند و اندک‌مایه ضَیعَتی دارند. یک کیسه به پدر باید داد و یک کیسه به پسر، تا خویشتن را ضَیعَتَکی حلال خرند و فَراخ تر بتوانند زیست و ما حَقِّ این نعمتِ تندرستی که بازیافتیم، لخَتی گزارده باشیم.

این انسان بزرگ و نویسنده‌‌ با کفایت با شادمانی شروع به نوشتن کرد و تا نزدیک نماز ظهر این کارهای مهم را به پایان رسانید و چاکران و سواران را فرستاده بود. سپس نامه ای نوشت به امیر و هر کاری را که انجام داده بود گزارش کرد. نامه را بردم و اجازه ورود یافتم و نامه را به امیر دادم، امیر خواند و گفت خوب شد. به آغاجی خادم گفت کیسه‌‌‌ها را بیاور و به من گفت این کیسه‌‌‌ها را بگیر. در هر کیسه هزار مثقال طلای خرد شده است. به بونصر بگوی طلاهایی است که پدرم از جنگ هندوستان آورده است و بتهای طلایی را شکسته و ذوب کرده و خرد کرده و این حلال‌ترین مال‌‌‌هاست. در هر سفری برای ما از این طلاها می‌‌آورند تا هر وقت بخواهیم صدقه بدهیم که بی شک و تردید حلال باشد، از همین طلاها دستور می‌‌دهیم بدهند. شنیده ایم که قاضی بست بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر بسیار تهیدست اند و از کسی چیزی قبول نمی‌‌کنند و زمین زراعتی کوچکی دارند. باید یک کیسه را به پدر و یک کیسه را به پسر بدهید تا برای خود زمین زراعی کوچکی از مال حلال بخرند تا بتوانند راحت تر زندگی کنند تا ما نیز شکر این نعمت تندرستی که به دست آوردیم مقدار کمی ادا کرده باشیم.

معنی کلمات:  دبیر: نویسنده‌‌ / کافی: باکفایت، لایق، کارآمد/  به نشاط: با خوشحالی /  قلم درنهاد: کنایه از این که شروع به نوشتن کرد / نماز پیشین: نماز ظهر  / مهمات: کار‌‌‌های مهم و خطیر / فارغ شدن: آسوده شدن از کار / خَیلتاش: هریک از سپاهیانی که از یک دسته باشند / رقعت: خردنامه، نامۀ کوتاه، رقعه، یادداشت / بازنمود: گزارش کرد / راه یافتن: اجازه‌‌ ورود یافتن / نیک آمد: خوب شد  / ستاندن: گرفتن (بن ماضی: ستاند، بن مضارع: ستان) / زر پاره: قراضه و خردۀ زر، زر سکه شده / پاره کرده: تکه تکه کرده / حلال تر: حلال ترین / غزو: جنگ با کافران /  بی شبهت: بی شک، بی تردید / ضیعت: زمین زراعی  / ضیعتک: زمین زراعی کوچکی  / فراخ تر: آسوده تر، راحت تر/ زیستن: زندگی کردن (بن ماضی: زیست، بن مضارع: زی) لختی: اندکی / گزاردن: انجام دادن (بن ماضی: گزارد، بن مضارع: گزار) / گداختن: ذوب کردن (بن ماضی: گداخت، بن مضارع: گداز)

دستور زبان: «را» در مرا: نقش نمای حرف اضافه به معنی «به».

 

∼✂∼✂∼✂∼

← معنی درس قاضی بست →

۱۰. من کیسه‌ها بستَدم و به نزدیک بونصر آوردم و حال بازگفتم. دعا کرد و گفت خداوند این سخت نیکو کرد و شنوده ام که ابوالحسن و پسرش وقت باشد که به ده دِرَم درمانده اند و به خانه بازگشت و کیسه‌ها با وی بردند و پس از نماز، کس فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را بخواند و بیامدند. بونصر، پیغام امیر به قاضی رسانید.

 من کیسه‌‌‌ها را برداشتم و به نزد بونصر آوردم و ماجرا را تعریف کردم. بونصر در حق امیر دعا کرد و گفت: امیر این کار را بسیار خوب و به موقع انجام داد. شنیده ام که بوالحسن و پسرش زمانی پیش می‌‌آید که به ده درهم نیازمند می‌‌شوند. بونصر به خانه بازگشت و کیسه‌‌‌های طلا را با او بردند و پس از نماز کسی را فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را دعوت کرد و آمدند. بونصر پیغام امیر را به قاضی رساند.

معنی کلمات:  درم: واحد پول، درهم  /  سخت نیکو کرد: بسیار کار خوبی کرد / وی: مرجع آن بونصر است.

آرایه های ادبی: درماندن کنایه از احتیاج پیدا کردن

 

∼✂∼✂∼✂∼

← معنی درس قاضی بست →

۱۱. بسیار دعا کرد و گفت: «این صِلتَ فخر است. پذیرفتم و باز دادم که مرا ب هکار نیست و قیامت سخت نزدیک است، حسابِ این نتوانم داد و نگویم که مرا سخت دربایست نیست امّا چون به آنچه دارم و اندک است، قانعم، وِزر و وَبالِ این، چه به کار آید؟

قاضی بسیار دعا کرد و گفت این هدیه و بخشش باعث افتخار من است؛ ولی نمی‌پذیرم و پس می‌دهم که به کار من نمی‌آید. قیامت بسیار نزدیک است، حساب این را نمی‌توانم پس بدهم و نمی‌گویم که نیاز ندارم؛ امّا چون به آنچه  دارم و اندک است، قانعم، گناه این، به چه کارم می‌آید؟

معنی کلمات: صلت: بخشش / فخر: مایۀ افتخار / وزر: گناه / وبال: سختی و عذاب، گناه /  روا داشتن: جایز دانستن / دربایست: نیاز، ضرورت /  

آرایه های ادبی: به چه کار آید: استفهام انکاری = به کار نمی آید.

 

∼✂∼✂∼✂∼

← معنی درس قاضی بست →

۱۲. بونصر گفت: «ای سُبحانَ الله! زَری که سلطان محمود به غَّزو از بتخانه ها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیرالمؤمنین می روا دارد ستدن، آن، قاضی همی نستاندَ؟!

بونصر گفت: شگفتا! طلایی که سلطان محمود با جنگیدن از بتخانه‌ها با شمشیر به دست آورده و بتهای کافران را شکسته و پاره کرده و آن را خلیفه شایسته می داند بگیرد، قاضی  آن طلا را قبول نمی کند.

معنی کلمات: سُبحانَ الله: پاک و منزه است خدا (برای بیان شگفتی به کار می رود؛ معادل «شگفتا» / غزو: جنگ / بتان: بت‌ها / امیرالمؤمنین: خلیفه / سنت: شیوه، روش / امیرالمؤمنین: منظور القائم بامرالله خلیفه عباس است / ستدن: ستاندن، دریافت کردن (بن ماضی: ستاند/ ستد، بن مضارع: ستان) / می‌روا دارد ستدن: گرفتنش را جایز می‌شمارد

آرایه های ادبی: شمشیر: مجاز از جنگ و نبرد

 

∼✂∼✂∼✂∼

← معنی درس قاضی بست →

۱۳. گفت: «زندگانیِ خداوند دراز باد؛ حالِ خلیفه دیگر است که او خداوندِ ولایت است و خواجه با امیر محمود به غزوها بوده است و من نبوده ام و بر من پوشیده است که آن غَزوها بر طریقِ سنتَُ مصطفی هست یا نه. من این نپذیرم و در عهدۀ این نشوم.

قاضی گفت: زندگانی خواجه سلطان طولانی باشد؛ حال خلیفه به گونه دیگری است؛ زیرا او فرمانروای سرزمین‌هاست و خواجه نیز با امیر محمود در جنگ‌ها بوده است؛ ولی من نبوده ام و نمی‌دانم که آن جنگ‌ها به آیین و روش پیامبر بوده یا نبوده است. من این طلاها را نمی‌پذیرم و زیر بار این مسئولیت نمی‌روم.

معنی کلمات: خداوند: سرور؛ منظور از خداوند، خواجه عمید، بونصر مشکان است / خداوند ولایات: صاحب همه سرزمین‌های اسلامی / خواجه: آقا / درعهدۀ این نشوم: مسئولیتش را نمی‌پذیرم.

 

∼✂∼✂∼✂∼

← معنی درس قاضی بست →

۱۴. گفت: «اگر تو نپذیری، به شاگران خویش و به مُستحَِقّان درویشان ده. » گفت: «من هیچ مُستحَِق نشناسم در بُست که زَر به ایشان توان داد و مرا چه افتاده است که زَر کسی دیگر برَد و شمارِ آن به قیامت مرا باید داد؟! به هیچ حال، این عهده قبول نکنم.

گفت: اگر تو قبول نمی‌کنی، به شاگردانِ خودت و به نیازمندان و فقیران بده.  پاسخ داد: «من هیچ نیازمند در بست نمی‌شناسم که طلا به ایشان بتوانم بدهم. چرا باید طلا را کس دیگری بگیرد و در قیامت حساب و کتابش به دست من باشد؟! به هیچ وجه، این مسئولیت را قبول نمی‌کنم.»

معنی کلمات: مستحق: نیازمند / بست: نام شهری در افغانستان / شمار: حساب و کتاب / عهده: مسئولیت 

دستور زبان: عهده: مفعول

 

∼✂∼✂∼✂∼

← معنی درس قاضی بست →

۱۵. بونصر پسرش را گفت: «تو از آنِ خویش بستان. » گفت: «زندگانیِ خواجه عَمید دراز باد؛ علیَْ ایَِّ حال، من نیز فرزندِ این پدرم که این سخن گفت و علم از وی آموخته ام و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عاداتِ وی بدانسته، واجب کردی که در مدّتِ عمر پیرویِ او کردمی؛ پس، چه جایِ آن که سال ها دیده ام و من هم از آن حساب و توقفّ و پرسشِ قیامت بترسم که وی می ترسد و آنچه دارم از اند کمایه حُطامِ دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم.

بونصر به پسر قاضی گفت: «تو مال خودت را بگیر.» پسر قاضی گفت: «زندگانیِ سرور بزرگ، طولانی باشد؛ به هر روی من نیز فرزندِ این پدرم که این حرف را زد. من علمم را از پدرم آموخته ام و اگر او را فقط یک روز دیده بودم و احوال و عادات وی را شناخته بودم، واجب بود که در مدّتِ عمر از او پیرویِ کنم؛ پس، چه جایِ آن که سال‌ها او را دیده ام و من نیز از آن حساب و کتاب و پرسشِ قیامت می ترسم همان گونه که پدرم می‌ترسد و آنچه دارم از اندک‌مایه این دنیای بی ارزش حلال است و برای من کافی است و به هیچ چیز بیشتری نیازمند نیستم.

معنی کلمات: از آن: مال / خواجه: سرور، آقا / عمید: مهتر و رئیس. منظور بونصر مشکان است./ علی اَیّ ِحال: به هر حال / توقّف: بازداشت / حطام دنیا: مال اندک دنیا / کفایت: کافی.

دستور زبان: را:‌ حرف اضافه به معنای «به»

 

∼✂∼✂∼✂∼

← معنی درس قاضی بست →

۱۶. بونصر گفت: «ِلله دَرُّکُما؛ بزرگا که شما دو تنید! » و بگریست و ایشان را بازگردانید و باقیِ روز اندیشه‌مند بود و از این یاد می‌کرد. و دیگر روز، رُقعتی نبشت به امیر و حال باز نمود و زَر باز فرستاد.

 بونصر گفت خداوند خیرتان دهاد؛ شما دو تن چه مردان بزرگی هستید. و گریه کرد و ایشان را برگردانید. باقیِ روز در فکر بود و از آنچه پیش آمده بود یاد می‌کرد. روز دیگر نامه ای به امیر نوشت و داستان را شرح داد و طلا را پس فرستاد.

معنی کلمات: للهِ ِدَرُّکُما: خدا شما را خیر بسیار دهاد! / الف در بزرگا: الف کثرت و مبالغه است / اندیشمند: متفکر / رقعت: خردنامه، نامۀ کوتاه، رقعه / بازنمود: شرح کرد / بازفرستاد: پس فرستاد.

دستور زبان: دیگرروز: روزِ دیگر ؛ صفت مبهم پیش از اسم آمده

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

  • امیر بناری

    مطالب بسیار عالی و مفهومی هستن خیلی ممنون از زحماتتون

  • سسسسسسسخه

    خدا ننه اقاتو برات نگر داره عالی

  • خدا خیرت بده واقعا من اعضا گرفته بودم چطور بخونم خیلی زیاده شما کمش کردین ممنوننن

  • شاعر شر گو

    در بند بایستی ببندی اش که مبادا هوای ازادی به سرش نخورد

  • خیلی ممنونم.فردا امتحان دارم.امیدوارم مطالبی ک خوندم فرار نکنن از ذهنم

  • خیلی ممنون از زحمات شما من فردا امتحان دارم . خیلی کارم رو راحت کرد

  • خیلی عالی

نظر خود را بنویسید