راز شادمانی مولانا در چه بود؟

هشتمین روز مهرماه هر سال ما را بیشتر از قبل یاد مولانا و اشعارش می‌اندازد.

راز شادمانی مولانا

ستاره | سرویس اخبار – هشتم مهرماه در تقویم رسمی سرزمینمان با روز بزرگداشت مولانا گره خورده است. تمام شرایط برای افسردگی مولانا و تبدیل شدن او به انسانی گوشه‌گیر و منزوی فراهم بود. او در یکی از پرآشوب‌ترین دوره‌های تاریخ ایران زندگی می‌کرد. حملۀ مغول به ایران در روزگار نوجوانی مولانا رخ داد و او پس از فرار به همراه خانواده‌ خود از بلخ به مقصد قونیه، چندین سال در سفر آواره بود. داغ فرزند خود علاءالدین را تجربه کرد و بزرگ‌تر از همه، رفتن شمس بود که بیشترین ضربه را به او زد و سرآغاز سرودن غزلیات آن چنان سوزناک و شورانگیز دیوان شمس شد که تابندگی آن تا ابد بر تارک فرهنگ و ادبیات ایران جاودانه می‌ماند. شمس چگونه در مدت کوتاهی که با مولانا هم‌نشین بود، او را این گونه متحول و عاشق و شیدا کرد؟

مولانا حتی در میانۀ کشتار‌ها و ویرانگری مغول امید خود را از دست نداد. راز روحیۀ شادمان مولانا چه بود؟ او چگونه به درجه‌ای از رشد رسیده بود که هر حادثۀ تلخی و هر رنجی او را نیرومندتر می‌کرد؟ کیمیای او چه بود که شکست را به پیروزی تبدیل می‌کرد؟ با کدامین منطق غم‌های عالم سبب شادی او می‌شد که سرود: هرگز چنین دلی را غصه فرو نگیرد / غم‌های عالم او را شادی دل فزاید.

در این گزارش سعی کردیم در گفتگو با اسماعیل آذر مولوی‌شناس و استاد ادبیات فارسی به حل این معما‌ها بپردازیم.

 

اسماعیل آذر

 

اسماعیل آذر شاعر، نویسنده، مجری، مدیرعامل مؤسسه فرهنگی هنری فرهنگیان و استاد ادبیات فارسی است. از آثار او می‌توان به «سعدی‌شناسی» و کتاب مشاعره اشاره کرد. او دربارۀ ماجرای شمس و مولوی به خبرنگار ما گفت: هر کس در این وادی رفته و مطالعه کرده دوست دارد بداند داستان و ماجرای این دو با هم چگونه بوده است. در هر انسانی گمشده‌ای وجود دارد. به خاطر همین گمشدگی است که «تو» در زبان پیدا می‌شود. در تمام اقالیم جهان کسی که فارسی می‌خواند در تمام شعر‌ها و در تمام ترانه‌ها یک «تو» پیدا می‌کند: «تا تو نگاه می‌کنی کار من آه کردن است.»

وی ادامه داد: این «تو» کیست؟ هیچ‌کس نمی‌داند. شاعر هم نمی‌داند. همین الآن هم اگر رادیو را باز کنید که خواننده‌ای در آن بخواند، چندین بار این «تو» در ترانه تکرار می‌شود. آدم‌ها گاهی با این «تو» آشتی‌اند و گاهی قهرند و گاهی با این «تو» زندگی می‌کنند. ما نمی‌دانیم ما به ازای این «تو» خارج از وجود ما کیست؛ خداوند که جای خودش است و اصلاً وجود انسان را پر می‌کند. ولی «تو»‌ی لفظی کدام است؟ به نظر من مولوی این «تو» را در وجود شمس می‌بیند به همین دلیل تمام هستی‌اش را در گرو او قرار می‌دهد. طبعاً شمس تبریزی شخصیت خاصی بوده. شمس می‌گوید: «در اندرون من بشارتی است. سختم عجب آید از این مردمان که بی این بشارت شادند که اگر هر یک را تاج زرین بر سر نهند باید که راضی نشدی که من این چه کنم.‌ای کاش هر آن چه داریم از ما بگیرند و آن چه در حقیقت از آن ماست به ما بدهند.» می‌گوید در دنیای من بشارتی است و هیچ کس تا این بشارت درونش نباشد شاد نمی‌شود. حافظ هم می‌گوید: «وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد.» آنچه درون خودش بود جای دیگر دنبالش می‌گشت که پیدا کند. این بشارت چیست که شمس ابراز می‌کند؟ شاید همین بشارت باشد که مولوی هم دنبالش بوده و از او این بشارت را گرفته؛ بنابراین آنچه که در مولوی تأثیر گذاشته شخصیت عجیب و بسیار پر تلاطم شمس است. این نظریه همان است که مولوی در غیاب شمس می‌سراید:

گر رود دیده و عقل و خرد و جان «تو» مرو / که مرا دیدن «تو» خوش‌تر از ایشان «تو» مرو
با «تو» هر جزو جهان باغچه و بستان است / در خزان گر برود رونق بستان «تو» مرو
گر نباشد ز ملال تو بخوانم صد بیت /‌ ای ز صد بهتر و از هجده هزاران «تو» مرو
هست طومار دل من به درازای ابد / برنوشته ز سرش تا سوی پایان «تو» مرو

 

شعر مولانا

 

مولوی انسان محدود را مضاف‌الیه نامحدود کرد

آذر در پاسخ این سوال که مولوی چه می‌گوید که تمام دنیا از آسیا تا اروپا دنبالش هستند و هر کس اثری از او خوانده دیگر نتوانسته از او جدا بشود، گفت: انسان تنهاست. هزار سال پیش از این رودکی گفته که با صد هزار مردم تنهایی؛ بی صدهزار مردم تنهایی. انسان در عین تنهایی محدود است و نیاز دارد که محدودیتش را بشکند. انسان مثلاً با سفر کردن محدودیت خود را تغییر می‌دهد، اما چون آن سفر کردن هم محدود است و با این که هزینۀ زیادی برای آن سفر کرده، وقتی به خانه باز می‌گردد می‌گوید هیچ‌جا خانه‌ خود آدم نمی‌شود! غافل از این که آن شهر از خانۀ شما بزرگ‌تر است. کره زمین خودش یک محدوده است و محدود است و انسان نمی‌تواند محدوده را بربتابد. بیشترین غصه‌ها و تنش‌ها و افسردگی انسان محصول همین محدودیت‌هایی است که ذهن انسان و خود انسان در زندگی دارد. مولوی آمد انسانِ محدود را مضاف‌الیهِ نامحدود کرد! انسان وقتی به نامحدود پیوست احساس آرامش کرد.

او با ذکر مثالی افزود: ظرف آبی که گوشه‌ای رها شود بعد از چند روز می‌گندد و از میان می‌رود، ولی اگر آن را در دریا بریزیم می‌شود خود آن دریا! کار مولوی همین بود که ما را به دریا وصل کرد و گفت: غصه در آن دل بود کز هوس او تهی است / غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست. هر جا خدا نباشد غم هست، محدودیت هست، اندوه هست. حتی در قرآن مجید هم داریم که الا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ. دو واژه در این آیه کلیدی است. یکی حزن و دیگر خوف یا ترس. حزن مربوط به گذشته است. وقتی به گذشته می‌اندیشیم دچار اندوه از اعمال گذشته خود می‌شویم. از طرفی وقتی به آینده فکر می‌کنیم ترس و وحشت ما را فرا می‌گیرد که چه پیش خواهد آمد. اما اولیای خداوندند که نه غمی بر آن‌ها می‌آید و نه ترسی. ما هم اگر به خط خدا متصل شویم نه حزن خواهیم داشت و نه ترس.

این استاد ادبیات فارسی درباره شادمانی ذاتی مولانا به نکته‌ای اشاره کرد: تمام مصیبت انسان از نادانی است. این حرف سقراط بود که انسان هر وقت ناراحت می‌شود، جهل در او حلول می‌کند. وقتی کسی به ما حرف ناروایی می‌زند، ناراحت می‌شویم و جهل در ما حلول می‌کند. منظور از این جهل چیست؟ یعنی «من نمی‌فهمم که او نمی‌فهمد.» اگر او می‌فهمید چنین حرفی نمی‌زد که من را ناراحت کند. پس من در مقابل آدم نفهم هیچ اندوهی به خود راه نمی‌دهم و از آن می‌گذرم. در قرآن هم آمده إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِراماً. به چیز بیهوده‌ای که می‌رسید از کنار آن عبور کنید و خیلی در آن تأمل نکنید. سخنی با این مضمون از افلاطون به مولوی هم رسیده: «آن یکی واعظ چو بر منبر شدی / قاطعان راه را داعی بدی.» واعظی بالای منبر رفته بود و دزد‌ها را دعا می‌کرد. به او ایراد گرفتند و او پاسخ داد: «گفت نیکویی ازین‌ها دیده‌ام / من دعاشان زین سبب بگزیده‌ام / هر دمی که رو به دنیا کردمی / من ازیشان زخم و ضربت خوردمی» هر وقت خواستم به طرف دنیا بروم، ضربه خوردم و فهمیدم نباید از این راه بروم.

 

مولوی

 

افراد بزرگ فقط به یک سرزمین محدود نمی‌شوند

در پایان از او دربارۀ جدال‌های ملی‌گرایانه‌ای که مدت‌هاست بر سر ملیت مولانا بین ایران و ترکیه و گاهی افغانستان در می‌گیرد پرسیدیم. اسماعیل آذر بیان کرد: این‌ها بحث‌هایی است که چون اطلاعاتمان کم است، می‌کنیم. باید دو نکته را در نظر داشت: ۱. افراد بزرگ متعلق به قوم و سرزمین خاصی نیستند. آن‌ها به همه دنیا مربوطند. مولوی متعلق به همه است. ۲. زبان مولوی پارسی است. هیچ ترکی در ترکیه نیست که زبان مولانا را بفهمد، حال می‌خواهند بگویند مولانا ترک است! مولوی واژگان ترکی در شعر خود دارد، ولی اصلاً شعر ترکی ندارد. مولوی به پارسی و در حوزه ایران شعر گفته است. مثل این است که به یک زنگی رنگ سپید بزنید. اگر یک آب به آن بخورد رنگ‌ها می‌ریزند و دو مرتبه سیاه می‌شود. نمی‌توان سیاهی را از آن سترد. سیاهی با پوست و خون او عجین شده. مولوی با زبان پارسی عجین است حال می‌خواهند رنگ زبان‌های دیگر را به او بزنند. رنگ او فارسی است، رنگ او فرهنگ معنوی است و با هیچ چیز نمی‌توانند آن را تغییر دهند، ماییم که جوش بی‌جا می‌زنیم به دلیل این که اطلاعات لازم را کمتر داریم.

 

منبع: باشگاه خبرنگاران جوان

 

شما می توانید بهترین اشعار مولانا در مورد زندگی و بهترین مجموعه شعر مولانا در مورد عشق را در ستاره بخوانید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید