احمد شاملو شاعر معاصر و خالق آثاری نو درقالب شعر سپید طرفداران بسیاری در میان اهالی شعر امروز دارد. او در برخی از اشعار که به شعر بهار از شاملو معروف هستند از طبیعت گفته و در برخی دیگر در مورد عشق و معشوق سروده و در برخی دیگر از اشعار درباره زن، از لطافت عشق خود گفته است. در واقع اشعار او مانند اشعار حمید مصدق گستره وسیعی از مضامین سیاسی، عاشقانه و اجتماعی را در بر می گیرد.
در این مطلب مجموعه ای زیبا از عاشقانه های شاملو را برای شما گرداوری کرده ایم. شعر عاشقانه شاملو در مجموعه باغ آینه، مجموعه لحظهها و همیشه، مجموعه دشنه در دیس، ابراهیم در آتش، ترانههای کوچک غربت، در آستانه، هوای تازه، آیدا در آینه و آیدا، درخت، خنجر و خاطره از این دست هستند.
منتخبی از شعر عاشقانه شاملو
۱. باغ آیینه
❆ شعر عاشقانه شاملو از مجموعه باغ آینه ❆
عشق
خاطرهییست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته،
چرا که آنان اکنون هر دو خفتهاند:
در این سویِ بستر
مردی و
زنی
در آنسوی.
تُندبادی بر درگاه و
تُندباری بر بام.
مردی و زنی خفته.
و در انتظارِ تکرار و حدوث
عشقی
خسته.
❆❆❆
جریانی جدی
در فاصلهی دو مرگ
در تهیِ میانِ دو تنهایی
[نگاه و اعتمادِ تو بدینگونه است!]
شادیِ تو بیرحم است و بزرگوار
نفسات در دستهای خالیِ من ترانه و سبزیست
من
برمیخیزم!
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل میزنم.
آینهیی برابرِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم.
❆❆❆
دخترای ننهدریا! رو زمین عشق نموند
خیلی وخ پیش باروبندیلِشو بست خونه تکوند
دیگه دل مثلِ قدیم عاشق و شیدا نمیشه
تو کتابم دیگه اونجور چیزا پیدا نمیشه.
دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور،
برهوتی شده دنیا که تا چِش کار میکنه مُردهس و گو
۲. لحظه ها و همیشه
❆ شعر عاشقانه شاملو از مجموعه لحظهها و همیشه ❆
ميان ماندن و رفتن…
ميان ماندن و رفتن حکايتی کرديم
که آشکارا در پردهي کنايت رفت.
مجال ما همه اين تنگمايه بود و، دريغ
که مايه خود همه در وجه اين حکايت رفت.
۳. دشنه در دیس
❆ شعر عاشقانه شاملو از مجموعه دشنه در دیس ❆
فراقی
چه بیتابانه میخواهمت ای دوریات آزمونِ تلخِ زندهبهگوری!
چه بیتابانه تو را طلب میکنم!
بر پُشتِ سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربهیی بیهوده است.
بوی پیرهنت،
اینجا
و اکنون. ــ
کوهها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را میجوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج میزند.
بینجوای انگشتانت
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالیست.
❆❆❆
شانهات مُجابم میکند
در بستری که عشق
تشنگیست
زلالِ شانههایت
همچنانم عطش میدهد
در بستری که عشق
مُجابش کرده است.
زیباترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو میآیند،
و از شکوهمندیِ یأسانگیزش
پروازِ شامگاهی دُرناها را
پنداری
یکسر بهسوی ماه است.
زنگار خورده باشد و بیحاصل
هرچند
از دیرباز
آن چنگِ تیزْپاسخِ احساس
در قعرِ جانِ تو، ــ
پروازِ شامگاهی دُرناها
و بازگشتِ بادها
در گورِ خاطرِ تو
غباری
از سنگی میروبد،
چیزِ نهفتهییت میآموزد:
چیزی که ایبسا میدانستهای،
چیزی که
بیگمان
به زمانهای دوردست
میدانستهای.
۴. ابراهیم در آتش
❆ شعر عاشقانه شاملو از مجموعه ابراهیم در آتش ❆
مرا
تو
بیسببی
نیستی.
بهراستی
صلتِ کدام قصیدهای
ای غزل؟
ستارهبارانِ جوابِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچهی تاریک؟
کلام از نگاهِ تو شکل میبندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی!
پسِ پُشتِ مردمکانت
فریادِ کدام زندانیست
که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گُلِ سرخی پرتاب میکند؟ ــ
ورنه
این ستارهبازی
حاشا
چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن میشود.
چه مؤمنانه نامِ مرا آواز میکنی!
و دلت
کبوترِ آشتیست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز میکنی!
۵. ترانه های کوچک غربت
❆ عاشقانه های شاملو از مجموعه ترانههای کوچک غربت ❆
ترانهی کوچک
ــ تو کجایی؟
در گسترهی بیمرزِ این جهان
تو کجایی؟
ــ من در دورترین جای جهان ایستادهام:
کنارِ تو.
ــ تو کجایی؟
در گسترهی ناپاکِ این جهان
تو کجایی؟
ــ من در پاکترین مُقامِ جهان ایستادهام:
بر سبزهشورِ این رودِ بزرگ که میسُراید
برای تو.
در لحظه
به تو دست میسایم و جهان را درمییابم،
به تو میاندیشم
و زمان را لمس میکنم
معلق و بیانتها
عُریان.
میوزم، میبارم، میتابم.
آسمانم
ستارگان و زمین،
و گندمِ عطرآگینی که دانه میبندد
رقصان
در جانِ سبزِ خویش.
از تو عبور میکنم
چنان که تُندری از شب. ــ
میدرخشم
و فرومیریزم.
۶. در آستانه
❆ شعر عاشقانه شاملو از مجموعه در آستانه ❆
نه عادلانه نه زيبا بود…
نه عادلانه نه زیبا بود
جهان
پیش از آن که ما به صحنه برآییم.
به عدلِ دستنایافته اندیشیدیم
و زیبایی
در وجود آمد.
❆❆❆
آنکه میگوید دوستت میدارم
خنیاگرِ غمگینیست
که آوازش را از دست داده است.
ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود
هزار کاکُلی شاد
در چشمانِ توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.
عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود
آنکه میگوید دوستت میدارم
دلِ اندُهگینِ شبیست
که مهتابش را میجوید.
ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود
هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزار ستارهی گریان
در تمنای من.
عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود
❆❆❆
بیتوتهی کوتاهیست جهان
در فاصلهی گناه و دوزخ
خورشید
همچون دشنامی برمیآید
و روز
شرمساری جبرانناپذیریست.
آه
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
درخت،
جهلِ معصیتبارِ نیاکان است
و نسیم
وسوسهییست نابکار.
مهتاب پاییزی
کفریست که جهان را میآلاید.
چیزی بگوی
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
هر دریچهی نغز
بر چشماندازِ عقوبتی میگشاید.
عشق
رطوبتِ چندشانگیزِ پلشتیست
و آسمان
سرپناهی
تا به خاک بنشینی و
بر سرنوشتِ خویش
گریه ساز کنی.
آه
پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی،
هر چه باشد
چشمهها
از تابوت میجوشند
و سوگوارانِ ژولیده آبروی جهاناند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندتراناند.
خامُش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی!
۷. هوای تازه
میعاد
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی…
من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گریستهام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خواندهام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشقترینِ زندگان بودهاند.
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسانِ ابر که با توفان
بهسانِ علف که با صحرا
بهسانِ باران که با دریا
بهسانِ پرنده که با بهار
بهسانِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
۸. آهن ها و احساس
خون و ماتیک
اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده را
تاب سفری این چنین نیست
۹. آیدا- درخت، خنجر و خاطره
زیباترین حرفت را بگو
زیباترین حرفت را بگو
شکنجهی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانهای بیهوده میخوانید
چرا که ترانهی ما ترانهی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق،
خود فرداست
خود همیشه است.
۱۰. آیدا در آینه
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشادهی پل
پرندهها و قوس قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پردهای که میزنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دوردست بعید
که رسالت اندامها پایان میپذیرد.
و شعله و شور تپشها و خواهشها
به تمامی
فرو مینشیند…
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعدهی دیداری بده…
❆❆❆
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم میکند…
۱۱. اشعار شاملو برای آیدا
در ادامه مجموعه ای از شعر شاملو برای آیدا را با هم می خوانیم.
❆شعر عاشقانه شاملو از مجموعه آیدا در آینه❆
من و تو…
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش
تازهتر میسازد.
نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم،
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد.
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهیی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینهتنیم.
و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گمشده
لبریز میکند.
❆ شعر عاشقانه شاملو از مجموعه آیدا، درخت، خنجر و خاطره ❆
شبانه (دوستش میدارم…)
دوستش میدارم
چرا که میشناسمش،
به دوستی و یگانگی.
ــ شهر
همه بیگانگی و عداوت است. ــ
هنگامی که دستان مهربانش را به دست میگیرم
تنهایی غمانگیزش را درمییابم.
اندوهش
غروبی دلگیر است
در غُربت و تنهایی.
همچنان که شادیاش
طلوعِ همه آفتابهاست
و صبحانه
ونانِ گرم،
و پنجرهای
که صبحگاهان
به هوای پاک
گشوده میشود،
و طراوتِ شمعدانیها
در پاشویهی حوض.
چشمهای
پروانهای و گُلی کوچک
از شادی
سرشارش میکند،
و یأسی معصومانه
از اندوهی
گرانبارش:
اینکه بامدادِ او دیریست
تا شعری نسروده است.
چندان که بگویم
«امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود
چنان چون سنگی
که به دریاچهای
و بودا
که به نیروانا.
و در این هنگام
دخترکی خُردسال را مانَد
که عروسکِ محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم که سعادت
حادثهایست
بر اساسِ اشتباهی؛
اندوه
سراپایش را در بر میگیرد
چنان چون دریاچهای
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را
جز در قلمروِ عشق بازنشناخته است
عشقی که
بجز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهرهی زندگانیِ من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی میکند
آیدا
لبخندِ آمرزشیست.
نخست
دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامونِ من
همه چیزی
به هیأتِ او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست.
❆ شعر عاشقانه شاملو از مجموعه آیدا و آینه ❆
من و تو، درخت و بارون…
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار ــ
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثِ شب.
خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
باید
راهِ دوریرو بره تا دَمِ دروازهی روز ــ
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مثِ شبنم
مثِ صبح.
تو مثِ مخملِ ابری
مثِ بوی علفی
مثِ اون ململِ مه نازکی:
اون ململِ مه
که رو عطرِ علفا، مثلِ بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میونِ موندن و رفتن
میونِ مرگ و حیات.
مثِ برفایی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه
مثِ اون قلهی مغرورِ بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی میخندی…
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
❆❆❆
سرودِ آن کس که از کوچه به خانه باز میگردد
نه در خیال، که رویاروی میبینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام که آبستنِ عشقی سرشار است
کیفِ مادر شدن را
در خمیازههای انتظاری طولانی
مکرر میکند.
خانهیی آرام و
اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
تا نخستین خوانندهی هر سرودِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندیست که از نوازشِ دستهای گرمِ تو
نطفه بسته است…
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسهیی
صلهی هر سرودهی نو.
و تو ای جاذبهی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا میکنی،
حقیقتی فریبندهتر از دروغ،
با زیباییات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی مرا
از تمامیِ آفرینشها بارور میکند!
در کنارِ تو خود را
من
کودکانه در جامهی نودوزِ نوروزیِ خویش مییابم
در آن سالیانِ گم، که زشتاند
چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!
خانهیی آرام و
انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خوانندهی هر سرودِ نو باشی.
خانهیی که در آن
سعادت
پاداشِ اعتماد است
و چشمهها و نسیم
در آن میرویند.
بامش بوسه و سایه است
و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
بگذار از ما
نشانهی زندگی
هم زبالهیی باد که به کوچه میافکنیم
تا از گزندِ اهرمنانِ کتابخوار
ــ که مادربزرگانِ نرینهنمای خویشاند ــ امانِمان باد.
تو را و مرا
بیمن و تو
بنبستِ خلوتی بس!
که حکایتِ من و آنان غمنامهی دردی مکرر است:
که چون با خونِ خویش پروردمِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدنِ خونِ منِشان
گزیر نیست؟
تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من و خانهمان
میزی و چراغی…
آری
در مرگآورترین لحظهی انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال میگیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!
❆❆❆
کیستی که من اینگونه به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم
نان شادی ام را با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو اینچنین به خواب می روم
کیستی که من این گونه به جد
در دیار رویاهای خویش با تو
درنگ می کنم!
❆❆❆
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود که
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریز گاهی گردد …
❆❆❆
تو را دوست دارم
و این دوست داشتن
حقیقتی است که مرا
به زندگی دلبسته می کند
❆❆❆
آنچه به تو می دهم عشق من نیست؛
بلکه تو خود، عشق منی
❆❆❆
دل های ما که به هم نزدیک باشن
دیگر چه فرقی می کند
که کجای این جهان باشیم
دور باش اما نزدیک
من از نزدیک بودنهای دور میترسم
❆❆❆
من ز دنیا، تو را برگزیدم
رنج بی حد بپایت کشیدم
تا شود سبز، باغ امیدم
جان ز تن رفت و نیرو ز پایم
❆❆❆
و من
همه جهان را
در پیراهن گرم تو
خلاصه می کنم…
❆❆❆
بالاﺧﺮﻩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ
ﺁﻥ ﺷﺐﻫﺎیی ﮐﻪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ
ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻤﺎﻧﻢ
ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺕ
چقدﺭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻫﺴﺘﻢ
نظر شاملو در باب شعر
شاملو درباره شعر سخنرانیها و نوشتههای بسیاری دارد. برخی از آرای او درباره شعر از این قرار است:
امروز خواننده شعر پذیرفتهاست که شعر را به نثر نیز میتوان نوشت. به عبارت دیگر، میتوان سخنی پیش آورد که بدون استعانت وزن و سجع، شعری باشد بس جاندار و عمیق.
من مطلقا به وزن به مثابه یک چیز ذاتی و لازم یا یک وجه امتیاز شعر اعتقاد ندارم، بلکه به عکس معتقدم التزام وزن، ذهن شاعر را منحرف میکند؛ چون ناچار وزن فقط مقادیر معدودی از کلمات را در خود راه میدهد و بسیاری کلمات دیگر را پشت در میگذارد، در صورتیکه ممکن است درست همین کلماتی که در این وزن راه نیافته، در شمار تداعیها درست در مسیر خلاقیت ذهن شاعر بوده باشد.
آن اوایل که بعضی از ما شاعران امروز، دست به نوشتن شعرهای بی وزن و قافیه زدیم، عدهای از فضلا که از هر جور نوآوری وحشت دارند و طبعا این شیوه شعر نوشتن را امکان نداشت قبول کنند، به عنوان بزرگترین دلیل بر مسخره بودن ما و کار ما همین موضوع را مطرح میکردند.
یعنی میگفتند: «اینها که شما جوانها مینویسید اصلا شعر نیست.» میپرسیدیم: «آخر دلیلش؟» میخندیدند، یا بهتر گفته باشم ریشخندمان میکردند و میگفتند: «شما آن قدر بیسواد و بیشعورید که نمیفهمید این که نوشتهاید نثر است!» و به این ترتیب اشکال کار روشن میشد: فضلا شعر را از ادبیات تمیز نمیدادند. در نظر آنها هر رطبی و یابسی که وزن و قافیه داشت شعر بود و هر سخن عاری از وزن و قافیه، نثر.
اما تلاش شاعران معاصر در این نیمقرن اخیر، سرانجام توانست این برداشت نادرست را تغییر بدهد و امروز دست کم بخش عمدهای از مردم، شعر و ادبیات را از هم تمیز میدهند و اگرچه تعریف دقیقی از شعر در دست ندارند، به تجربه دریافتهاند که تعریف شمس قیس رازی از شعر، تعریف پرتی است و به رغم او، کلام ممکن است موزون و متساوی نباشد و حروف آخرین آن هم به یکدیگر نماند و با این همه شعر باشد.
امروز خواننده شعر میداند که وجه امتیاز شعر از ادبیات، تنها و تنها منطق شاعرانهاست، نه وزن و قافیه و صنعتهای کلامی…