۱۰ داستان کوتاه پنج خطی کودکانه زیبا و آموزنده

در این نوشته ۱۰ داستان پنج خطی کودکانه زیبا و آموزنده را جمع آوری کرده ایم تا بتوانید کودکان خود را با آن ها سرگرم کرده و درس های بزرگی به آن ها بدهید.

خواندن داستان برای کودکان علاوه بر اینکه سرگرم کننده است، می تواند عبرت آموز بوده و درس های بزرگی به آن ها بدهد. اما از آنجایی که کودکان حوصله شنیدن داستان های بلند را ندارند، خواندن داستان کوتاه کودکانه پنج خطی برای آن ها مناسب تر است. در ادامه این نوشته از مجله ستاره، ۱۰ داستان کوتاه پنج خطی کودکانه را جمع آوری کرده ایم

انواع داست کوتاه پنج خطی کودکانه

داستان کوتاه پسته اخمو

همه پسته ها خندان و خوشحال بودن. برای همین خیلی راحت باز می شدن. اما یکی از پسته ها اخمو بود. هیچ کس دوست نداشت پسته اخمو رو برداره. وقتی همه پسته ها تموم شدن، پسته اخمو تنها توی ظرف باقی مونده بود. بچه شکمو بلاخره دلش آب شد و پسته اخمو رو برداشت.

هر چی بهش نگاه کرد پسته اخمو نخندید. همین طور سفت سفت دهنشو بسته بود. بچه شکمو چند تا لطیفه برای پسته اخمو تعریف کرد اما بازم نخندید . قلقلکش داد. بازم خندش نگرفت. بچه شکمو یه نگاهی این ور کرد یه نگاهی اونور کرد بعد یواشکی پسته اخمو رو گذاشت توی دهانش. یک گاز محکم ازش گرفت. ولی هیچی نشد.

این دفعه پسته اخمو رو گذاشت روی دندونای آسیابش. محکم محکم فشارش داد. یه دفعه پسته اخمو تقی صدا کرد. بچه شکمو پسته اخمو رو از دهانش دراورد البته درسته نبود خورد خورد شده بود. تازه لای اون خرده ها به غیر از پوست پسته و مغز پسته، یه خورده دندون شکسته هم بود.

حالا دیگه به جای پسته اخمو، بچه شکمو ،اخمو شده بود. آخه کی با دندون شکسته می تونه بخنده! شاید پسته های اخمو هم نمی خندن که کسی تو دهنشونو نتونه ببینه.!!

داستان کوتاه پنج خطی کودکانه تمساح حریص

در نزدیکی دهکده ای، یک برکه ای وجود داشت که در آن یک تمساح حریص زندگی می کرد، روزی یک پسر کوچک را در نزدیکی برکه دید که مقداری گوشت در دستانش داشت. تمساح تصمیم گرفت هم پسرک را بخورد و هم گوشتی که در دستانش بود.بنابراین با لحنی آرام و فریبنده به پسر کوچولو گفت: ” اوه پسر کوچولو! گوشت را به من می دهید من بسیار گرسنه هستم.”

پسر کوچولو گفت: اوه نه شما مرا خواهید خورد.تمساح گفت: قول می دهم، شما را نخورم.پسر کوچولو نزدیک تمساح رفت تا گوشت را به او بدهد اما تمساح با زیرکی بازوی پسرک را در دهانش گرفت.

یک خرگوش که در آن نزدیکی بود ماجرا را دید و خواست به پسر کمک کند، بنابراین به نزدیکی آنها رفت و تمساح وقتی خرگوش را دید پیش خود فکر کرد که بهتر است اول خرگوش را بخورد و بعد سراغ پسر بچه برود بنابراین بازوی پسر بچه را رها کرد و پس از آن، پسر بچه و خرگوش به سرعت فرار کردند و تمساح حیله گر به خواسته اش نرسید.

بیشتر بخوانید: ۸ قصه کودکانه شیرین و جذاب با موضوعات دلنشین

داستان کوتاه کودکانه مرغ پر قرمزی 

روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زنگی میکرد که بخاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا میکردند. روزی پر قرمزی در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی او را دید و آب از دهانش به راه افتاد.

سریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روی گاز بگذارد تا او ناهار را بیاورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت. وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود. پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه.

دوست پرقرمزی که یک کبوتر بود، همه ی داستان را تماشا میکرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید. کبوتر رفت و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است. روباه تا او را دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلی میخورد.

گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب میرفت. پرقرمزی تا دید که روباه حواسش به کبوتر است از توی گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد.

کبوتر وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست. روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت. وقتی به خانه رسید، قابلمه روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و آب جوش ها روی صورت روباه ریخت و روباه حسابی سوخت.

بره ابر سفید

یک بادبادک بود که دنبال دوست می‌گشت. یک روز توی فیس بوک با یک باد آشنا شد. از آن روز به بعد باهم چت کردند. یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبه‌ای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند.

بادبادک خیلی خوش‏حال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشواره‌ها و دنباله‌هایش کشید و رفت آسمان. کنار بره ابر سفید. بره ابر گوشه‌ی آسمان واسه خودش می‌چرید. بادبادک منتظر بود و هی این ‏ور و آن‏ ور را نگاه می‌کرد. قلبش چنان گرومپ گرومپ می‌کرد که چند بار بره ابر سفید چپ چپ نگاهش کرد.

یک‌هو صدای هوهوی خیلی بلندی به گوش رسید. بادبادک نگاه کرد. باد سیاه و تندی به آن طرف می‌آمد. باد مثل یک دیو سیاه تنوره می‌کشید و می‌چرخید و جلو می‌آمد. بادبادک ترسید و گفت: «وای چه بادی! حالا چی کار کنم؟»

بره گفت: «برو پشت من قایم شو.» بادبادک تندی پشت ابر قایم شد. باد سیاه از راه رسید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از بره ابر پرسید: «ببینم… نم… نم… تو یه بادبادک ندیدی… دی… دی…»

بره ابر گفت: «چرا، چرا دیدم. از اون طرف رفت.» باد به طرفی که بره ابر نشان داده بود، رفت و کم‌کم از آن جا دور شد. بادبادک نفس راحتی کشید. خواست برگردد خانه که بره ابر گفت: «میای با هم بازی کنیم؟»

بادبادک گفت: «آره که میام. از خدامه.» آن وقت دوتایی باهم بازی کردند.

نویسنده محمدرضا شمس

داستان کوتاه کودکانه چوپان دروغگو

در یک روستا، پسری بی خیال با پدرش زندگی می کرد. پدر پسر به او گفت که او به اندازه کافی بزرگ شده است که از گوسفندان در مزرعه مراقبت کند. او باید هر روز گوسفندها را به مزارع علف می برد و آنها را در حال چرا تماشا می کرد. اما پسر ناراضی بود و نمی خواست گوسفندها را به مزرعه ببرد. او می خواست بدود و بازی کند، نه تماشای چرای گوسفندان خسته کننده در مزرعه. بنابراین، او تصمیم گرفت کمی خوش بگذراند. گریه کرد: «گرگ! گرگ!» تا اینکه تمام دهکده با سنگ دویدند تا گرگ را قبل از اینکه بتواند گوسفندی بخورد بدرقه کند. وقتی اهالی روستا دیدند که گرگی وجود ندارد، زیر لب غر زدند که پسر چگونه وقتشان را تلف کرده است. روز بعد، پسر یک بار دیگر گریه کرد: «گرگ! گرگ!» و دوباره روستاییان به آنجا شتافتند تا گرگ را بدرقه کنند.

پسر از ترسی که ایجاد کرده بود خندید. این بار اهالی روستا با عصبانیت آنجا را ترک کردند. روز سوم، وقتی پسر از تپه کوچک بالا می رفت، ناگهان گرگی را دید که به گوسفندش حمله می کند. تا جایی که می توانست گریه کرد: «گرگ! گرگ! گرگ!»، اما حتی یک روستایی برای کمک به او نیامد. روستاییان فکر می کردند که او دوباره می خواهد آنها را فریب دهد و برای نجات او یا گوسفندانش نیامدند. پسر کوچک در آن روز گوسفندهای زیادی را از دست داد، همه اینها به دلیل حماقت او بود.

بیشتر بخوانید: ۵ داستان کودکانه درباره مهربانی از سراسر دنیا

داستان کودکانه کوتاه روباه و لک لک

روزی روباهی خودخواه لک لک را برای شام دعوت کرد. لک لک از این دعوت بسیار خوشحال شد – به موقع به خانه روباه رسید و با منقار بلندش در را زد. روباه او را سر میز شام برد و برای هر دویشان مقداری سوپ در کاسه سرو کرد. از آنجایی که کاسه برای لک لک خیلی کم عمق بود، او اصلاً نمی توانست سوپ بخورد. اما روباه به سرعت سوپش را خورد.

لک لک عصبانی و ناراحت بود، اما خشم خود را نشان نداد و مودبانه رفتار کرد. برای اینکه به روباه درس بدهد، روز بعد او را برای شام دعوت کرد. او هم سوپ سرو کرد، اما این بار سوپ در دو ظرف بلند و باریک سرو شد. لک لک سوپش را خورد، اما روباه به خاطر گردن باریکش نتوانست هیچ کدام از آن را بخورد. روباه متوجه اشتباه خود شد و گرسنه به خانه رفت.

قصه گربه های شلخته 

تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا …مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود.

فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.همین ظهری دُم مامان گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نمی تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه.به خاطر همین تو خونه ی گربه ها همه اش اعصاب همه خورده. مامان گربه از صبح تا شب هی جیغ می زنه . بچه گربه ها هم هی با هم جیغ و داد می کنن.

بابا گربه هم اعصابش خورد می شه از خونه می ره بیرون. آخه این که نمی شه خونه. اَه … اَه … اَه…باید همه با هم نظم و انضباط داشته باشن. بچه گربه ها باید تو اتاق خودشون بازی کنن. وقتی می خوان با یه اسباب بازی بازی کنن اول باید اسباب بازی های قبلی رو سر جاش بذارن. تازه باید تو تمیز کردن خونه هم به مامان گربه کمک کنن.

مامان گربه هم باید برای همه چیز یه جای مشخص درست کنه.بابا گربه هم باید برای تمیز کردن خونه کمک کنه.حالا که فعلا اول همه باید یه فکری برای این نخ های گوریده به هم بکنن.بچه گربه ها مشغول جمع کردن نخ ها شدن. اما هنوز همه ی نخ ها جمع نشده بودن که دوباره همه چی یادشون رفت و تو همون اوضاع دعواشون شد و پریدن به هم.

الان دیگه بعید نیست دٌمها شون هم به هم گره بخوره. اصلا ولشون کن … خونه ی گربه ها هیچ وقت تمیز و مرتب نمی شه. بذار همیشه با هم دعوا کنن و جیغ بزنن. هر وقت گربه های خوبی شدن یه سری به خونه شون می زنیم.

داستان کوتاه کودکانه باد و خورشید

یک روز باد و خورشید سر اینکه کدامشان قویتر است باهم بحث میکردند. آخر سر تصمیم گرفتند باهم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است. مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما میتواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”

باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند. باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.بعد نوبت خورشید شد.

قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن. خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.

خورشید در مسابقه برنده شد.

داستان شیر بدجنس و خرگوش زرنگ

روزگاری در یک جنگل زیبا یک شیر عصبانی و بداخلاق زندگی می کرد، او پادشاه جنگل بود و حیوانات زیادی را برای اینکه غذای خود را تامین کند کشته بود به همین دلیل همه ی حیوانات از او وحشت داشتند.

روزی حیوانات جلسه ای برگزار کردند تا راهکاری پیدا کنند تا از دست شیر بدجنس راحت شوند. یک خرگوش پیر که بسیار عاقل بود در آن جلسه راه حلی داد که همه حیوانات از آن استقبال کردند. همه حیوانات پیش شیر رفتند و به او گفتند که از بین خودشان هر روز یکی را انتخاب می کنند و به عنوان غذا نزد شیر میفرستند، شیر وقتی سخنان آنها را شنید موافقت کرد و بسیار خوشحال شد.

فردای آن روز خرگوش پیر تصمیم گرفت که به عنوان اولین طعمه نزد شیر برود. او خیلی دیر نزد شیر رفت و شیر از این کار او حسابی عصبانی شده بود و از خرگوش پرسید که چرا اینقدر دیر کرده است. خرگوش گفت که در راه به شیر دیگری رسیده و او مانع از آمدن او شده است. شیر به خرگوش گفت که حتما باید آن شیر دیگر را ببیند.

خرگوش و شیر راه افتادند، خرگوش او را به چاه عمیق و پرآبی برد و گفت که آن شیر در آنجا مخفی شده است، شیر به درون چاه نگاه کرد و تصویر خودش را در آب دید و فکر کرد که شیر دیگر را می بیند. او خیلی سریع برای از بین بردن شیر به درون چاه پرید از بین رفت.پس از آن همه حیوانات در جنگل به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.

داستان کوتاه کودکانه پچ پچ 

یک شب نینو بال‌های کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا می‌خواهم پرواز یاد بگیرم.» شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!» شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشسته‌اند و صدایشان در نمی‌آید.» نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «این‌قدر پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «می‌خواهیم پرواز یاد بگیریم.» پدر با تعجّب نگاهشان کرد و گفت: «به این زودی؟ واقعاً؟ پس بیایید بچّه‌ها!» نینو ته لانه نشسته بود. مادر صدایش کرد و گفت: «تو هم بیا دخترم!»

آن روز شاهین‌های کوچولو تمرینِ پرواز کردند. شب بعد نینو گفت: «من از پرواز کردن دور لانه خسته شدم. فردا می‌خواهم بروم بالای کوه بازی کنم.» پدر سر تکان داد و گفت: «نه، نه! خطرناک است. تازه پرواز یاد گرفتی. باید کمی صبر کنی!» مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین همین‌جا پرواز می‌کنند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم.!» صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «امروز می‌خواهیم برویم بالای کوه بازی کنیم.» پدر با تعجّب پرسید: «به این زودی خسته شدید؟ خب، بروید، ولی خیلی مواظب باشید!»

مادر به نینو گفت: «حالا تو هم برو دخترم!» شاهین‌های کوچولو بالای کوه بازی کردند و این طرف و آن طرف پریدند. شب بعد نینو گفت: «فردا می‌خواهم بروم پشت کوه را ببینم.» پدر و مادر به هم نگاه کردند و با مهربانی خندیدند. مادر، برادرهای نینو را صدا کرد و گفت: «فردا همه با هم می‌رویم پشت کوه را ببینیم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «آنجا را فعلا تنهائی نباید بروید!» نینو با دلی پر از شادی خوابید. آن شب هیچ کس پچ‌پچ نکرد.

نویسنده کلر ژوبرت

لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما و دیگر کاربران ستاره به اشتراک گذارید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید