انواع داستان کوتاه درباره لقمه حلال | حکایت های پندآموز از مال حلال و حرام

در این مقاله قصد داریم داستان های کوتاه و آموزنده از حرام و حلال بودن روزی و اثرات لقمه حلال برای شما نقل کنیم . با ما همراه باشید.

مال حلال و حرام تأثیر مستقیم در شکل گیری شخصیت بشر دارد و هرگونه دقت یا سهل انگاری کسب روزی حلال یا حرام در رقم زدن آینده او نقش بسزایی را ایفا می کند. از جمله چیزهایی که قلب را نورانی می‌کند و چه بسا چشم بصیرت انسان را نیز باز می‌نماید استفاده از روزی حلال می‌باشد.

قال النبی‌(ص):

« من اکل الحلال اربعین یوما نوَّرالله قلبه»

هر کس چهل روز از مال حلال استفاده کند، خداوند قلب او را روشن می‌کند.(بحارالانوار، ج۵۳، ص۳۲۶)

قال علی‌(ع):

« ضياء القلب من اكل الحلال»

روشنایی دل از خوردن حلال است.(نثر اللالی، ص۸۲)

داستان کوتاه درباره لقمه حلال

غذای حلال تأثیر فراوانی بر جسم و روح انسان دارد. تغذیه از مال حلال لازمه سلامتی است و در تربیت و آینده فرزندان اثر مستقیم دارد. حلال بودن یا نبودن می‌تواند روی سلامت جسم شما، سلامت روح شما و سلامت نسل آینده شما اثراتی داشته باشد.

اگر می‌خواهید اهمیت حلال و حرام را برای کودکانتان شرح دهید؛ این حکایت های پندآموز را برای آنها بخوانید.

این داستان های آموزنده، در مورد تاثیر لقمه حلال و حرام در زندگی است.

حکایت حلال و حرام از منظر عالم

عالمی پای منبر در مورد حلال و حرام صحبت میکرد و می گفت روزی سه دزد به خانه تاجر دینداری زدند و پول و سکه بسیاری را روی خر صاحبخانه گذاشتن در مسیر دو تا از دزد ها دسیسه چیدند ،که دزد سومی را بکشند تا سهمشان از مال دزدی بیشتر شود و همین کار را نیز کردند، آن دو دزد آب و غذایی خوردند و باز راه افتادند که به یک بار یکی از آنها خنجر کشید و رفیق دومش را کشت .

شب که شد دزد آخر دل درد شدیدی گرفت و بر اثر سمی که شریک قبلی اش در غذایش ریخته بود،مُرد.

الاغ که تنها مانده بود راه صاحب خانه را در پیش گرفت و به همراه مال به خانه تاجر برگشت.عالم ادامه داد :ای مردم این یعنی مال حلال به صاحبش برمی گردد، مردم پای منبر صلواتی بلند فرستادند، که شخصی بلند شد و گفت ای عالم تمام دزد ها که مُردن !پس جریان را چه کسی برای شما تعریف کرد؟! تنها بازمانده ماجرا فقط الاغ بود.

داستان روزی حلال

مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد.

یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:  می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم.  پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد. 

چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.  چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.

در آن روستا که چوپان زندگی می کرد ؛ مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.  هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.

چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند. تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:  با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟  

چوپان گفت:  آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.

وی به سفر رفت و هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند. 

در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .  تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. 

آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند.  تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید.

تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟   چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود. 

تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:  خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی. 

در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.

داستان یهود و غذای حرام

هنگامی که حضرت محمد صلی الله علیه و آله هفت ساله بود، یهودیان با خود گفتند: ما در کتاب‌هایمان خوانده‌ایم که پیامبر صلی الله علیه و آله اسلام از غذای حرام و شبهه، دوری می‌نماید خوب است او را امتحان کنیم، بنابراین مرغی را دزدیدند و برای حضرت ابوطالب فرستادند تا همه به عنوان هدیه بخورند، همه خوردند غیر پیامبر صلی الله علیه و آله که به آن دست نزد.

علت این کار را پرسیدند، حضرتش در پاسخ فرمود: این مرغ حرام است و خداوند مرا از حرام نگه می‌دارد.

پس از این ماجرا، مرغ همسایه را گرفته و نزد ابوطالب فرستادند، به خیال اینکه بعد پولش را به صاحبش بدهند. ولی آن حضرت باز هم میل ننمود و فرمود: این غذا شبهه ناک است. وقتی یهود از این جریان اطلاع یافتند، گفتند: این کودک دارای مقام و منزلت بزرگی خواهد بود.

داستان طبق حرام

ایامی که (امام باقر) علیه السلام در حبس (منصور دوانیقی) (دومین خلیفه عباسی) بود غذا کم میل می‌کردند. روزی یکی از زن‌های صالحه که دوستدار اهل بیت بود، دو عدد نان از حلال درست کرد و به نزد امام فرستاد تا میل کند.

زندانبان به امام عرض کرد: فلان زن صالحه که دوستدار شماست این دو عدد نان را به رسم هدیه فرستاده و سوگند می‌خورد که از حلالست و التماس دارد که امام آن را تناول کند.

امام قبول نفرمود و به نزد آن زن فرستاد و فرمود: او را بگوئید که ما می دانیم طعام تو حلال است، اما چون بر طبق حرام پیش ما فرستادی، خوردن آن ما را روا نیست.

داستان دام شیطان

یکی از شاگردان (آیة الله شیخ مرتضی انصاری) می‌گوید: در دورانی که در نجف اشرف نزد شیخ به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که بندها و طناب‌های متعددی در دست داشت.

از شیطان پرسیدم این بندها برای چیست؟ گفت: این‌ها را به گردن مردم می‌اندازم و آن‌ها را به سمت خویش می‌کشم و به دام می‌اندازم.

روز گذشته یکی از طناب‌های محکم را به گردن شیخ انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آن است کشیدم، ولی افسوس که از دستم رها شد و برگشت.

صبح نزد شیخ آمدم و خواب شب گذشته را برایش نقل کردم، فرمود، شیطان راست گفته است، زیرا آن ملعون دیروز می‌خواست که مرا فریب دهد که با لطف خدا از دستش گریختم.

دیروز پول نداشتم و اتفاقاً چیزی در منزل لازم شد، با خود گفتم یک ریال از مال امام زمان علیه السلام نزدم موجود است و هنوز وقت صرفش نرسیده، آن را به عنوان قرض برمی دارم و سپس اداء خواهم کرد.

یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم، همینکه خواستم آن چیز مورد نیاز را بخرم، با خود گفتم: از کجا که من بتوانم این قرض را بعداً اداء کنم؟ در همین تردید بودم که ناگهان تصمیم گرفتم به منزل برگردم. چیزی نخریدم و به خانه برگشتم و آن پول را سر جای خودش گذاشتم.

 

داستان  غذای خلیفه!

روزی در مجلس (هارون الرشید) (پنجمین خلیفه عباسی) که جمعی از اشراف حاضر بودند صحبت از بهلول و دیوانگی او شد. هنگام خوردن غذا، سفره سلطنتی پهن شد، یک ظرف غذای مخصوص در جلو هارون گذارند.

هارون غذای خود را به یکی از غلامان داد و گفت: این غذا را برای بهلول ببر، تا شاید بهلول را جذب خود کند. وقتی غلام غذا را نزد بهلول که در خرابه ای نشسته بود گذاشت، دید چند سگ در چند قدمی، لاشه الاغی را دارند می‌درند و می‌خورند.

بهلول غذا را قبول نکرد و به غلام گفت: این غذا را نزد آن سگ‌ها بگذار، غلام گفت: این غذای مخصوص خلیفه بوده و به احترام تو، برایت فرستاده است، توهین به مقام خلیفه نکن.

بهلول گفت: آهسته سخن بگو که اگر سگ‌ها هم بفهمند، از این غذا نمی‌خورند

داستان عقیل

روزی (عقیل) برادر (امام علی) علیه السلام از حضرتش درخواست کمک مالی کرد و گفت: من تنگدستم مرا چیزی بده.

حضرت فرمود: صبر داشته باش تا میان مسلمین تقسیم کنم، سهمیه ترا خواهم داد. عقیل اصرار ورزید، امام به مردی گفت: دست عقیل را بگیر و ببر در میان بازار، بگو قفل دکانی را بشکند و آنچه در میان دکان است بردارد. عقیل در جواب گفت: می‌خواهی مرا به عنوان دزدی بگیرند.

امام فرمود: پس تو می‌خواهی مرا سارق قرار دهی که از بیت المال مسلمین بردارم و به تو بدهم؟

عقیل گفت: پیش معاویه می‌رویم، فرمود: خود دانی عقیل پیش معاویه رفت و از او تقاضای کمک کرد. معاویه او را صد هزار درهم داد و گفت: بالای منبر برو بگو علی علیه السلام با تو چگونه رفتار کرد و من چه کردم.

عقیل بر منبر رفت و پس از سپاس و حمد خدا گفت: مردم من از علی علیه السلام دینش را طلب کردم مرا که برادرش بود رها کرد و دینش را گرفت، ولی از معاویه درخواست نمودم مرا بر دینش مقدم داشت.

حکایت حلال و حرام

حکایت حلال و حرام

مرد مدتى به اين کار دشوار مشغول بود تا روزى که صاحب کار پيدايش شد و امر به توقف کار داد و گفت: چند وقت است که براى من کار مى‌کني؟ مرد گفت: يک ماه و اندي. صاحب کار گفت: مزدت چقدر مى‌شود؟ مرد گفت: از قرار روزى يک قران، جمعاً مى‌شود سى و اندى قران. صاحب کار که مردى طماع و خسيسى بود در جواب گفت: من چهل قران پول حرام دارم و پنج قران پول حلال. تو به کداميک راضى مى‌شوي؟

مرد ساده‌دل که بسيار مقيد به حلال و حرام بود بى‌تأمل جواب داد: معلوم است قربان که من پول حلال را ترجيح مى‌دهم. کارفرماى شياد وقتى ديد که کلکش گرفته و تيرش به هدف نشسته نيشش را تا بناگوش باز کرد و دست در جيب قباى اطلس برد و پنج قرآن به مرد بدبخت داد و او را راهى کرد.

مرد بينوا با ناراحتى به ميان شهر آمد و گشت و گشت تا بازرگانى محترم از اهالى شهر خودش پيدا کرد. جلو رفت و بعد از سلام و چاق سلامتى دست در جيب کرد و پنج قران به بازرگان داد تا براى زن و بچه‌اش ببرد.

بازرگان گفت: دوست من اين پول کمى است. بهتر است به‌جاى اين مبلغ کالائي، هديه‌اى فراهم کنى تا براى خانواده‌ات ببرم. مرد قبول کرد و به بازار رفت و به جستجو پرداخت که با پنج قرآن چه مى‌تواند براى زن و بچه‌اش خريدى بکند؟ هر چه بيشتر جُست کمتر يافت و خسته و کوفته به کنجى نشست. در اين اثنا پيرزنى را ديد که سبدى در دست گرفته و به او نزديک مى‌شود. مرد پرسيد: آن تو چه دارى مادربزرگ؟

پيرزن گفت: دو تا گربه گل باقلي. يکى از يکى قشنگ‌تر و زيباتر.

مرد به داخل سبد نگاه کرد و شيفه‌ى گربه‌ها شد. پرسيد: مى‌فروشي؟ پيرزن گفت: بله، پنج قرآن به من بده و آنها را ببر. انشاءالله که قدمشان براى تو خير خواهد بود.

مرد پنج قرآن را داد و سبد را گرفت و نزد بازرگان آمد.  روز بعد بازرگان همراه با قافله‌اى بزرگ به راه افتاد و رفتند و رفتند تا در هفت منزلى شهر قبلى به ديارى آباد رسيدند که ملکى عادل بر آن حکومت مى‌کرد. به رسم هديه‌اى براى حاکم آن ديار برد و عرض ادب نمود. حاکم نيز سرشناسان قافله را براى صرف ناهار به دارالخلافه دعوت کرد.

مهمانان وقتى به سراى حاکم رسيدند مأموران بسيارى را در حالى‌که هر يک چماقى در يک دست و زنگوله‌اى در دست ديگر داشتند، ديدند و بلافاصله از خوانسالار پرسيدند: اين همه نگهبان چماق و زنگوله در دست براى چه کارند و وظيفه‌شان چيست؟

خوانسالار جواب داد: اى مهمانان گرامي. ما در اين ديار از تمام نعمت‌هاى خداوندى از شير مرغ تا شاخ مار به حد وفور بهره داريم. تنها ناراحتى و مايه‌ى عذاب ما جانوارن کوچکى هستند که مثل تخم يا جوج و ماجوج در همه جا پراکنده‌اند و رحم به هيچ‌کس و هيچ‌چيز نمى‌کنند هر سال مقدار زيادى از خوراک و پوشاک خود را به‌دليل هجوم اين شياطين از دست مى‌دهيم و متأسفانه هيچ حکيم و دانائى نيز راه چاره و روش مقابله با آنها را نمى‌داند.

اين چماق به‌دستان که مى‌بينيد در هر نوبت، بايد پاسبانى بدهند تا با صداى زنگ و ضرب چماق مانع هجوم آن جانوران به سفره و خوراکى‌ها بشوند.
بازرگان و همراهانشان با تعجب و حيرت بسيار تقاضا کردند که اجازه فرمائيد تا آن جانوران را با چشم خود ببينند. به محض اينکه صداى زنگ و چماق خوابيد آن جانوران موذى که چيزى جز موش نبودند از هر کنج و سوراخى ظاهر شدند.

بازرگان و همراهان خنده‌اى بلند کردند و به حاکم گفتند که چاره‌اى کار آسان است. بعد بازرگان فرمود تا يکى از خدمه سبد گربه‌هاى گلى باقلى را حاضر کند. تا سبد را آورند بازرگان در آن را باز کرد و گربه‌ها که مدت‌ها بود اسير و بى‌حوصله در آن جاى تنگ مانده بودند در يک چشم بر هم زدن بيرون جستند و دندان و چنگال تيز و الماس‌گون خود را در تن موش‌هاى بى‌حيا فرو کردند و هنوز لحظاتى نگذشته بود که آن جانوران موذى يا به خاک و خون در غلتيدند يا هر يک به سوراخى خزيده از انظار مخفى شدند.

حاکم و ديگر درباريان انگشت حيرت به دهان مانده و شکر خدا به‌جا آوردند و به بازرگان گفتند: اى نيک مرد. اين بچه شيرها را به ما واگذار در عوض هر چه بخواهى تقديمت مى‌کنيم.

بازرگان گفت:  قربان. امانت مردم است و خيانت در امانت شايسته نيست.

خلاصه اينکه، اصرار از حاکم و انکار از بازرگان، در نهايت امر، بازرگان در قبال ده کيسه زر سرخ رايج در تمام مملکت‌ آن عصر، گربه‌ها را به حاکم داد و همراه با همسفران به جانب مقصد روان شد. طلاها را به خانواده مرد بینوا داد. زن که در هفت آسمان ستاره‌اى سراغ نداشت آن طلاها را گرفت و با آن خانه‌اى بزرگ و دکانى پر از کالاهاى مختلف و قعطه‌اى زمين زراعى خريد و خود و کودکانش بى‌پناهش را از چنگال بى‌رحم فقر نجات داد.

 

داستان زیبای تاثیر مال حرام بر زندگی

جوانی خام در کسب و کار خود مراقب حرام نبود و پدر هر چه نصیحت‌اش می‌کرد در پاسخ می‌گفت: در اول زندگی سرمایه لازم است. قسم می‌خورم در آینده مال حرام را از زندگی خود بیرون کنم.

روزی پدر، پسر را نزد خود خواند و ماسه و سیمانی را بر هم زد و گفت: می‌خواهم قدری آب بر این بیفزایم، عیبی نیست؟ پسر گفت: نه! پدر آب ریخت و بتونی درست کرد و آن را پشت در خانه فرزندش ریخت. پسر گفت: چه می‌کنی؟! پدر گفت: سیمان و ماسه است. پسر گفت: با آب آن را مخلوط نموده‌ای و اکنون بتون ساخته‌ای.

پدر گفت: آب را نباید جدی بگیری چون دو روز بعد از آن جدا خواهد شد و همان ماسه و سیمان خواهد ماند.

پسر گفت: هرگز چنین نخواهد شد، وقتی آب را با سیمان و ماسه مخلوط کنی آب آن جدا می‌شود و ماسه و سیمانی نمی‌ماند بلکه بتونی سخت بر جای می‌نهد که درب خانه مرا نمی‌شود دیگر گشود.

پدر گفت: آفرین! پس اکنون به حرف من رسیدی که اگر مال حرام در زندگی خود وارد کنی حتی اگر بعد بتوانی آن را جدا کنی و به صاحبانش برگردانی باز قادر به از بین بردن اثر مخرب آن در فرزندان و زندگی خود نخواهی بود.

بیشتر بخوانید: حکایت بهلول و آب انگور؛ تمثیلی جالب برای حرام و حلال

داستانی شگفت از اثر حلال خواری

مرحوم علامه طهرانی می‌گوید: دوستی داشتم از اهل شیراز به نام حاج «مومن» که به رحمت ایزدی واصل شده است، مرد بسیار روشن‌دل , با ایمان و با تقوایی بود و با او عقد اخوت بسته بودم .

می‌گفت؛ مکرر خدمت حضرت حجت‌بن الحسن‌العسکری‌(عج) رسیده‌ام و مطالب بسیاری را ازایشان نقل می‌کرد و از بعضی هم ابا می‌نمود.از جمله این که می‌گفت: یکی از ائمه‌ جماعات شیراز روزی به من گفت؛ بیا با هم به زیارت حضرت علی‌بن موسی‌الرضا‌(ع) برویم، یک ماشین دربست اجاره کرد و برخی از تجار نیزدر معیت او بودند، حرکت نموده به شهر قم رسیدیم و در آنجا یکی دو شب برای زیارت حضرت معصومه‌(س) توقف کردیم و برای من حالات عجیبی پیدا می‌شد و ادراک بسیاری از حقایق را می‌نمودم، یک روز عصر در صحن مطهر آن حضرت به یک شخص بزرگی برخورد کردم و وعده‌هایی به من داد.

  به تهران رسیدیم و سپس به طرف مشهد مقدس راه افتادیم از نیشابور که گذشتیم، دیدیم مردی عامی در حالی‌که فقط یک خورجین داشت از کنار جاده به طرف مشهد می‌رود، اهل ماشین گفتند، این مرد را سوار کنیم ثواب دارد.

ماشین توقف کرده من و چند تن از دوستانم پیاده شدیم و از او خواهش کردیم سوار ماشین ما شود، قبول نمی‌کرد تا بالاخره پس از اصرار زیاد حاضر شد سوار شود، به شرط آن‌که کنار من بنشیند و هر چه بگوید مخالفت نکنم.

سوار شد و کنار من نشست در تمام راه برای من صحبت می‌کرد و از وقایع بسیاری خبر می‌داد و آنچه را که در آینده تا زمان مرگم برایم پیش می‌آید گفت؛ من از اندرزهای او بسیار لذت می‌بردم و آشنایی با چنین شخصی را از موهبت‌ پروردگار و ضیافت حضرت رضا‌(ع) دانستم، کم‌کم رسیدیم به قدم‌گاه به موضعی که شاگرد شوفر از مسافرین گنبدنما می‌گرفتند.

همه پیاده شدیم، موقع ظهر بود خواستم بروم و با رفقای شیرازی خود، مثل گذشته بر سر یک سفره ناهار بخورم گفت؛ آنجا مرو، بیا با هم غذا بخوریم،

 گوشه‌ای رفتیم و نشستیم از خرجین خود، سفره‌ای بیرون آورد، نان تازه در آن بود با کشمش سبز ، شروع به خوردن کردیم.

سپس گفت؛ حالا می‌خواهی به رفقای خود سربزنی و تفقدی کنی عیبی  ندارد, من برخاستم و به سراغ آنها رفتم و دیدم کاسه‌ای که مشترکاً از آن غذا می‌خورند، پر از خون است و دست و دهان آنها به خون آلوده شده و خود اصلا متوجه نیستند که چه می‌خورند.

نزد آن مرد بازگشتم گفت؛ بنشین دیدی رفقایت چه می‌خورند؟

تو هم از شیراز تا اینجا غذایت از همین چیزها بوده، اما تا به حال نمی‌دانستی، غذای حرام و مشتبه چنین رنگ و طعمی دارد در مهمانسرا و آشپزخانه‌های بین راه غذا مخور، غذای بازار کراهت دارد.

داستان لقمه حلال

داستان لقمه حرام و سلب توفیق

از مرحوم محدّث قمی (رضی الله عنه) نقل شده که فرمود: من سفری به همدان رفتم و بر شخص معتمدی وارد شدم. یک شب او به من گفت: فلان جا شام مهمانم، دلم می خواهد خدمت شما باشم. با هم آنجا برویم. من امتناع کردم. گفت: آقا اگر شما همراه من بیایید آبروی من بیشتر می شود، برای من خوب است. با هم رفتیم. شام آوردند و خوردیم، بعد از شام به منزل برگشتیم.

من صبح برخلاف هر شب که با کمال راحتی برای نماز شب بر می خاستم، زمانی از خواب بیدار شدم که نزدیک طلوع آفتاب بود و نزدیک بود، نماز صبحم قضا شود. خیلی ناراحت شدم.

عجب! آدم یک عمر زحمت بکشد که نماز شبش ترک نشود، ولی حالا چطور شده که نماز صبحم نزدیک است قضا شود؟ با عجله برخاستم، با ناراحتی وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم تا قضا نشود بعد به فکر افتادم چرا این طور شد؟ یعنی چه؟ برای من مصیبتی شد.

من فکر کردم چرا این طور شد؟ گفتم: شاید به خاطر شام دیشب بوده است. غیر از این دیگر توجیهی ندارم. صاحبخانه آمد، به او گفتم: صاحب آن منزل که دیشب رفتیم چه کاره بود؟! قدری تأمّل کرد و گفت: ایشان بانک بعد از ظهر است. من نفهمیدم یعنی چه؟ بعد ادامه داد بانک ها قبل از ظهر، ربا می دهند.  این آقا بعداز ظهر ربا می دهد.

من خیلی ناراحت شدم، گفتم: عجب! مرا به خانه یک رباخوار بردی و سر سفرهء او نشاندی. چرا این کار را کردی؟ به من خدمت کردی؟! این مهمان نوازی بود؟ ایشان فرمود: اثر این غذا این طور شد که تا چهل شب نمی توانستم خوب برای نماز شب برخیزم. تا چهل شب موفّق نشدم آن گونه که باید، نماز شب را انجام بدهم. به ما می گویند، اگر می خواهید صالح العمل باشید، غذایتان را پاک کنید. امّا ما دائم سعی در آلوده کردنش داریم. (صفیرهدایت (انفال/۱۷)

 

داستان شریک بن عبدا… بن سنان نخعی

شریک یک عابد، مسلمان و زاهد بوده که در زمان مهدی عباسی زندگی می کرده است و کاری هم با مهدی و درباریانش نداشته است. اما زمانی مهدی عباسی به زور شریک را به قصر خود دعوت کرد و به او گفت: تو باید قاضی القضات بشوی. (یعنی قاضی اول مملکت). شریک نپذیرفت. مهدی گفت: حالا که قاضی القضاتی را قبول نمی کنی، معلمی بچه هایم را قبول کن. گفت: این کار را هم نمی کنم، چون من نه تو را قبول دارم و نه خلافت تو را! مهدی اصرار کرد اما شریک نپذیرفت. شریک خواست برخیزد که مهدی گفت باید یکی از این سه کار را قبول کنی: یا قضاوت، یا تعلیم فرزندان و یا یک وعده غذا! شریک غذا خوردن را قبول کرد. آن غذای چرب و نرم ظاهری و زهر مار واقعی را خورد و شکم او از حرام پر شد.

بعد به خانه آمد و خوابید، غذای حرام گل کرد! و همین انسان زاهد، مقدس و عالم به خود گفت: چه مانعی دارد که قاضی القضات بشوی؟ و اگر قاضی شدی  شاید بتوانی گره از کار مسلمانی بگشایی و اگر قاضی شدی خیلی کارها می توانی بکنی! بعد گفت: چه مانعی دارد معلم دربار شوی و وجاهت و مقام پیدا کنی؟ صبح فردا پیش مهدی عباسی رفت و هم قضاوت را و هم معلمی را پذیرفت! شریک مقدس با یک غذا بیچاره شد!

اول مصیبت غذای حرام قساوت قلب است، قساوتی که قرآن می فرماید: وای به دلی که سیاه باشد. (فویل للقاسیه قلوبهم من ذکر ا… (۱)) دیگر از آثار لقمه حرام سیاه کردن دل است. در روایات می خوانیم که رسول خدا فرمود: مومن حرام را رد کند و خود را به خوردن مال حرام آلوده نسازد، این کار معادل ۷۰ حج مقبول است. (۲) مال حرام سخت کننده تربیت فرزندان است.

همراهان عزیز؛ نظر و برداشت خود را از این حکایت ها برای ما بنویسید. 

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید