قصه ها و حکایت ها داستانهای کوتاه پندآموز و سرگرم کننده ای هستند که از زمان های قدیم، به صورت شفاهی به دست ما رسیده و بعدها توسط نویسندگان مختلف به نگارش درامده است. امروزه هم نویسندگان جدید دست به نگارش قصه و حکایت می زنند و داستان های کوتاه تولید می کنند.
حکایت خرگوش باهوش و شیر ابله
در یک جنگل دورافتاده که گروه زیادی از حیوانات و مرغها و جانوران گوناگون زندگی میکردند و چون همه جور سبزی و میوه فراوان بود همه خوش و خرم روزگار به سر میبردند.
ولی یک شیر زورمند و ظالم هم در نزدیکی آن جنگل منزل گرفته بود و بلای جان آن حیوانات شده بود. هرروز در گوشهای، پشت درختی یا بته گیاهی کمین میکرد و همینکه یکی از حیوانات را تنها مییافت او را میگرفت و از هم میدرید و گوشتش را میخورد.
چون هیچکس هم زورش به او نمیرسید نمیتوانستند چارهای بکنند و کمکم زندگی شیرین حیوانات آن بیشه، از ترس شیر، دچار تلخی و ناراحتی شده بود و هیچکدام نمیدانستند آیا صبح که از خانه و لانه بیرون میآیند سالم به خانه برمیگردند یا نه.
بیشتر بخوانید: حکایت جالب شیخ ابوسعید و سنگ آسیاب از عطار نیشابوری
در میان خرگوشهایی که در آن صحرا بودند یک خرگوش باهوش بود که برای علاج ناراحتی و ترس حیوانات نقشهای طرح کرده بود و با چند تا از حیوانات دیگر نقش خود را شرح داد و همه پسندیدند و چون دیدند فکر خوبی کرده یک روز تمام حیوانات، خرگوش باهوش جنگل را دعوت کردند و همه دستهجمعی رفتند درِ منزل شیر و خرگوش را به نمایندگی انتخاب کردند که با شیر حرف بزند.
خرگوش قدری به شیر خوشامد گفت و بعد گفت:
– ای شیر توانا، حیوانات جنگل به من وکالت دادهاند که با شما حرف بزنم. ما میدانیم که زور و قدرت تو از ما بیشتر است و ما حیوانات ضعیفی هستیم و چون نمیتوانی علف بخوری و رئیس گوشتخواران هستی هرروز یکی از ماها را میگیری و بچههای ما نمیتوانند از ترس تو با آسایش خیال در جنگل گردش کنند.
بعضی از روزها هم که تو نمیتوانی کسی را شکار کنی گرسنه میمانی. اینک ما آمدهایم قراری بگذاریم که هم ما و هم تو راحت باشیم و هرکسی با خیال راحت زندگی کند.»
شیر پرسید: «چه قراری میگذارید که هم من و هم شما راحت باشیم؟»
خرگوش گفت: «قرار میگذاریم به شرطی که تو بیخبر حیوانات جنگل را شکار نکنی و ما امنیت داشته باشیم، هرروز خودمان یک حیوان چاقوچله را که برای خوراک تو مناسب باشد انتخاب کنیم و پیش تو بفرستیم و آنوقت، هم تو از زحمت شکار کردن راحت میشوی و هم حیوانات ضعیف با خیال راحت چرا میکنند و هم اینکه همیشه سر موقع، خوراک حاضر و آماده داری.»
شیر گفت: «بسیار خوب، شرطش این است که هرروز، اول ظهر خوراک مرا همراه خودت بیاوری و همه در امان باشید، اما وای به وقتیکه یک ساعت دیر بشود، آنوقت روزگارتان را سیاه خواهم کرد.»
حیوانات هم قبول کردند و بعدازآن هرروز یک دسته از حیوانات از میان خودشان یکی را که گناهی کرده بود و بایستی تنبیه شود انتخاب میکردند و به همراه خرگوش او را برای خوراک شیر میفرستادند.
یک روز قرعه به نام خوکها بود، یک روز نوبت بزهای کوهی، یک روز آهوها، یک روز میمونها، یک روز خرگوشها و همچنین سایر حیوانات؛ و بعدازآن قول و قرار؛ خیال همه راحت بود که بیجهت و بیخبر در چنگال شیر بیرحم گرفتار نمیشوند و خیلی هم مواظب بودند که هیچوقت از موقع ناهار دیرتر نشود تا شیر اوقاتش تلخ نشود.
بود و بود تا روزی که نوبت به طایفه خرگوشها رسید و بایستی از میان خودشان یکی را انتخاب کنند. همه خرگوشها جمع شدند و قرعه کشیدند و قرعه به نام برادر خرگوش باهوش افتاد. در این موقع خرگوش باهوش رفت روی یک سنگ ایستاد و گفت: «دوستان عزیز، درست گوش بدهید تا مطلبی به شما بگویم، یادتان هست که چند وقت پیش، همه حیوانات جنگل از شیر میترسیدند و هیچکس خواب راحت نداشت و پیشنهاد من باعث شد که تااندازهای حیوانات راحت شوند؟»
همه گفتند: «آری، پیشنهاد خوبی کرده بودی.»
بیشتر بخوانید: معنی و حکایت ضرب المثل بر خرمگس معرکه لعنت!
خرگوش باهوش گفت: «یک فکر خوبی کردهام که اگر به آن عمل کنیم ممکن است بعدازاین تمام حیوانات از ظلم شیر راحت بشوند.»
پرسیدند: «چه فکری کردهای؟»
خرگوش باهوش گفت: «نقشه این است که مرا دو ساعت دیرتر بفرستید و تنها هم بفرستید تا من هم بروم و فکری را که کردهام صورت بدهم و اگر این را قبول کنید و دو ساعت به من مهلت بدهید من تمام شما را از شر این ظالم راحت میکنم.»
گفتند: «فکری را که کردهای بگو.» گفت: «حالا نمیتوانم بگویم چونکه ممکن است کسی خیانت کند. برادر و خانواده من در میان شما هستند. اگر من دروغ گفتم و فرار کردم آبروی آنها خواهد ریخت همانطور که افراد خانواده خیانتکاران آبرو ندارند.»
خرگوشان چون همیشه از خرگوش باهوش خیر و خوبی دیده بودند قبول کردند که مطابق حرف او عمل کنند و به او مهلت بدهند و بعد هم او را تنها بفرستند. پس خرگوش باهوش دوساعتی صبر کرد و بعد تنها و آرام بهطرف منزل شیر روان شد.
اما از آنطرف، شیر تا دو ساعت بعدازظهر صبر کرد و دید از طرف حیوانات خبری نشد و چون تا آن روز هیچوقت در فرستادن خوراکش تأخیر نشده بود خیلی عصبانی شده بود. زیرا هم خیلی گرسنه بود و هم بدقولی حیوانات به رگ غیرتش برخورده بود و با خودش خطونشان میکشید که اگر از دو ساعت بیشتر طول بکشد چه میکنم و چه میکنم و همه حیوانات را بیچاره میکنم…
ناگهان سروکله خرگوش از دور پیدا شد که خود را مثل اشخاص ماتمزده و عزادار، غمگین ساخته بود و آهستهآهسته پیش میآمد. همینکه خرگوش به شیر رسید مانند کسی که میخواهد گریه کند سلام کرد. شیر گفت: ««هان، تا این وقت کجا بودی؟ چرا تنها هستی؟ مگر حیوانات قول و قرار خودشان را فراموش کردهاند؟»
خرگوش گفت: «نه قربان، من از نزد حیوانات میآیم، آنها مطابق قرارداد درست موقع ظهر یک خرگوش چاقوچله را برای شما همراه من فرستادند و ما داشتیم باعجله میآمدیم. ولی در میان راه یک شیر غریبه که درست هیکلش مثل شما بود پیدا شد و خرگوش را بهزور از چنگ من گرفت.
بیشتر بخوانید: حکایت حکمت آموز مرغ طمع کار و شکارچی باهوش از مثنوی معنوی
هر چه التماس کردم که این خرگوش، خوراک شیر بزرگ است به من اعتنا نکرد و گفت:«شیر بزرگ کدام بیشعوری است، اینجا شکارگاه من است و از من بزرگتر کسی نیست و هر کس هم سر جنگ دارد بیاید ببینم حرفش چیست، اگر تو هم زبان درازی کنی گوشهایت را از بیخ میکنم تا دیگر گوش نداشته باشی و یک خر حسابی باشی»
شیر که گرسنه بود و از پیش هم اوقاتش تلخ شده بود، از اینکه در جنگل رقیب پیدا کرده سخت عصبانی شد و از خرگوش پرسید: «حالا آن شیر کجاست؟ میتوانی او را به من نشان بدهی تا داد خود را از او بگیرم؟»
خرگوش گفت: «چرا نتوانم، او در همین نزدیکی پشت آن درختهاست.» شیر گفت: «زود برویم و دمار از روزگارش برآریم.»
خرگوش از جلو و شیر از عقب دویدند و دویدند تا از جنگل خارج شدند و نزدیک تپه سبز در کنار چاه بزرگی که آب فراوان داشت رسیدند و ناگهان خرگوش ایستاد. شیر گفت: «چرا نمیروی؟»
خرگوش گفت: «دشمن در این چاه است و من از او میترسم.»
شیر گفت: «احمق، تا من اینجا هستم از هیچکس نباید ترسید و حالا میبینی که پوستش را از تنش میکنم.» خرگوش برای اینکه قدری بیشتر شیر را سر غیرت بیاورد گفت: «قربان، قدری احتیاط کنید. چونکه او درست هیکلش مثل شماست و بهقدر شما زور دارد.»
شیر گفت: «تو او را نشان بده و دیگر کاری نداشته باش.»
خرگوش گفت: «شیر در همین چاه است و من میترسم جلوتر بیایم.»
پس شیرِ غضبناک جلو دوید و لب چاه ایستاد. خرگوش باهوش هم دوید و میان دو دست شیر ایستاد و هر دو در آب چاه نگاه کردند. خرگوش عکس خودشان را که در آب افتاده بود نشان داد و گفت: «میبینید؟ این همان شیر بیگانه است و این هم خرگوشی است که از من گرفته و هنوز نخورده.»
بیشتر بخوانید: حکایت جالب و آموزنده قاضی و حکم ناحق از مثنوی معنوی
شیر همینکه عکس خود و خرگوش را در آب دید به گمان اینکه دشمن است فوری خود را برای جنگ بر دشمن در آب انداخت و در آب غرق شد و خرگوش باهوش بهسلامت بازگشت و به حیوانات مژده داد که حالا دیگر همه میتوانند خوش باشند زیرا شیر ظالم هلاک شد.