ممکن است بارها و بارها ضربالمثل ” گربه را دم حجله کشتن” را شنیده باشید؛ اما آیا از معنای این ضرب المثل و حکایت پشت آن آگاه هستید؟؟ پشت این ضرب المثل حکایت جالب و آموزندهای وجود دارد که شنیدن آن خالی از لطف نیست.
با ما همراه باشید تا در ادامه معنای ضرب المثل و داستان جذاب آن را برای شما نقل کنیم.
بیشتر بخوانید: حکایت ضرب المثل از سوراخ سوزن رد میشه اما از در دروازه رد نمیشه
معنای ضرب المثل “گربه را دم حجله کشتن”
داستان گربه را باید دم حجله کشت: حکایت و ضرب المثلی زیبا که می تواند برای همه آموزنده باشد، شاید مفهوم این ضرب المثل و جای استفاده این ضرب المثل در حال حاضر درست استفاده نمی شود ولی این حکایت در اصل خود نکات جالب دارد که در ادامه توصیه می کنم بخوانیم:
حکایت گربه را باید دم حجله کشت
در روزگاران قدیم یک مادر پیر به همراه دو پسرش زندگی میکرد. یکی از پسرها ازدواج کرده بود و دیگری مجرد بود. برادر متاهل همیشه به برادر مجردش میگفت که ازدواج نکند تا مثل او بیچاره نشود.
اما برادر مجرد همیشه میگفت : برادر جان تو خودت را با من مقایسه نکن. من با تو فرق دارد و وقتی زن گرفتم به تو ثابت میکنم که اینطوریا هم نیست. مادرشان دوست داشت تا زمانی که زنده است پسر کوچکش هم ازدواج کند. به همین دلیل چند دختر به او پیشنهاد داد؛ اما پسرش هیچ کدام را نپسندید.
یک روز پسر مجرد شاد و خوشحال به خانه آمد و گفت از یک دختر خوشش آمده و باید به خاستگاری او برویم. مادرش پرسید که این عروش خوشبخت کیست؟؟ پسر گفت باید به خانه ملک التجار برویم. تصمیم دارم با دختر او ازدواج کنم.
وقتی مادرش اسم ملک التجار را شنید از هوش رفت. برای مادر آب قند درست کردند و وقتی به هوش آمد رو به پسرش کرد و گفت: مگر قحطی دختر است؟؟ این دختر اخلاق درست و حسابی ندارد. کارش فقط دستور دادن است. صدایش بلند است و نمی تواند تو را خوشبخت کند.
اما مرغ پسر یک پا داشت و به هیچ وجه راضی نمیشد با دختر دیگری ازدواج کند.
مادر با بی میلی بلند شد و به خواستگاری دختر ملک التجار رفت. از آن جا که این دختر خاستگاری نداشت؛ خیلی زود به این خاستگاری جواب مثبت داد و عروسی کردند.
در شب اول زندگی داماد و عروس رو به روی هم نشسته بودند و شام خود را با هم میخوردند. ناگهان گربه ای از راه رسید.
داماد به گربه و گفت: « اگر غذا میخواهی، باید بروی و برای من یک لیوان آب بیاوری» گربه باز میو میو کرد. پسر دوباره خواسته خود را تکرار کرد و این بار گفت اگر برایم آب نیازی سرت را از تنت جدا میکنم.
عروس می خواست حرفی بزند و به دامادش بگوید که گربه زبان آدمی زاد را نمیفهمد. تا خواست چیزی بگوید؛ داماد از جایش بلند شد و با یک ضربه گربه را کشت.
عروس داستان ما ترسید و بدون این که حرفی بگوید، سر جای خود نشست. وداماد شمشیرش را در غلاف کرد و به عروس گفت: «برو یک لیوان آب برایم بیاور.»
عروس که ترسیده بود؛ خیلی زود گفت «چشم» و از جایش بلند شد. با لباس عروس رفت و لیوانی آب برای داماد آورد.وقتی اطرافیان این داستان را فهمیدند که داماد گربه را دم حجله کشته و با این کار عروس بداخلاق زبانش را کوتاه کرده و حرف نزده است؛ متعجب شدند.
بعد از چند روز، برادر داماد هم تصمیم گرفت به تقلید از کار برادرش کاری بکند و از همسر خود زهر چشمی بگیرد.شب شد و به همسرش گفت: «برایم یک لیوان آب بیاور» . زن گفت: «آب می خواهی، خودت برو به آشپرخانه و آب بخور.»
مرد گفت: «اگر این کار را نکنی با شمشیر سرت را از بدنت جدا کنم.»
زن گفت: «کسی که با شمشیر زنش را مطیع کرده، گربه را در شب اول زندگی اش کشته است. تو اگر گریه کش بودی، باید همان موقع که تازه ازدواج کرده بودیم، این کار را میکردی و گربه را دم حجله میکشتی.»
بیشتر بخوانید: حکایت خواندنی از ضرب المثل “برو کشکتو بساب!”
خوب دوستان و همراهان سایت ستاره نظر شما در مورد این حکایت چیست؟ لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما به اشتراک گذارید.