اگر به داستان های قدیمی و تخیلی علاقه دارید بهتر است داستان پادشاه و سه دخترش را تا پایان بخوانید. بدون شک از آن لذت خواهید برد.
داستان زیبای پادشاه و سه دخترش
روزى روزگارى بود. پادشاهى حکمرانی می کرد که سه دختر داشت و پسر برادرش نیز با آن ها زندگی میکرد.
وقتی دخترهای پادشاه بزرگ شدند و وقت ازدواجشان رسید؛ پادشاه تصمیم گرفت دختر بزرگش را به عقد پسر برادرش دربیاورد.
پسر برادر پادشاه یک مرد زیبارو بود که همه عاشق آن بودند. وقتی دختر بزرگ پادشاه با این پسرک ازدواج کرد؛ از رندگی خود راضی نبود. به پدرش شکایت کرد که پسرعمویش با او صحبت نمی کند. دختر بزرگ از پدرش خواست تا طلاقش را بگیرد.
بعد از طلاق پادشاه دختر دومش را به عقد پسرک درآورد تا شاید آن ها باهم خوشبخت شوند. اما دختر وسطی هم با پسرعمویش خوشبخت نشد و از حرف نزدن اون شاکی شده بود. دختر وسطی هم از پدرش خواست تا طلاقش را بگیرد.
پادشاه تصمیم گرفت دختر آخری خود را به عقد پسرعمویش دربیاورد.
بیشتر بخوانید :حکایت پندآموز و خواندنی عارف پیر و پادشاه جوان
دختر يک سال صبر کرد و چیزی نگفت. دو خواهر بزرگترش کنجکاو شدن که پسرعمویشان با خواهر کوچیکه حرف می زند یا خیر . یک روز از خواهرشان سوال کردند زندگی ات با پسرعمو چگونه است؟
خواهر کوچیکه گفت: ‘خيلى خوب. شماها چیکار مىکرديد که پسرعمو با شما حرف نمىزد؟’
خواهرا حسوديشان شد و با خود گفتند: ‘امشب يک پارچه در خانهشان می فرستیم. اگر پسرعموى ما آن پارچه را خريد که معلوم است خواهر ما راست مىگويد.
دختر کوچیک وقتی ديد که پارچه خوبى است اما پسرعمو با او حرفی نمی زند با خود گفت چه کنم؟
کنار چراغ نشست و پارچه را جلوى خود گذاشت و به چراغ گفت: چراغ چراغ با تو بودم شاه چراغ با تو بودم، پسرعموجان با تو بودم. پسرعموجان با تو بودم، از خانهٔ خواهرم يک قواره زرى آوردهاند مىخرى يا نه؟’
پسر گفت: ‘چراغ چراغ با تو بودم. شاهچراغ با تو بودم، دخترعموجان با تو بودم صد تومان از زير تخته پوست بردار و بده’
شب دوم خواهر وسط هم پارچه ای به خانه خواهر کوچکش فرستاد و باز هم پسرعمو پارچه را برای همسرش خرید.
وقتى خواهر بزرگ و وسطى ديدند که پسرعمو پارچهها را خريده با خود گفتند برای ناهار به خانه شان می رویم تا از داستان سردر بیاوریم.
دختر کوچیک وقتی خبر را شنید جلو چراغ نشست و گفت: ‘چراغ چراغ با تو بودم، شاهچراغ با تو بودم، پسرعمو با تو بودم، فردا ظهر خواهرهايم براى ناهار به خانهٔ ما مىآيند. چهکار کنم؟’
پسر رو به چراغ کرد و گفت: ‘چراغ چراغ با تو هستم، شاهچراغ با تو هستم، صبح يک گربهٔ سياه مىآيد که کليدى بر گردن دارد. کليد را برمىدارى و مىروى به زيرزمين، در آنجا دريچهاى هست آن را باز مىکنى يک باغ بزرگ پيدا مىشود. توى باغ مىروي، هفت غلام و هفت کنيز در برابرت پيدا مىشوند. هر چه بخواهى آنها حاضر مىکنند.
دختر کوچیکه صبح اینکارا را انجام داد و دو خواهرش از دیدن این همه تدارکات تعجب کردند وناهارشان را خوردند و رفتند.
دختر کوچیکه اضافه ناهارشان را زير سبد گذاشت تا شب بخورند. اما گربه که کليد داشت، آمد سبد را برگرداند و مرغ را برداشت. دختر کوچیکه دنبالش رفت و ته باغ رسید که یک تخت طلا داشت و يک دختر روى تخت خوابيده است.
نزدیک شد و دید تمام بدن دختر در سایه است و تنها صورتش در آفتاب است. دستمال سرش را باز کرد و روی صورت دختر انداخت تا آفتاب اذیتش نکند. ار قضا این دختر شاه پریان بود که با پسرعمو ازدواج کرده و طلسمش کرده بود.
ناگهان دختر بیدار شد و با تعجب پرسید تو کی هستی؟
دختر کوچیکه گفت من دختر پادشاهم و با پسرعمویم اینجا زندگی میکنیم. امروز ديدم که شما خوابيدهايد و آفتاب توى صورتتان افتاده است. دستمالم را باز کردم و روى صورت شما که سايه گذاشتم.
دختر شاهپريان فهميد که اين دختر هووى او است. اما به دلیل مهربانى اش، دلش به حال او سوخت و گفت: زندگى و شوهرم را به تو میبخشم. در این حال به صورت پرندهای درآمد و به آسمان رفت. دختره متعجب شده بود و دید پسرعموى او از آن سوى باغ آمد. دختر داستان را تعريف کرد.
پسرعمو گفت: بله روزهایی که من نمىتوانستم با تو حرف بزنم به اين دلیل بود که دختر شاهپريان مرا جادو کرده بود.
حالا من هم آزاد شدم. سپس این دو به خانهشان رفتند و تا آخر عمر به خوبی و خوشى زندگى کردند.
پسرعمو و دختر کوچیک پادشاه
نظرتان در مورد این داستان شیرین چیست؟ از این داستان های قدیمی خوشتان می آید؟ در بخش نظرات با ما درمیان بگذارید.