حکایت عبرت آموز دوستی کبک خوش رو و شاهین شکاری از کلیله و دمنه

5 دقیقه
داستان کبک زیبا و شاهین

اگر به داستان‌های کلیله و دمنه علاقه دارید؛ داستان دوستی عجیب کبک خوش رو و شاهین شکاری را بخوانید. این داستان آموزنده درس‌های بسیار مهمی به شما می‌دهد.

دوستی‌ها پیوندهای محکمی هستند که سالیان سال دوام می‌آورند؛ اما آیا دوستی دو دشمن باهم عاقلانه است؟ در این حکایت کلیله دمنه به داستان دوستی یک کبک زیبا و یک شاهین شکاری می‌پردازیم که بسیار آموزنده است. اگر از علاقه‌مندان به خواندن اینگونه حکایت‌ها هستید پیشنهاد می‌کنیم مطالعه چند حکایت از کلیله و دمنه را در ستاره از دست ندهید.

حکایت دوستی کبک زیبا و شاهین

 دوستی کبک زیبا و شاهین
داستان دوستی کبک زیبا و شاهین

روزی روزگاری در دامنه کوهی،  یک کبک زیبا و خوش رفتار زندگی می‌کرد که همه به آن کبک خوش رو می‌گفتند و در میان هم نوعان خود به خوشگلی و خوش رویی معروف بود.

از آنجایی که این کبک خیلی زرنگ و زیرک بود هیچ صیاد و شکارچی نمی‌توانست او را صید کند.  او هیچ وقت تنهایی به گردش نمی‌رفت و با مرغ‌های ناشناس رفت و آمد نمی‌کرد.

یک روز این کبک خوش رو در نزدیکی خانه اش راه می‌رفت و آواز می‌خواند که ناگهان یک شاهین را در آسمان دید. شاهین کبک را دید و خیلی دوست داشت با وی معاشرت کند؛ او در دلش می‌گفت من به یک دوست مانند این کبک نیاز دارم و چقدر خوب می‌شود با این کبک دوست شوم.

شاهین آهسته به زمین نشست و قدم زنان سمت کبک رفت تا سر صحبت را باز کند. کبک خوش رو وقتی شاهین را دید سریع فرار کرد و به شکاف سنگی پناه برد.  شاهین به وی نزدیک شد و گفت: ای کبک زیبا. از من نترس. امروز کمال و هنر تو به من ثابت شد و من فهمیدم آواز و رفتار تو باعث می‌شود غم از دلم برود و می‌خواهم از تو بخواهم با من دوست شوی.

کبک گفت: ای شاهین دست از سر من بردار. من فریب تو را نمی‌خورم.

شاهین گفت: در این بیابان کبک زیاد است و ما با فریب صید نمی‌کنم.  حقیت این است که محبت تو در دلم مانده و می‌خواهم با تو دوست شوم.

کبک گفت اگر از من خوشت هم آمده دلیل نمی‌شود با هم دوست شویم. این مهربانی و محبت تو موقت است؛ زیرا تو مرغ گوشتخواری هستی و من طعمه تو می‌شوم.  همانطور که آب و آتش در کنار هم نمی‌مانند معاشرت من و تو هم امکان ندارد.

شاهین گفت من در پیدا کردن غذا عاجز نیستم؛ بنابراین هرگز قصد بدی ندارم و اگر ما باهم دوست شویم؛ برای تو هم فایده دارد. اول از همه وقتی بقیه شاهین‌ها می‌بینند تو رفیق منی از ترس من به تو احترام می‌گذارند و تو را شکار نمی‌کنند. دوم اینکه، خانه من بسیار زیباست و من تو را به خانه خودم در بالای درخت می‌برم و تو می‌توانی تمام صحرا را  از بالا تماشا کنی و کبک‌های دیگر به تو افتخار می‌کنند. سوم اینکه چون من توانا هستم همیشه بهترین خوراک‌ها را برای تو فراهم می‌کنم.

کبک با شنیدن این حرف‌ها اندکی نرم شد و گفت درست است، اما ممکن است حرف‌های دیگران روی تو تاثیر بگذارد و یا وقتی من کار اشتباهی کردم تو عصبانی شوی و به من آسیب بزنی.

بیشتر بخوانید: حکایت شنیدنی خرچنگ و حیله مرغ ماهی خوار از کتاب کلیله و دمنه

شاهین گفت اصلاً اینطور نیست، مگر نشنیده ای که می‌گویند «دیده‌ی دوستی جز خوبی نمی‌بیند.» من قول می‌دهم که به حرف هیچ‌کس گوش ندهم و همیشه با هم دوست باشیم و به تو محبت کنم.

در نهایت کبک به دوستی با شاهین راضی شد و از پناهگاه خود بیرون آمد و باهم دست دوستی دادند. سپس شاهین کبک را روی دوش خودش سوار کرد و او را به آشیانه خود آورد.

تا چند روز از کبک پذیرایی کرد و باهم درددل می‌کردند و دوست‌های خوبی شده بودند. روزها کبک همراه شاهین به گردش می‌رفت و بقیه مرغ‌ها از او حساب می‌بردند و حسرت شرایط او را می‌خوردند.

به مرور کبک به این زندگی خوب عادت کرد و کبک‌ها دیگر را مسخره می‌کرد و می‌گفت؛ تا کی می‌خواهید مثل بیچاره‌ها زندگی یکنواختی داشته باشید. شما هرگز بالای درخت را ندیده‌اید و … از این جور حرف‌ها.

تا یک روز شاهین و کبک به گردش رفتند؛ اما آن روز شاهین اصلاً حرف نمی‌زد و نمی‌خندید و وقتی به لانه رسید کبک را به یک سمت پرت کرد.

کبک ناراحت شد. ولی فکر کرد که شاید شاهین با کسی بحث کرده و حالش خوب نیست. کبک سعی کرد که با خنده‌رویی شاهین را به حرف بیاورد. اما نتوانست. کم کم کبک احساس ترس کرد و پشیمان شده بود که چرا به لانه شاهین آمده است.

ازقضا شاهین آن روز هیچ شکاری به چنگش نیامده بود و گرسنه بود  و دنبال بهانه می‌گشت تا کبک را بخورد. کبک هم خیلی احتیاط می‌کرد که بهانه به دست او ندهد.

ناگهان شاهین به کبک گفت که «چرا ناراحتی و حرف نمی‌زنی؟» کبک گفت چیزی نیست می‌خواهم ساکت باشم تا شما استراحت کنید.

شاهین، وقتی دید هیچ بهانه‌ای ندارد با عصبانیت به کبک گفت: «آیا سزاوار است که من در آفتاب نشسته باشم و تو در سایه بنشینی؟» کبک گفت منظورت چیست؛ الان که شب است و  هوا تاریک است. این چه بهانه ای است؟

شاهین عصبانی شد و گفت به من می‌گویی دروغگو و کبک بیچاره را از هم درید و وقتی داشت گوشت‌هایش را می‌خورد می‌گفت: «بله، کبک برای خوردن خوب است، ما خواستیم چند روز خوش گذرانی کنیم و این احمق هم خیال کرد تا ابد می‌تواند ما را سرگرم کند…»

این بود سرانجام دوستی کبک ساده‌دل و شاهین دروغگو و فریبکار. این داستان نشان می‌دهد که باید برای انتخاب دوست و معاشرت با آدم‌ها بیشتر دقت کنیم.

آیا این مطلب را دوست داشتید؟