داستان خرچنگ و حیله مرغ ماهی خوار هم یکی از داستانهای جذاب از کتاب کلیله و دمنه است. اگر از علاقهمندان به خواندن اینگونه حکایتها هستید پیشنهاد میکنیم مطالعه چند حکایت از کلیله و دمنه را در ستاره از دست ندهید.
داستان آموزنده خرچنگ و مرغ ماهی خوار
بیشتر بخوانید: حکایت زاهد خیالباف و کوزه روغن از کلیله و دمنه
روزی و روزگاری یک مرغ ماهی خوار بر لب دریاچه کوچکی زندگی میکرد و هر روز یک ماهی تاره میگرفت و میخورد و شب همانجا میخوابید تا گرسنه شود و دوباره این کار را انجام دهد.
سالها این کار را انجام میداد تا پیر و ضعیف شد و یک روز دید دیگر نمیتواند مانند قبل بر لب دریاچه کمین کند و ماهی بگیرد.
ماهیها خیلی سریع فرار میکردند و مرغ ماهی خوار نمیتوانست آنها را صید کند.
یک روز مرغ ماهی خوار گوشهای نشسته بود و غصه میخورد و میگفت: افسوس که در جوانی چیزی را برای روزگار پیری ذخیره نکردم و حالا قدرت توانایی صید یک ماهی هم ندارم.
بنابراین تصمیم گرفت حیله ای دست و پا کند و راه آسانتری برای پیدا کردن غذا کشف کند.
نزدیک دریاچه رفت و در کنار خرچنگی نشست و قیافه ناراحتی به خود گرفت و شروع کردن به ناله و زاری کردن که این چه بلایی بود که سر پیری بر وی نازل شده است. با خود میگفت: من پیر شدم اما این ماهیها چه گناهی کرده اند که باید دست یک ظالم بیفتند. در این روزگار هیچ کس به هیچ کس رحم نمیکند.
خرچنگ نزد مرغ ماهی خوار آمد و گفت بلا به دور باشد؛ چرا انقدر ناراحتی؟
مرغ ماهیخوار گفت: دوستم تو میدانی که من سال هاست هر روز در این دریاچه یک ماهی صید میکنم و آدم قانعی هستم؛ و به ماهیهای زیادتر چشم ندارم. اما امروز دو صیاد را دیدم که تورهای ماهیگری بزرگی داشتند و وقتی از کنار این آبگیر رد میشدند؛ با هم گفتند: حالا در فلان دریاچه ماهی بیشتر است؛ وقتی تمام ماهیهای آن دریاچه را صید کردیم؛ به اینجا بیاییم و دو سه روزی تمام ماهیهای اینجا را صید میکنیم.
بیشتر بخوانید: حکایت جالب مرد عارف و مرغهای کارگاه از کلیله و دمنه
برای این ناراحتم که به زودی تمام این ماهیها صید میشوند و من بی روزی میمانم. از طرفی دلم برای ماهیها هم میسوزد.
خرچنگ این خبر را به ماهیها داد و آنها هم ترسیدند و به دور خرچنگ جمع شدند. ماهیها گفتند؛ بله مرغ ماهیخوار راست میگوید؛ اگرچه او دشمن ما بود اما تنها روزی یک ماهی صید میکرد ولی اگر صیاد بیاید همه ما را صید میکند و ما از بین میرویم. از مرغ ماهی خوار بپرس آیا راهی برای فرار بلد است؟
خرچنگ گفت اگرچه با دشمن نمیتوان مشورت کرد؛ اما مرغ ماهی خوار پیر است و تجربه بیشتری دارد و عقلش زیادتر است.
ماهیها به مرغ ماهی خوار گفتند ” ای مرغ دانا درست است وقتی بلای سخت و دشمن بزرگی میآید باید دشمنیهای کوچک را فراموش کنیم. همیشه زندگی تو به وجود ما وابسته بود؛ حالا زندگی ما به عقل و هوش تو وابسته اشت. راه نجات را به ما نشان بده”.
مرغ ماهی خوار گفت از آنجایی که زور ما به صیادها نمیرسد؛ تنها راه فرار این است که به دریاچه پشتی برویم. آن دریاچه عمیقتر است و هیچ صیادی نمیتواند ماهیها را شکار کند و آنقدر زلال است که هر پیری در آنجا جوان میشود.
اما ماهیها گفتند دریاچه ما به دریاچه پشتی راهی ندارد و ما نمیتوانیم در خشکی بیایم. پس اگر میشود تو مارا به آنجا برسان تا خدا هم از تو راضی باشد.
مرغ ماهی خوار گفت باشد؛ اما وقت کم است و من هربار جز دو سه نفر را نمیتوانم به دریاچه ببرم.
بنابراین بعد از التماس ماهیها، قرار بر این شد که روزی دوبار مرغ ماهی خوار، چند ماهی را به دریاچه پشتی ببرد.
پس ظرفی از پوست هندوانه درست کردند و آن را با علفی از دریا بستند؛ هر روز صبح و عصر چند ماهی درون آن مینشستند و مرغ ماهی خوار علف را به دندان میگرفت و ماهیهای را به بالای تپه میبرد؛ آنها را میخورد و استخوانهایشان را در همان جا میریخت و با ظرف خالی بر میگشت.
ماهیها هم از حقیقت خبر نداشتند و فریب او را میخوردند و هر دفعه خودشان داوطلب میشدند و درون ظرف هندوانه میرفتند.
تا چند روز مرغ ماهی خوار با این فریب شکم خود را سیر میکرد و در دل خود ماهیها را به تمسخر میگرفت. تا اینکه یک روز خرچنگ گفت من میخواهم به دریاچه جدید بروم و خبر سلامت ماهیها را برای دوستانم بیاورم.
ماهیخوار برای اینکه ماهیها شک نکنند؛ به خرچنگ گفت خیلی عالی است؛ بر پشت من سوار شو تا تو را به دریاچه ببرم. فوری خرچنگ را پشت خود سوار کرد و به سمت بیابان رفت. میخواست خرچنگ را در محلی بیندازد که دیگر نتواند برگردد.
بیشتر بخوانید: حکایت دو کبوتر و قضاوت اشتباه از کلیله و دمنه
اما خرچنگ وقتی از بالای تپه میگذشت و استخوانهای ماهیها را دید؛ از مکر و حیله مرغ ماهی خوار مطلع شد و فهمید جان خود هم در خطر است. خرچنگ تصمیم گرفت به مرغ ماهی خوار حمله کند. با خود گفت یا او را میکشم و خود و ماهیها را نجات میدهم و یا خودم میمیرم.
به گردن مرغ ماهی خوار حمله کرد و او را از پا درآورد به سمت دریاچه قدیمی رفت. خرچنگ برای ماهیها همه چیز را تعریف کرد و گفت: ماهی خوار شنیده بود که مکر و حیله بیش از زور و بازو قدرت دارد؛ اما نمیدانست که همیشه خیانت با دوستان به قیمت جان حیله گر تمام میشود.
ماهیها هم از این داستان عبرت گرفتند و با خود عهد کردند که دیگر هیچ خبری را از سمت دشمن باور نکنند و از دشمن خود مشورت نخواهند.