حکایت‌های ژاپنی | داستان‌ها و حکایت‌های خواندنی کشور ژاپن

خواندن حکایت کشورهای دیگر می‌تواند جهان بینی خواننده را نسبت به دنیای اطراف خود تغییر دهد. با مطالعه حکایت‌های ژاپنی همراه ما باشید.

اگر از علاقه‌مندان به خواندن حکایت‌های مختلف از سراسر دنیا هستید با این دو حکایت ژاپنی همراه ما باشید.

حکایت تغییر خود یا تغییر دنیا

می‌گویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می‌کرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می‌بیند.

وی به راهب مراجعه می‌کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد راهب، او به تمام مستخدمین خود دستور می‌دهد با خرید بشکه‌های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند. همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض می‌کند.

پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می‌آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین مییابد.

مدتی بعد مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می‌نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه می‌شود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه‌ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش می‌رسد.

از او می‌پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :” بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته”.

مرد راهب با تعجب به بیمارش می‌گوید بالعکس این ارزانترین نسخه‌ای بوده که تاکنون تجویز کرده‌ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر دیدگاه و یا نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.

حکایت بهشت و جهنم

روزی یک جنگجوی سامورایی از استاد خود می‌خواهد که مفهوم بهشت و جهنم را برایش توضیح دهد. استاد با حالتی اهانت آمیز پاسخ می‌دهد: « تو آدم نادانی بیش نیستی و من نمی‌توانم وقتم را با افرادی مثل تو تلف کنم.»
سامورایی که غرورش جریحه‌دار شده است برافروخته و خشمگین می‌شود، شمشیرش را از نیام بیرون می‌کشد و می‌غرد:«می توانم تو را به خاطر این گستاخی بکشم.»

استاد در جواب به آرامی می‌گوید: «این جهنم است.»

سامورایی با مشاهده‌ی این حقیقت که چطور برای لحظه ای اسیر خشم شده بود در خود فرو می‌رود، آرام می‌گیرد. شمشیرش را غلاف می‌کند، در برابر استاد خود سر تعظیم فرو می‌آورد و از او به خاطر این بصیرت تشکر می‌کند.

استاد بلافاصله می‌گوید: «این همان بهشت است.»

بیشتر بخوانید: حکایت زیبا و آموزنده شیوانا و آهنگر بدون دست

ویسوی چوب‌تراش و کشیش پیر

سال‌ها پیش در دشت بی حاصلی مرد چوب تراشی به اسم ویسو با همسر و فرزندانش در یک کلبه زندگی می‌کرد. یک روز کشیش پیری با ویسو ملاقات کرد که به او گفت: “چوب‌تراش محترم، نگرانم که هرگز به درگاه خدا دعا نکنی.”

ویسو پاسخ داد: “اگر همسر و خانواده‌ای پرجمعیت برای سیر کردن داشتی، هیچ وقتی برای دعا کردن نداشتی.”

پاسخ ویسو به مذاق کشیش پیر خوش نیامد و پیرمرد توصیف کاملی از جهنم و عذاب‌های آن به ویسو داد که باعث شد ویسوی ساده به وحشت بیفتد و به کشیش قول داد که دعا بخواند و خدا را از یاد نبرد. کشیش هنگام ترک ویسو به او گفت: “کار کن و دعا کن”

متاسفانه ویسو این حرف کشیش را نشنید و تمام روز خود را وقف دعا خواندن کرد و دیگر هیچ کاری نکرد به طوری که آخرین ذخیره‌های غذاییشان تمام شد و همسر و خانواده‌اش از گرسنگی عذاب می‌کشیدند. همسر ویسو که تا به حال هیچ کلمه تند یا تلخی به شوهرش نگفته بود، روزی به شدت عصبانی شد و با اشاره به بدن لاغر و رنگ زرد فرزندانش فریاد زد: بلند شو، ویسو، تبرت را بردار و کار بکن. برای همه ما کار کردن تو مفیدتر از زمزمه کردن دعا است!»

ویسو چنان از صحبت همسر مظلوم و ساکتش شوکه شده‌بود که تا چند دقیقه نتوانست حرف بزند و سپس با عصبانیت گفت “زن، خدا برتر از تو است. تو موجود گستاخی هستی که اینطور با من صحبت می‌کنی و من دیگر با تو و فرزندانت کاری ندارم!”

سپس بدون خداحافظی تبرش را برداشت و کلبه را ترک کرد و از کوه فوجیاما بالا رفت و در میان مه از نظر ناپدید شد. هنگامی که ویسو روی قله کوه نشست، صدای خش خش ملایمی شنید و بلافاصله بعد از آن، روباهی را دید که به داخل بیشه‌زاری دوید. ویسو دیدن روباه را خوش شانسی می‌دانست، و دعای خود را نیمه کاره گذاشت و از جا بلند شد و به امید یافتن روباه به این طرف و آن طرف دوید. ناگهان به فضای بازی در میان درخت‌ها رسید و دو خانم را دید که کنار جوی مشغول بازی کردن با چند تکه چوب بودند. مرد روی تخته‌ای نشست و از دور بازی آن‌ها را تماشا کرد. به نظر می‌رسید بازی عجیبی است و انتها ندارد. در یک لحظه دید یکی از بازیکنان حرکت اشتباهی انجام داد و ویسو فریاد زد “اشتباه کردید خانم!”

زنان در یک لحظه تبدیل به روباه شدند و فرار کردند. هنگامی که ویسو سعی کرد آنها را تعقیب کند، با وحشت متوجه شد که اندام‌‌های بدنش به طرز وحشتناکی سفت شده است، موهایش بسیار بلند است و ریش هایش به زمین رسیده. علاوه بر این وقتی به دستش نگاه کرد، متوجه شد که دسته تبر او، اگرچه از سخت‌ترین چوب‌ها ساخته شده‌بود، به تلی از گرد و غبار تبدیل شده‌است. ویسو پس از تلاش‌های بسیار دردناک توانست روی پاهای خود بایستد و بسیار آهسته به سمت خانه کوچک خود پیش رفت. وقتی به آنجا رسید از اینکه کلبه‌ای ندید تعجب کرد و با دیدن زنی بسیار مسن در همان نزدیکی گفت: “خانم! خانه کوچکم ناپدید شده‌است. امروز بعدازظهر از خانه رفتم و اکنون که هنگام عصر برمی‌گردم، خانه‌ام گویی ناپدید شده‌است!”

پیرزن نام او را پرسید و وقتی ویسو نام خود را گفت، با تعجب فریاد زد “خدای من! ویسو سیصد سال پیش زنده‌بود! او یک روز از خانه‌اش رفت و دیگر برنگشت.”

“سیصد سال”! ویسو با خود زمزمه کرد. “امکان ندارد، همسر و فرزندانم کجا هستند؟”

“دفن شده‌اند! و اگر آنچه شما می‌گویید، درست باشد پس خدایان به مجازات بی‌توجهی به همسر و فرزندان کوچکتان، شما را مجازات و عمر فلاکت بار شما را طولانی کرده‌اند.”

اشک روی گونه‌های پژمرده ویسو جاری شد و با صدایی لرزان گفت: “من مردانگی‌ام را از دست داده‌ام. وقتی عزیزانم گرسنه بودند و به من نیاز داشتند، آن‌ها را فراموش کردم. ای پیرزن، آخرین حرفم را به خاطر بیاور: “اگر دعا می‌کنی، کار هم بکن!»

مرا به شاگردی بپذیر!

حکیم بزرگ ژاپنی روی شن‌ها نشسته و در حال مراقبه بود. مردی به او نزدیک شد و گفت : ای حکیم، مرا به شاگردی بپذیر! حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن‌ها کشید و گفت: کوتاهش کن!

مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد. حکیم گفت: برو یک سال بعد بیا!

یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت: کوتاهش کن! مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند. حکیم نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا!

سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند. مرد این بار گفت: نمی دانم و از حکیم خواهش کرد تا پاسخ را بگوید.

حکیم خط بلندی کنار آن خط کشید و گفت: حالا کوتاه شد!

این حکایت ، یکی از رموز فرهنگ ژاپنی ها را در مسیر پیشرفت نشان می دهد. اول اینکه اگر مسئله‌ای را نمی‌دانید راجع به آن سوال کنید. و دوم اینکه نیازی به شکستن بقیه نیست، شما برای موفقیت نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران ندارید.

با رشد و پیشرفت شما، دیگران خود به خود شکست می خورند. (اشاره به اینکه خط بلند شما هستید و وقتی قد می‌کشید خط های بعدی خود به خود کوتاه تر به نظر خواهند رسید.)

پس از امروز به دیگران کاری نداشته باش و کار خودت را درست انجام بده. زیرا با کوتاه کردن دیگران ما بلند نمی شویم و برعکس،بازتاب رفتار ما باعث کوتاهی‌مان می‌شود.

 

حکایت فرهنگ ژاپنی ها

حکیم ژاپنی در صحرایی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود.

مردی به او نزدیک شد و گفت :مرا به شاگردی بپذیر!
حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت:کوتاهش کن.
مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد.
حکیم گفت: برو یک سال بعد بیا.
یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت: کوتاهش کن.

مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند.
حکیم نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا!
سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند.مرد این بار گفت:نمی دانم و خواهش کرد پاسخ را بگوید.
حکیم خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت: حالا کوتاه شد.

میلیونر ژاپنی و چشم دردش!

می‌گویند در كشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق كرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

وی پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یك راهب مقدس و شناخته شده میبیند. وی به راهب مراجعه میكند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد كه مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نكند.

وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشكه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی كند. همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میكند. پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می‌آید را به رنگ سبز و تركیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسكین می‌یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشكر از راهب وی را به منزلش دعوت می‌نماید راهب نیز كه با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود كه باید لباسش را عوض كرده و خرقه‌ای به رنگ سبز به تن كند. او نیز چنین كرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می‌پرسد آیا چشم دردش تسكین یافته؟ مرد ثروتمند نیز تشكر كرده و میگوید: ” بله. اما این گرانترین مداوایی بود كه تاكنون داشته.”

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعكس این ارزانترین نسخه‌ای بوده كه تاكنون تجویز كرده‌ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها كافی بود عینكی با شیشه سبز خریداری كنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

برای این كار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلكه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به كام خود درآوری. تغییر دنیا كار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد

آسان بیندیش، راحت زندگی كن

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید