حکایت “شاهدخت کوان-ین” از سرزمین اژدهای قرمز، چین

در این مطلب با یک حکایت زیبا و آموزنده از سرزمین چین همراه شما هستیم.

ادبیات کهن چین بخشی از سنت غرورآفرین کشور چین است. بسیاری از افسانه‌ها و حکایات عامیانه این سرزمین برای آموختن نکات اخلاقی به افراد استفاده می‌شوند؛ احترام به بزرگ‌ترها، پیروی از سنت و فرهنگ، پیش گرفتن راه عدالت، اعتدال و غیره جز این ارزش‌های حکایات چینی هستند. برخی از داستان‌ها و حکایات عامیانه به دنبال پاسخگویی به پرسش‌هایی درباره جهان هستند و بر اساس فلسفه‌های چین شکل گرفته‌اند.

شاهدخت کوان-ین

پادشاهی در چین سه دختر داشت که کوچک‌ترین دخترش که کوان-ین نام داشت، دختر موردعلاقه او بود و پادشاه به داشتن چنین دختر عاقل و زیبایی افتخار می‌کرد. طولی نکشید که پادشاه تصمیم گرفت کوان-ین وارث تاج و تختش و همسر آینده کوان-ین پادشاه آینده باشد. اما کوان-ین از این مسئله ناراضی بود و به زندگی در دربار اهمیت نمی‌داد و نمی‌خواست ملکه سرزمینش باشد.

کوان-ین عاشق مطالعه بود و هر روز ساعات زیادی را به مطالعه اختصاص می‌داد. در نتیجه، او مرزهای دانش را فتح کرد و نام او در دورترین نقطه پادشاهی به عنوان “کوان-ین، شاهزاده خانم دانا” شناخته شد. کوان یین علاوه بر علاقه بسیار به کتاب، بسیار به فکر مردم بود. چه در جمع و چه در خلوت مراقب رفتار خود بود و قلب گرم او همیشه به روی فقرا و افراد نیازمند باز بود. برخی معتقد بودند او یک فرشته است که از آسمان به زمین آمده است. 

روزی پادشاه در بستر بیماری افتاد و طبیبان از شفای او قطع امید کردند. او کوان-ین را نزد خود صدا زد و دخترش به نزد او آمد و با اندوه به او احترام گذاشت. پادشاه دستور داد بلند شود و نزدیکتر بیاید. دست او را با مهربانی در دستش گرفت و گفت: «دخترم، تو خوب می‌دانی که چقدر دوستت دارم. حیا و فضیلتت، استعدادت و عشق تو به دانش، تو را در قلب من جا داده‌است. من تو را از مدت‌ها قبل به عنوان وارث پادشاهی خود انتخاب کردم و لازم است که فورا ازدواج کنی چون دیگر از عمر من چیزی نمانده‌است»

شاهزاده خانم با تعجب گفت: “اما ای پدر بزرگوار، من برای ازدواج آماده نیستم.” پادشاه گفت «آماده نیستی؟ آیا دختران سرزمین ما قبل از رسیدن به سن تو ازدواج نمی‌کنند؟ به دلیل علاقه‌ت به یادگیری و دانش، من تو را آزاد گذاشته‌بودم، اما اکنون دیگر نمی‌توانیم صبر کنیم.» کوان-ین به پدرش گفت «پدر مرا مجبور نکن که از عزیزترین لذت‌هایم دست بردارم. بگذار من به صومعه بروم و با آرامش کتاب بخوانم»

پادشاه با شنیدن این سخنان آه عمیقی کشید. او دخترش را دوست داشت و نمی خواست او را آزرده کند. به او گفت «کوان-ین! آیا می‌خواهی از پادشاهی دست بکشی؟آیا آرزوی ورود به در صومعه‌ای را داری که زنان با زندگی و تمام لذت‌های آن وداع می‌کنند؟ نه! پدرت این اجازه را نمی دهد. خیلی ناراحتم که تو را ناامید کنم اما تا یک ماه دیگر ازدواج خواهی کرد. من مردی را برای همسری تو انتخاب کرده‌ام که نجیب‌زاده است و تو نامش را شنیده‌ای که مردم از او به نیکی یاد می‌کنند. به خاطر داشته باش که از میان صد فضیلت، رفتار فرزند اولی است و تو بیش از هر چیز دیگری در روی زمین به من مدیونی.»

رنگ کوان-ین پرید و از حال رفت. در روزهای آینده، هر روز خواهران و مادر کوان-ین به او التماس می‌کردند حرف پدرش را گوش دهد و بارها از او دلیل تصمیمش را پرسیدند. اما کوان-ین تنها پاسخی که می‌داد این بود که «صدایی از آسمان با من صحبت می‌کند و من باید از آن اطاعت کنم»

یک ماه گذشت و روز عروسی فرارسید، کوان-ین پنهانی از قصر بیرون رفت و به صومعه‌ای به نام “گنجشک سفید” رسید. به راهبه ارشد آنجا گفت می‌خواهد راهبه شود و راهبه او را پذیرفت اما به او گفتند به عنوان خدمتکار باید کار کندو حق کوچکترین اشتباهی ندارد چون جایی برای راهبه ندارند و کوان-ین قبول کرد و زندگی جدیدش را شروع کرد. اما راهبه‌ها به او فرصت استراحت نمی‌دادند و سخت‌ترین کارها را به او واگذار می‌کردند طوری که هر کسی جای او بود، نمی‌توانست تحمل کند. کوان-ین همیشه با مهربانی با آن‌ها سخن می‌گفت و هرگز خشمگین نمی‌شد. 

یک روز که کوان-ین مشغول جمع کردن چوب در جنگل بود، صدای ببری را شنید که به سمتش می‌آمد. کوان-ین که وسیله‌ای برای دفاع نداشت، در دل دعا خواند و با کمال تعجب دید ببر به آرامی به سمت او آمد و سرش را به دامنش مالید و آرام کنارش دراز کشید. روز بعد شاهزاده خانم به جنگل رفت و چند جانور وحشی را دید که ظاهرا تحت فرمان ببر بودند و برای کوان-ین هیزم جمع کردند. در مدت کوتاهی به اندازه مصرف شش ماه صومعه هیزم جمع شد و خیال کوان-ین از جمع کردن هیزم راحت شد.

مدتی بعد، کوان-ین که داشت از تپه بالا می‌رفت و دو سطل بزرگ آب را روی تیرک حمل می‌کرد، با یک اژدهای بزرگ در جاده روبرو شد. در چین اژدها مقدس است و کوان-ین چون می‌دانست خطایی نکرده، از اژدها نترسید. حیوان برای لحظه ای به او نگاه کرد، دم خود را تکان داد و از سوراخ بینی‌اش آتش بیرون داد. سپس، بار را از روی شانه کوان-ین مبهوت برداشت و ناپدید شد. کوان-ین مبهوت به سمت صومعه رفت و وقتی به صومعه نزدیک شد دید یک روزه ساختمان جدیدی در حیاط صومعه ساخته شده و روی لوح بالای در حک شده‌بود “به افتخار کوان-ین، شاهدخت با ایمان”. داخل ساختمان چاهی بود که از آن می‌توانستند آبی بسیار تمیز بردارند. 

راهبه‌ها می‌دانستند این چاه جادویی برای کوان-ین است و چند روزی با او خیلی بهتر رفتار کردند اما دوامی نداشت و دوباره و حتی بدتر از قبل با او بد رفتار کردند و فرصتی برای مطالعه و دعا به او نداند. یک شب راهبه‌ها با سروصدای بیرون بیدار شدند و ارتش بزرگی را دیدند که توسط پادشاه برای برگرداندن کوان-ین فرستاده شده‌بود و می‌خواستند صومعه را آتش بزنند. وقتی راهبه‌ها این موضوع را فهمیدند و متوجه شدند کوان-ین دختر پادشاه است با عصبانیت او را سرزنش کردند و سر او فریاد زدند که ببین که چگونه محبت ما را جبران کردی و ما را بدبخت کردی! لعنت بهشت بر تو باد!»

کوان-ین فریاد زد و سعی کرد مانع به زبان راندن این کلمات شود. او فریاد زد من بی گناهم و صبر کنید و ببینید خدا دعای شما را اجابت خواهد کرد یا من. راهبه‌ها آماده شدند که محوطه را ترک کنند و تمام دارایی خود را به شعله‌های آتش بسپارند. اما کوان-ین در اتاق ماند و دعا خواند. ناگهان نسیم ملایمی از جنگل بلند شد و ابرهای تیره در چند دقیقه جمع شدند و باران بارید و آتش را خاموش کرد. دو سرباز وارد صومعه شدند و شاهزاده کوان-ین را خواستند و او را به پایتخت بردند. 

فردای آن روز کوان-ین را نزد پدرش بردند. پادشاه با عصبانیت و ناراحتی به او گفت «دختر! با خروج از کاخ سلطنتی در آستانه روز عروسی، نه تنها به پدرت، بلکه به پادشاه خود توهین کردی. برای این عمل مستحق مرگ هستی اما شانس دیگری به تو می‌دهم که پادشاهی را بپذیری و با مردی که می‌گویم ازدواج کنی. اگر رد کنی، مجازات تو مرگ خواهدبود» کوان-ین پرسید چقدر زمان دارد و پادشاه پاسخ داد «همین روز، همین ساعت، همین لحظه». 

کوان-ین نتوانست تسلیم خواسته پادشاه شود و با ناراحتی پاسخ داد «پدر جان! مسئله عشق من به تو نیست، در عشق من به تو شکی نیست اما از جانب خدایان از من خواسته شده ازدواج نکنم و زندگی‌ام را وقف اعمال نیک کنم.»

پادشاه از پاسخ کوان-ین عصبانی شد و دستور اعدام او را داد. در آن شب، هنگامی که کوان یین به قتل رسید، به دنیای مردگان پاگذاشت و ناگهان همه جا شکوفا شد و بوی گل تمام فضا را پر کرد. پادشاه قلمرو مردگان برای اطلاع از علت این تغییر به آنجا آمد و به محض اینکه چشمانش به چهره جوان زیبای کوان یین خیره شد، معصومیت و پاکی را در او دید. کوان-ین الهه رحمت شد و تا همین امروز به دلیل رحمت‌های بی شمارش، هزاران فقیر همه ساله در کشور چین او را ستایش می‌کنند و از او کمک می‌گیرند. 

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید