با حکایت جذاب و خواندنی حلقه جادویی یکی از حکایتها و داستانهای شیرین زبان ارمنی همراه ما باشید. از این حکایت میتوانید به عنوان یک قصه شب کودکانه نیز استفاده نمایید. اگر علاقهمند به خواندن حکایتها و داستانهای قدیمی هستید پیشنهاد میکنیم مقالات حکایت شاهزاده و آموزگار سختگیر و حکایت مداوای پسرک دیوانه پادشاه توسط ابو علی سینا را از دست ندهید.
حکایت افسانهای ارمنی “حلقه جادویی”
سالها قبل پیرزن فقیری به همراه پسرش زندگی میکرد. پیرزن تنها یک نکته به پسرش همیشه تذکر میداد که به هیچ انسانی آسیب نرساند و هیچ حیوان یا دیوی را تحت هیچ شرایطی نکشد. پسرک هر روز به جنگل می رفت و یک دسته چوب میآورد و آن را دو پنی میفروخت و نان میخرید. یک روز دید بچههای روستا در حال شکنجه بچه گربه ای هستند. از بچهها خواست بچه گربه را آزار ندهند و آنها پولش را گرفتند و در عوض گربه را به او دادند. آن شب مادر و پسر گرسنه به خواب رفتند.
روز بعد پسر به همراه بچه گربه به جنگل رفت و این بار چوبهایش را چهار پنی فروخت. با دو پنی نان خرید و دو پنی را در جیبش گذاشت. هنگام برگشت دید باز بچهها در حال اذیت کردن یک موش هستند، دو پنی را داد و موش را از آنها خرید.
در روزهای بعد یک سگ و یک مار را نجات داد و مار را در کوزهای گذاشت و در خانه نگهداشت. روز پنجم همه حیوانات را با خود به جنگل برد. ظهر هنگام خوردن ناهار، سهمی از غذایش را به حیوانات داد و سپس در کوزه را باز کرد و تکهای نان به مار داد. همین که مار نان را گاز گرفت تبدیل به پسری جوان و زیبا شد و به پسرک گفت:
«من پسر پادشاه هند هستم. جادوگران مرا دزدیدند و به مار تبدیل کردند و اگر انسانی با دست خود به من نان میداد تا بخورم، دوباره انسان میشدم. من زندگی و آزادی خود را از طلسم جادوگران مدیون شما هستم. وقتی به خانه نزد پدرم بروم، او قطعا میخواهد به شما پاداش دهد. شما فقط انگشتر قدیمی را که در انگشتش دارد درخواست کنید. این یک انگشتر جادویی است و لحظه ای که جواهرش را زیر و رو کنید دو جن در انتظار شما خواهند بود تا آرزوی شما را برآورده کنند»
وقتی پسر و شاهزاده به نزد پادشاه هند رفتند، پادشاه از دیدن پسرش بسیار خوشحال شد و به جوان گفت هرچه بخواهی به تو میدهم. جوان انگشترش را درخواست کرد و پادشاه انگشترش را به او داد و به همراه کیسههای طلا او را روانه روستای خود کرد.
وقتی پیرزن داستان را شنید به پسرش گفت برویم لباس مجلل بگیریم و به نزد پادشاه برویم. تو لیاقت همسری دختر پادشاه را داری. پادشاه از دیدن پیرزن و پسرش تعجب کرد و وقتی شنید آنها به خواستگاری آمدهند، گفت دختر من باید همسر مردی شود که به اندازه من طلا و قصر داشتهباشد وگرنه دخترم را به شما نمیدهم. پسر در خفا انگشتر را چرخاند و دو جن حاضر شدند و پسر از آنها خواست خواسته پادشاه را برآورده کنند. پادشاه از دیدن قصر و طلاهای جوان راضی شد و دخترش را به عقد او درآورد و زندگی شیرینی داشتند.
اما جادوگری بود که راز حلقه جادویی را میدانست و میخواست آن را داشتهباشد. او در قالب دستفروشی به قصر پسر آمد و از عروسش خواست اگر زیورآلات کهنه دارد به او بدهد و در عوض اجناس خوب و پارچههای زربافت بگیرد. شاهزاده خانم در میان وسیلههایشان گشت و انگشتر پسر را پیدا کرد و آن را به دستفروش داد.
جادوگر با خوشحالی انگشتر را چرخاند و به جنها امر کرد این قصر را به جزیره هفت دریا ببرند و صاحب قصر را به دریای بی انتها بیاندازند. هنوز سخنش تمام نشدهبود که کاخ به همراه شاهزاده خانم و جادوگر غیب شد و به جزیره هفت دریا رفت. اجنه سپس پسر را گرفتند و به او رحم کردند چون صاحب قبلی آنها بود، او را در بیابانی در ساحل رها کردند. جوان آنقدر در ساحل راه رفت تا به کلبه ماهیگیری رسید و شاگرد ماهیگیر شد.
سگ و گربه و موش که دیدند چه بلایی سر اربابشان آمده تصمیم گرفتند به جزیره هفت دریا بروند و انگشتر را از جادوگر بگیرند و نزد ارباب خود ببرند. سگ وارد آب شد، گربه روی گردنش نشست و موش روی پشت گربه سوار شد و سگ آنقدر شنا کرد که به جزیره هفت دریا رسیدند.
سگ در پایین کاخ ایستاد و گربه و موش از دیوار بالا رفتند اما پنجره بسته بود. موش تخته چوب در را آنقدر جوید که سوراخ شد و وارد کاخ شد. همه جا را گشت اما انگشتر را پیدا نکرد. گربه از بیرون زمزمه کرد: “به انگشتان جادوگر نگاه کن” اما آنجا نبود، گربه گفت “دهانش را ببین” موش با دقت نگاه کرد و بالاخره انگشتر را در دهان جادوگر پیدا کرد.
موش دمش را در بینی جادوگر فرو برد و جادوگر محکم عطسه کرد. حلقه از دهانش پرت شد موش به سرعت حلقه را از روی زمین ربود و در یک چشم به هم زدن از سوراخ ناپدید شد. موش به گربه پیوست و با هم به نزد سگ رفتند. سگ دوباره وارد آب شد، گربه جای او را روی پشت او گرفت و موش روی پشت گربه قرار گرفت و حلقه را در دهان گربه گذاشتند. آنها شروع کردند به شنا کردن به سمت ساحل مقابل دریا، جایی که پسر، شاگرد ماهیگیر شدهبود. از هفت دریا گذشتند و به سلامت به ساحل نزدیک شدند. سگ به محض دیدن زمین و کلبه ارباب خود به همراهانش گفت:
“من تمام مسیر را شنا میکنم، اما تو حلقه را داری. آن را به استاد خواهی داد تا تو را ستایش کند. در حالی که من که بیشترین زحمت را کشیدهام و هیچ اعتباری دریافت نمیکنم. قبل از اینکه به ساحل برسیم باید انگشتر را در دهان من بگذاری.” گربه پاسخ داد «برادر سگ، تو خسته شدی و ببین چطور مدام دهانت را باز نگه میداری و زبانت را دراز میکنی. اگر انگشتر را در دهانت بگذاریم، می ترسیم آن را به دریا بیندازی. اما به محض اینکه به زمین رسیدیم انگشتر را به تو می دهیم تا به ارباب بدهی.»
سگ باور نکرد و تهدید کرد که آنها را به دریا میاندازد. گربه مجبور شد حلقه را در دهان سگ بگذارد اما او حتی یک دقیقه نتوانست دهانش را ببندد. دهانش را باز کرد، زبانش را دراز کرد، شروع به نفس نفس زدن کرد و در کسری از ثانیه حلقه به قعر دریا افتاد. وقتی به ساحل رسیدند شروع به کتک کاری کردند. پسر از کلبه بیرون دوید و آنها را دید. با دیدن آن پسر، هر سه به او احترام گذاشتند، اما دوباره شروع به مبارزه با یکدیگر کردند، این بار شدیدتر. جوان که نتوانست آن ها را از هم جدا کند، سه طناب تهیه کرد و آنها را جداگانه بست و به آنها آب و غذا داد و سعی کرد خشم آنها را آرام کند.
روز بعد توری پر از ماهی بیرون کشید و نشست تا آنها را برای بازار آماده کند. در میان آنها یک ماهی بزرگ بود. به محض اینکه پسر ماهی را گرفت، شور و هیجانی در بین حیوانات ایجاد شد. سگ پارس کرد، گربه میو کرد و موش جیغ کشید و هر سه سعی کردند طناب هایشان را پاره کنند. موش توانست سریع طناب را بجود و دوید و در شکم ماهی فرو رفت و در یک چشم به هم زدن با حلقه جادویی در دهانش بیرون آمد.
موش به دامان اربابش پرید و حلقه را به او داد و پسر با دیدن آن متوجه شد که چرا حیوانات ناراحت هستند. او آنها را باز کرد و با بوسیدن آن سه، از کار شجاعانه آنها تشکر کرد. سپس انگشتر را چرخاند و همین که جنها ظاهرشدند، گفت «میخواهم قصرم به جایش بازگردد، خودم دوباره در آن قرار بگیرم، و جادوگر را به دریای بی انتها بیندازند.» و همه چیز به سرعت در جای خود قرار گرفت.
لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما به اشتراک بگذارید.