سری به کشور آلمان زدیم و یکی از حکایات کهن این کشور زیبا را برای شما در این مطلب نقل کردهایم؛ همراه ما باشید.
حکایت آلمانی “پسر فقیر”
چوپان فقیری بود که یک پسر داشت و به سختی با همسرش زندگی میکردند. چوپان و همسرش در حادثهای مردند و پسر تنها ماند. حاکم او را به مرد ثروتمندی سپرد تا او را بزرگ کند و به او غذا و جای خواب دهند. مرد ثروتمند و همسرش انسانهای خسیسی بودند و حتی تعداد لقمههای پسرک را با اینکه غذای کمی میخورد، میشمردند و نسبت به او بد دل بودند.
روزی مرد به پسرک گفت باید مراقب مرغ و جوجهها باشد و به آنها دانه و آب دهد. پسر در گوشهای نشست و برای چند دقیقه حواسش از تماشای مرغ و جوجهها پرت شد. مرغ و جوجهها از پرچین رد شدند و یک شاهین به سرعت پرید و مرغ را گرفت و به هوا برد. پسر هرچه داد زد فایدهای نداشت و شاهین طعمه خود را به آسمان برد. مرد صدای پسر را شنید و به سمت او دوید و وقتی فهمید مرغش از دست رفته با عصبانیت پسر را به شدت کتک زد.
بعد از دو روز که پسر نمیتوانست به خاطر ضربهها تکان بخورد، مجبور شد بدون مرغ، از جوجهها مراقبت کند اما کار بسیار سختی بود و جوجهها به هر سمت میدویدند. همه جوجهها را با نخ به هم بست و فکر کرد کارش عاقلانه است و جوجهها گم نمیشوند.
با خیال راحت چشمانش را کمی بست و بعد از دو روز مریضی که به او غذایی هم به خاطر تنبیه ندادهبودند، به خواب رفت. پرنده شکاری آمد و یکی از جوجهها را گرفت و چون بقیه به آن محکم بسته شدهبودند همه را با هم برد و روی درختی نشست و آنها را بلعید. مرد داشت به خانه میآمد که با دیدن این صحنه عصبانی شد و پسر را چنان بی رحمانه کتک زد که مجبور شد چند روز در رختخواب دراز بکشد. بعد از آن هم مرد گفت تو پسر احمقی هستی و من دیگر نمیتوانم تو را نگهدارم.
پسر را با یک سبد انگور و یک نامه به نزد قاضی فرستادند. در راه گرسنگی و تشنگی بر پسر غلبه کرد و او از سبد دو خوشه انگور برداشت و خورد و باقی انگورها را در سبد به نزد قاضی برد. وقتی قاضی نامه را خواند و خوشه انگورها را شمرد گفت دو خوشه کم است! پسر کاملاً صادقانه اعتراف کرد که به دلیل گرسنگی و تشنگی، دو خوشه را خوردهاست. قاضی نامهای به مرد ثروتمند نوشت و دوباره همان تعداد انگور را خواست.
باز هم همان مسئله تکرار شد و پسر دو خوشه انگور را خورد و نامهای که مرد ثروتمند نوشتهبود را هم زیر سنگی قایم کرد که قاضی نداند چند خوشه بودهاست و نمیدانست قاضی قبلا همان انگورها را درخواست کرده. قاضی دوباره او را وادار به توضیح درباره خوشه انگورها کرد و پسر با تعجب گفت چطور دانستید؟ من که نامه را زیر سنگی قابم کردهبودم.
قاضی به سادگی پسر خندید و نامه دیگری برای مرد ثروتمند نوشت و هشدار داد که پسر بیچاره را بهتر نگه دارد و اجازه ندهد که گرسنگی و تشنگی بکشد و و همچنین باید به او آنچه درست است و آنچه درست نیست را یاد دهد. مرد با عصبانیت به پسر گفت تفاوت کار درست و غلط را به تو یاد خواهمداد. اگر میخواهی غذا بخوری، باید کار کنی، و اگر اشتباهی بکنی، تو را کتک میزنم. این هم از کار درست و غلط.
روز بعد کار سختی را برای پسرک تعیین کرد. به پسر گفت دو دسته کاه را برای غذای اسبها خرد کند و او را تهدید کرد پنج ساعت دیگر که به خانه بازگردد، اگر کاهها بریده نشدهباشند، آنقدر او را میزند که دیگر نتواند دست و پایش را تکان دهد. سپس کمی نان برای پسر گذاشت و رفت. پسر روی نیمکت نشست و با تمام توان شروع به کار کرد.
آنقدر کار کرد که بدنش گرم شد و کتش را درآورد. در وحشتی که از تمام نکردن کارش داشت، با عجله کار میکرد و بدون اینکه بفهمد، کتش را هم خرد کرد. آه از نهادش برآمد و ترسید که مرد برگردد و او را بکشد. تصمیم گرفت خودش جان خودش را بگیرد تا زیر کتکهای مرد جانش را از دست بدهد. کمی سم خورد و به حیاط کلیسای آن نزدیکی رفت و در قبری که تازه حفر کردهبودند دراز کشید و چشمانش را بست و دیگر بیدار نشد.
مرد وقتی خبر مرگ پسر را شنید، وحشت کرد و ترسید که قاضی بفهمد و او را به دست عدالت مجازات کند، ناراحتی او چنان شدید بود که بیهوش به زمین افتاد. همسرش که داشت یک ماهیتابه چربی داغ روی اجاق سرخ میکرد به سمت او دوید تا به او کمک کند. اما شعلههای آتش شعلهور شدند و به تابه پیچیدند و تمام خانه آتش گرفت و در چند ساعت خاکستر شد. مرد و خانوادهاش که به سختی از آتشسوزی جان سالم به در بردهبودند، بقیه سالهای عمرشان را در فقر و بدبختی و عذاب وجدان گذراندند.
لطفا نظرات و پیشنهادات خود را با در انتهای همین مطلب با ما به اشتراک بگذارید.