اگر از طرفداران حکایات کهن اقوام مختلف ایرانی هستید، همراه ما در این مطلب باشید تا حکایت احمد خان و درویش را برای شما بگوییم.
حکایت احمد خان و درویش
دو برادر بودند در روزگاران دور، که یکی پادشاه بود و دیگری وزیر اما هیچ کدام فرزندی نداشتند. روزی پادشاه خود را در آینه دید و متوجه پیر شدن خودش شد. به درگاه خدا گریه و زاری کرد و دعا کرد و گفت پیر شدهام و فرزندی ندارم. خداوند تعالی دعای او را شنید و درویش مومنی کنار دروازه قصر او آمد و شروع به دعا خواندن کرد. پادشاه صدای او را شنید اما نگاهی به او نکرد و حتی سرش را بلند نکرد. درویش از پادشاه پرسید چرا به من نگاه نمیکنی؟
پادشاه گفت چرا نگاه کنم؟ مگر نمیبینی در غم و غصه غرق شدهام؟ به نزد زنم برو او مهربان است و هر چه بخواهی به تو میدهد.
درویش در جواب گفت من چیزی نمیخواهم فقط میخواهم بدانم چرا پادشاه گریه میکند و تا ندانم علت گریهی تو چیست، از اینجا نمیروم.
پادشاه گفت باشد، میبینی که من پیر و فرتوت شدهام ولی فرزندی ندارم که جانشین من باشد.
درویش یک سیب به او داد و گفت این سیب را دو نیم کن و نیمی از آن را خودت بخور و نیم دیگر را به همسرت بده و مطمئن باش که به زودی صاحب فرزند خواهیدشد.
پادشاه با خوشحالی سیب را از او گرفت و گفت برادرم هم فرزندی ندارد لطفا یک سیب به او هم بده.
درویش سیب دیگری به او داد و رفت. وقتی پادشاه برادرش را دید به او آن سیب را داد و گفت این سیب را دو نیم کن و با همسرت بخور.
روزی پادشاه و برادرش مشغول شکار بودند که وزیر به برادرش گفت فکر کنم زنم باردار است و صاحب فرزندی خواهیمشد.
پادشاه گفت من هم میخواستم همین خبر را به تو بدهم.
همانجا قرار گذاشتند اگر یکی صاحب پسر و دیگری صاحب دختر شدند، آن دو را به عقد یکدیگر درآورند. چیزی نگذشت که پادشاه صاحب دختر شد و همسر وزیر پسری به دنیا آورد. بعد از چند ماه وزیر درگذشت و پسرش یتیم شد. وقتی پسر وزیر جوانی برومند شد، مادرش به او گفت تو و دختر پادشاه نامزد یکدیگر هستید.
جوان به خواستگاری دختر پادشاه رفت و پادشاه به او گفت برای من طلا و زر بیاور تا دخترم را به تو بدهم.
جوان اما آه در بساط نداشت و ماند چه کند. سرگردان به سیر و سیاحت دنیا رفت تا شاید بتواند پولی به دست آورد. در جایی دید دودی از دور مشخص است. به سمت دود رفت و دید غاری است که در آن خوردنیهای فراوان و خوشمزه است. بر سر سفره نشست و آنقدر خورد که سیر شد. بعد به اطرافش نگاه کرد و دید در گوشه انتهای غار طلاهای بسیاری ریخته. کیسهای را پر از طلا کرد و عزم رفتن کرد. ناگهان صاحب غار آمد و با عصبانیت به پسر گفت چطور جسارت کردی و وارد خانه من شدی. باید با هم مبارزه کنیم و هرکس که مغلوب شد باید سرش از تن جدا شود.
جوان چارهای نداشت و شروع به مبارزه کردند اما مغلوب صاحب غار شد. صاحب غار شمشیرش را روی گلوی او گذاشت و روی سینه او نشست تا سرش را از تن جدا کند. پسر وزیر آه سوزناکی کشید و هیچ نگفت. صاحب غار گفت چرا آه کشیدی؟
پسر گفت از مرگ نمیترسم. نامزدی دارم که از او دور هستم و با او ازدواج نکردهام. از اینکه به وصال او نمیرسم ناراحتم و جریان را برای او گفت.
صاحب غار دلش سوخت و به پسر وزیر گفت بیا پیمان برادری ببندیم. نام من احمدخان است. من هم نامزد دارم اول برویم که با او ازدواج کنم و سپس به نزد پادشاه میرویم. من دو اسب و دو شمشیر دارم. یک اسب را برمیدارم. تو همینجا بمان و شمشیر را اینجا آویزان میکنم. اگر دیدی از لبه شمشیر خون میچکد بدان در دردسر افتادهام. سوار اسب شو و شمشیر را بردار و به یاری من بشتاب.
چند روز گذشت و پسر در غار ماند و روزی دید از لبه شمشیر خون میچکد. سوار اسب شد و شمشیر را برداشت و آنقدر رفت تا به یک جشن عروسی رسید. پنهانی به نزد عروس رفت و از او پرسید احمدخان کجاست.
دختر به او گفت تو برادر خواندهی او هستی؟ او را در سیاه چال زندانی کردهاند و چهل نگهبان مراقب اویند. به تو گرد خوابآور میدهم. به نزد نگهبانان برو و در جام آنها از این گرد بریز. وقتی به خواب رفتند در جیب سر نگهبان کلید زندان است. همین امشب باید فرار کنیم.
پسر این کار را کرد و با احمدخان و دختر موفق به فرار شدند اما لشکری از مردان به دنبال آنها آمدند و نبرد میان سه نفر آغاز شد. بعضی از مردان فرار کردند و بقیه نیز کشته شدند اما خبری از احمد خان نبود. وقتی جوان و دخترک کشتهها را جستجو کردند، دیدند احمد خان کشته شدهاست. جسد او را به خاک سپردند و دختر به بهانه خداحافظی با احمد خان به سر مزار او نشست و شمشیر را در سینه خود فرو کرد. جوان با اندوه زیاد دختر را هم در کنار احمد خان به خاک سپرد و به غار بازگشت و آنقدر در عزای آن دو گریست که گرد پیری روی چهره او نشست و ریشش را به نشان عزا هرگز نتراشید تا بسیار بلند و انبوه شد.
روزی همان درویش چشمش درد گرفت. قاصدی را فرستاد تا همه جا را بگردد و مردی ریش دراز را پیدا کند تا سخنی بگوید که درد و ملال او را بکاهد. قاصد به پسر برخورد و او را به نزد درویش آورد. درویش به او گفت برایم از زندگیات بگو.
مرد گفت من سن و سالی ندارم، چیزی نمیدانم و از زندگی بی بهرهام.
درویش پرسید مگر میشود برایت حادثهای رخ ندادهباشد و زندگیات بدون هیچ اتفاقی طی شدهباشد؟
پسر وزیر داستان زندگیاش را برای درویش تعریف کرد. درویش به او گفت تو یقینا از سیب سحرآمیز هستی. مرا به سر خاک احمد خان و عروسش ببر.
او با قلبی خالص به دعا خواندن مشغول شد و ناگهان پسر وزیر به شکل جوانی خود بازگشت و موی سر و ریشش دوباره سیاه شد و احمد خان و عروسش از خاک برخاستند. درویش خدا را شاکر شد و به خانه برگشت و پسر وزیر به همراه احمد خان و همسرش به نزد پادشاه رفت و کیسه طلا را به او داد و گفت میخواهم با نامزدم ازدواج کنم.
پادشاه عروسی را برپا کرد و هفت شب و هفت روز جشن و سرور بود و بالاخره پسر وزیر به آرزویش رسید.
اگر از علاقهمندان به خواندن حکایتهای کوردی هستید پیشنهاد میکنیم نسخه کوردی حکایت “به نیکان نیکی کن و به بدان بدی مکن” را مطالعه نمایید.
لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما به اشتراک بگذارید.