حکایتهای داستانهای کوتاه عبرت آموزی هستند که در آن درس یا نکته اخلاقی به خواننده منتقل میگردد و معمولا این درس یا نکته در انتهای حکایت مشخص میشود. حکایتها معمولا طوری نوشته میشوند که خواننده به سادگی آنها را درک کند. همراه ما باشید.
حکایت پادشاه و دو غلام
شاهی دو غلام خرید، یکی از آنان بسیار خوش سخن و شیرین جواب و رخسارهی زیبا و ظاهری زیبا داشت و آن دیگری کثیف و بد بو و زشت رو بود. شاه با خود گفت:
آدمی مخفی است در زیر زبان
این زبان پرده است بر درگاه جان
باطن انسانها در ظاهر آنها نهفته نیست بلكه در زیر زبان آنها و در فرهنگ آنان است. پس باید با آنها به گفت و شنود پردازم تا پردههای درون آنها کنار رود و باطن آنها را بخوانم. برای این مقصود نخست غلام زیبارو و خوش سخن را به حمام فرستاد.
در غیاب او با غلام زشت رو به گفتگو نشست وگفت:«این غلام که هم زیباست و هم خوش سخن، درباره ی تو بد گویی میکند و میگوید که تو دزد و خیانت کار و نامرد هستی، بگو ببینم نظر تو چیست؟»
غلام زشت رو جواب داد: «او جز راست نمیگوید، من از او دروغ نشنیدهام، بعلاوه او خودبین نیست و با همه نیکی میکند و صفات نیکوی بسیار دارد. هرچه هم دربارهی من گفته است راست است؛ من پر از عیبم!»
شاه ادامه داد: «آنقدر از رفیقت تعریف نکن که این تعریف خودت باشد که با او دوستی؛ زیرا دوست به دوست شناخته گردد.»
غلام پاسخ داد:« قسم به همه ی پیامبران و مقدسان و عرفا .
که صفات خواجه تاش و یار من
هست صد چندان که این گفتار من
شاه پس از این سخنان از غلام پرسید: «حال از خود بگو که چه هستی و چه نیکوییهایی داری؟»
غلام جواب داد: «با وجودی که رفیق من بسیار جوانمرد و دادگر است، یک عیب دارد که هرگز خودبین و متکبر نیست. او همیشه عیب خود را میگوید و در پی عیب جویی دیگران نیست. درحالی که من پر از عیب و ایرادم.»
شاه كه دیگر عصبانی شده بود و نمیدانست چه بگوید، با پرخاش گفت: «بس کن! من در پی آزمایش رفیقت هم برمیآیم، آنگاه میبینی که رسوایی به بار می آورد و تو شرمگین میشوی.
و غلام رو به پادشاه كرده و گفت: «تحقیق بفرمایید، من جز راستی و درست کرداری از او ندیده ام. او مردی نیک است.»
چیزی نگذشت که آن غلام زیبا از حمام بیرون آمد و به خدمت شاه رسید. شاه غلام پیشین را پی کاری فرستاد تا با غلام زیبا تنها باشد و با او به گفت و شنود پرداخت تا امتحانش کند. لذا نخست از جمال و کمالش تعریف كرد و سپس گفت:
ای دریغا گر نـــبودی در تو آن که همــی گوید برای تو فــلان
شاد گشتی هرکه رویت دیده ای دیدنت ملک ِجهان ارزیده ای
غلام زیبا روی گفت: «از سخنانی که آن بی دین درباره ی من گفته است چیزی بگو تا بدانم. پادشاه هم برای امتحتان وی گفت: آن غلام می گوید که تو دو رو هستی، پیش رو یک جوری، پشت سر یک جور دیگر.»
غلام وقتی این سخنان را شنید برآشفت و چون شعله ی آتش برافروخت و با خشم تمام گفت: «او از همان اول که با من رفیق بود همواره چون سگ نجاست میخورد.» و شروع کرد به بدگویی و ناسزا.
پس از شنیدن سخنان وی پادشاه گفت: «بس است، دانستم که :
“از تو جان گَنده ست و از یارت دهان”
پس نشین ای گَنده جان از دور تو
تا امیر او باشد و مامور تو
اینجاست که مولانا نتیجه ی کلی داستان را این گونه بیان میکند :
پس بدان که صورت ِخوب و نکو
با خصال ِبد نیرزد یک تـَسو
ور بود صورت حقیر و دلپذیر
چون بود خُلقش نکو در پاش میر
صـــورت ِظاهر فنا گـردد بـــدان
عــــالم ِ معنــی بماند جاودان
✿☆✿
نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.