اواخر سال ۸۳ بود. اولین جملهای که شنیدم: “الهی سقف آرزوت خراب بشه روی سرت “. با “کفتر چاهی من” ادامه پیدا کرد و با “راه دشوار” و اونجایی که میگه: “آخ که چه لذت داره ناز چشماتو کشیدن” به اوج رسید. جدید بود و خاص. با همه فرق داشت. یه کلاغ رو سیاهی بود که دلش هوای امام رضا کرده بود. بانوی من با موی لخت و تيره چشم خمار و خيرهاش تلفيقي از دو چيز بود: آبادی و خرابی. حس متفاوتی داشت. صداش منو یاد همه چی مینداخت. متاسفم برات ای دل ساده. ابرای پاییزی من اون سالها حسابی باریدن گرفته بودن. منتظر یه اتفاق تازه بودن. کجاست بگو؟ اون که دلش برات میمرده کو؟. حرف دل من و شاید حرف دل خیلیا رو میزد. تو که نیستی غم غربت باهامه. حال و هوای خوبی نداشتم تو خودم نیاز به تغییراتی میدیدم. رفتم تو هوای گرم بندر زیر بازار خرمشهر تا حالم بهتر بشه. فکر میکردم که دوستی ساده ما غیر معمولی شده بود. تو کافههای شلوغ گوش دادن به صدات لذت بخشترین صدا بود. توی خیالم بیاجازهترین عاشق این شهر بود. دلم میخواست برم سفر برم یه جای دور. دور از هیاهوی شهر. قطار رد شد و رفت، مسافرا موندن. زمان در گذر بود و دوباره خزون اومد، نم نم بارون میزد، توی صورتم بخاطر اشکام کمتر حسشون میکردم. ولی هر روز من مثل همیشه پاییز بود. چیزی تغییر نمیکرد. برو، برو ای یار که ترک تو ستمگر کردم. عمر کردن صرف تو فعلی عبث بود که سال ها تکرارش میکردم. خسته از روزای غمگین بدون اتفاق بودم. نمیدونستم چیکار باید بکنم؟ هر شب خواب میدیدم. خواب میدیدم که لبخند زده و دستامو گرفته ولی رویایی بیش نبود. چشمام سربازای مغروری بودن که مدتها بود درد دوری از معشوقشون رو میکشیدند. دوسش داشتم با تمام وجودم. ولی افسوس چه دردی میکشه عاشق. فقط پاییز می دونه…