حکایتهای پندآموز و داستان کوتاه آموزنده از بزرگان در گوشه و کنار کتاب های تاریخی نقل شدهاند. این حکایات به زبان ساده نقل میشوند به طوری که برای همه قابل فهم و درک باشند. در ادامه با حکایتی از باب اول گلستان سعدی همراه ما باشید.
حکایت سعدی
گلستان؛ باب پنجم در عشق و جوانی
یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل از دست داده.
بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت که: در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهایم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟
گفت:
وَ رُبَّ صَدیقٍ لامَنی فی وِدادِها
اَلَم یَرَها یَوماً فَیوضِحَ لی عُذری
کاش کآنان که عیب من جستند
رویت ای دلستان بدیدندی
تا به جای ترنج در نظرت
بی خبر دستها بریدندی
✿☆✿
تا حقیقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی. فَذٰلِکَ الَّذی لُمتُنَّنی فیه.
ملک را در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن تا چه صورت است موجب چندین فتنه.
بفرمودش طلب کردن. در احیاء عرب بگردیدند و به دست آوردند و پیش ملک در صحن سراچه بداشتند. ملک در هیأت او نظر کرد. شخصی دید سیه فام باریک اندام. در نظرش حقیر آمد، به حکم آن که کمترین خدّام حرم او به جمال از او در پیش بودند و به زینت بیش.
مجنون به فراست دریافت، گفت: از دریچهٔ چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهدهٔ او بر تو تجلی کند.
ما مَرَّ مِن ذِکرِ الحِمیٰ بِمَسمَعی
لَو سَمِعَت وُرقُ الحِمی صاحَت مَعی
یا مَعشَرَ الخُلاّنِ قولوا لِلمُعا
فیٰ لَستَ تَدری ما بِقَلبِ الموجَعِ
تندرستان را نباشد درد ریش
جز به همدردی نگویم درد خویش
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با یکی در عمر خود ناخورده نیش
تا تو را حالی نباشد همچو ما
حال ما باشد تو را افسانه پیش
سوز من با دیگری نسبت مکن
او نمک بر دست و من بر عضو ریش
✿☆✿
نثر روان
ماجراى ليلى و مجنون و عشق شديد و سوزان مجنون به ليلى را براى يکى از شاهان عرب تعريف کردند، که مجنون با آنهمه فضل و سخنورى و مقام علمى، دست از عقل کشيده و سر به بيابان نهاده و ديوانه وار دم از ليلى مىزند.
شاه دستور داد تا مجنون را نزد او حاضر سازند، هنگامى که مجنون حاضر شد، شاه او را مورد سرزنش قرار داد که از کرامت نفس و شرافت انسانى چه بدى ديدهاى که آن را رها کردهای؟ از زندگى با مردم رهيده و همچون حيوانات به بيابان گردى پرداختهاى؟
مجنون در برابر اين عيبجوييها به توصيف ليلى پرداخت، مىخواست حقيقت آشکار گردد و بر صداقتش گواه شود، همچون زليخا در مورد يوسف هنگامى که مورد سرزنش قرار گرفت، زنهاى سرزنشگر را دعوت کرد، و به هر کدام کارد و نارنجى داد و يوسف را به آنها نشان داد، آنها با ديدن يوسف ، بجاى پاره کردن نارنج ، دست خود را بريدند.
شاه مشتاق ديدار ليلى شد، تصميم گرفت تا از نزديک او را ببيند، مگر ليلى کيست که مجنون آنهمه شيفته او شده است. به فرمان شاه، ماءموران به جستجوى ليلى در ميان طوايف عرب پرداختند، تا او را پيدا کرده و نزد شاه آوردند.
شاه به قيافه او نگاه کرد، او را سيه چرده باريک اندام ديد، در نظرش حقير و ناچيز آمد، از اين رو که کمترين کنيزکان حرمسراى او زيباتر از ليلى بودند. مجنون که در آنجا حاضر بود بىتوجهى شاه به ليلى را دريافت، به شاه گفت: بايد از روزنه چشم مجنون به زيبايى ليلى نگاه کرد، تا راز بينش درست مجنون بر تو آشکار شود.
شما این حکایت را قبلا شنیده بودید؟ نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.