خاطره ای کوتاه درباره تصمیم گیری؛ خاطره هایی با آثار خوب و بد

زندگی، سرشار از خاطرات تلخ و شیرین است، خاطراتی که بعضی اوقات به یادمان می‌مانند و بعضی اوقات هم فراموش می‌شوند. در این مقاله ایده‌هایی برای به یاد آوردن و نوشتن خاطره ای کوتاه درباره یکی از تصمیم های خودتان که آثار خوب یا بد به همراه داشته اند را برای شما آماده کرده‌ایم.

خاطره ای کوتاه درباره تصمیم گیری

همه تصمیماتی که ما می‌گیریم نتایج و آثاری دارند. ممکن است این آثار خوب یا بد باشند. البته بعضی از تصمیمات تاثیر زیادی بر زندگی ما دارند. همه ما نیز در زندگی خود تصمیمات فراونی گرفته‌ایم که سرشار از خاطرات تلخ و شیرین هستند، خاطراتی که بعضی اوقات به یادمان می‌مانند و بعضی اوقات هم فراموش می‌شوند. در ادامه چند ایده برای نوشتن خاطره ای کوتاه درباره تصمیم گیری که آثار خوب و بد داشته‌اند را برای شما آماده کرده‌ایم. با ما همراه باشید.

خاطره ای کوتاه درباره تصمیم گیری؛ دو خاطره خوب

خاطرات خوبی که از اتفاقات داریم، کم نیستند، اما گاهی بعضی از خاطره‌ها بهتر در ذهنمان نقش می‌بندند.

خاطره رفتن به جشن تولد

یک روز آفتابی و شاد، به جشن تولد همکلاسی عزیزم رفتم. قلبم پر از هیجان و شادی بود. ما سال‌ها بود که با هم دوست بودیم و این تولد، فرصتی بود تا به او نشان دهم چقدرش دوستش دارم.

منزل آن‌ها پر از رنگ و شادمانی بود. بادکنک‌های رنگارنگ از دیوارها آویزان و همه جا رنگی‌رنگی شده بود. همه بچه‌ها می‌خندیدند و تولدش را به او تبریک می‌گفتند. بعد از بریدن کیک نوبت باز کردن هدیه‌ها شد. من هم با دقت هدیه‌ای برای دوستم انتخاب کرده بودم. وقتی نوبت به من رسید، چشم‌های دوستم از شادی درخشید، از دیدن لبخند او لبخندی بر لب‌هایم نشست. با صدایی مهربان و پرشور گفتم: «تولدت مبارک! امیدوارم سالی پر از خوشبختی و موفقیت داشته باشی.» او هم لبخند زد و هدیه‌ام را با شوق باز کرد. من برایش یک جعبه مدادرنگی خریده بودم که همیشه می‌دانستم دوست دارد.

بعد شیرینی و کیک خوردیم و حسابی خندیدیم و خوش گذراندیم. تولد همکلاسیم به پایان رسید، اما خاطرات آن روز همیشه در دلم خواهد ماند.

تولد کودکان

خاطره یاد دادن ریاضی به همکلاسی‌ام

روزی در مدرسه تصمیم گرفتم که به همکلاسی‌ام کمک کنم تا ریاضی را بهتر بفهمد. او همیشه در درس ریاضی و حل کردن مسائل ریاضی مشکل داشت. اما من برعکس او هم ریاضی را دوست داشتم، هم همیشه بهترین نمره را می‌گرفتم به همین دلیل هم فکر کردم به همکلاسی‌ام کمک کنم.

پس از تمام شدن کلاس‌ها، به او نزدیک شدم و پیشنهاد کردم تا به او کمک کنم. ابتدا تعجب کرد، اما بعدا با لبخندی پرسید: «واقعاً؟ آیا می‌توانی برای یاد دادن ریاضی به من وقت بگذاری؟»

من با اشتیاق جواب دادم: «بله، مطمئن باش! من آماده‌ام تا به تو در درک مفاهیم ریاضی کمک کنم. اتفاقا معلم خوبی هم هستم.»

به او توضیح دادم که می‌توانیم هر هفته چند ساعت در کتابخانه مدرسه برای حل سئوالات و مسائل ریاضی وقت بگذاریم. او هم با اشتیاق پیشنهادم را پذیرفت.

در هفته‌های بعد، هر چهارشنبه بعد از اتمام کلاس‌ها، در کتابخانه با هم ریاضی حل می‌کردیم. من سعی می‌کردم مفاهیم را به او توضیح و به سئوالاتش جواب بدهم. او هم همه تلاشش را به کار می‌گرفت.

همکلاسی‌ام به تدریج در حل تمرین‌های ریاضی، پیشرفت کرد و اعتماد به نفسش در حل مسائل افزایش یافت. از آن روز به بعد، ارتباط ما فقط به یاد دادن ریاضی محدود نبود، بلکه یک دوستی نزدیک و صمیمی بین ما شکل گرفت. بهترین لحظه‌ای که همیشه در ذهنم می‌ماند، لحظه‌ای است که نتیجه امتحان ریاضی مشخص شد و دوستم هم بهترین نمره را گرفته بود.

خاطره ای کوتاه درباره تصمیم گیری؛ دو خاطره بد

نمی‌توان اتفاقات بد را از زندگی حفظ کرد و با این‌که دوست داریم این اتفاقات را فراموش کنیم، اما بعضی از آن‌ها هیچ‌وقت فراموش نمی‌شوند.

خاطره سپردن بچه گربه به پسر همسایه

روزی تصمیم گرفتم گربه‌مان را به پسر همسایه بدهم. اسم گربه‌مان «فندق» بود و ما این اسم را به دلیل رنگ فندقی موهای بدنش برایش انتخاب کرده بودیم. من فکر می‌کردم برای مراقبت از فندق، وقت کافی ندارم و اگر کس دیگری از او مراقبت کند، بهتر است، بنابراین او را به پسر همسایه دادم.

پسر همسایه با علاقه قبول کرد که از فندق به خوبی مراقبت کند. دوری از فندق برایم خیلی سخت بود، اما به خاطر او خوشحال بودم. دقیقا یک روز بعد از سپردن فندق به پسر همسایه، او به خانه ما آمد و گفت که فندق فرار کرده. پسر همسایه فراموش کرده بود پنجره را ببندد، فندق هم از فرصت استفاده کرده و فرار کرده بود. نگرانی من به این دلیل بود که فندق یک گربه خانگی بود و امکان داشت در بیرون از خانه صدمه ببیند. من و پسر همسیاه با هم محله را گشتیم، اما فندق پیدا نشد.

آن روز من به این نتیجه رسیدم که تصمیم سپردن فندق به پسر همسایه واقعا اشتباه بود. او مسئولیت پذیری کافی برای مراقبت از یک حیوان را نداشت و من بی‌دلیل به او اعتماد کردم. از آن به بعد موقع تصمیم گرفتن همه جوانب را در نظر می‌گیرم و هنوز هم خاطره تلخ گم شدن فندق که به دلیل تصمیم اشتباه من بود، از ذهنم پاک نشده است.

فرار کردن گربه

خاطره رفتن به سینما

روزی تصمیم گرفتم که به جای رفتن به مدرسه، به سینما بروم. دلم می‌خواست لحظاتی خوشی را در سینما بگذرانم. بدون اینکه به پیامدهای احتمالی این تصمیم فکر کنم، آن را اجرا کردم.

با هیجان و خوشحالی به سینما رفتم و فیلمی را که مدت‌ها بود می‌خواستم ببینم، انتخاب کردم. این موضوع که به تنهایی برای دیدن فیلم به سینما رفته‌ام، حس غرور به من می‌داد. فیلم که تمام شد من خوش و خرم به خانه بازگشتم، اما از موضوعی غافل بودم. مدیر مدرسه با خانه تماس گرفته بود تا ببیند چرا به مدرسه نرفته‌ام.

بازگشت به خانه برایم دلخوری بزرگی به همراه آورد. پدر و مادرم با نگرانی به بیمارستان‌ها و درمانگاه‌ها زنگ زده بودند. آن‌ها با دیدن من خیلی خوشحال شدند، اما تنبیه سختی در انتظارم بود. پدرم دو هفته من را از تماشای کارتون مورد علاقه‌ام محروم کرد. او هر روز خودش من را به مدرسه می‌رساند و علاوه بر محروم شدن از تفریحات مورد علاقه‌ام، اعتماد خانواده‌ام را هم از دست داده بودم. خیلی طول کشید تا این اعتماد را دوباره به دست بیاورم.

این تجربه به من یادآوری کرد که تصمیم‌های نادرست می‌توانند پیامدهای جبران‌ناپذیری داشته باشند.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

  • عزیزکرده

    چه داستانهای چرت و دم دستی مخصوصا گربه فندقی

نظر خود را بنویسید