حکایتی که در ادامه خواهید خواند یکی از حکایتهای زیبا زبان فارسی است. همراه ما باشید.
حکایت حاکم عباسی و غلام نظر کرده
متوکل خلیفه عباسی غلامی به نام فتح داشت و به او انواع فنون آموخته بود. روزی که شنا میآموخت,،فتح دور از چشم مربیان خود در دجله مشغول شنا شد که آب طغیان کرد و او را با خود برد.
متوکل وقتی خبر را شنید بسیار غمگین شد و اعلام کرد تا او را نیابید غذا نخواهم خورد. شناگران ماهر جستجو آغاز کردند ولی اثری از او نیافتند پس از یک هفته ملاحی او را زنده در یکی از شکافهای کنار دجله به سلامت یافت.
ملاح فتح را گرفت و پیش خلیفه آورد. خلیفه بسیار خوشحال شد و دستور داد غذا آماده کنند، زیرا میپنداشت که فتح هفت شبانه روز غذا نخورده است. فتح گفت: «ای امیر من سیرم.» متوکل گفت: «مگر از آب دجله سیری؟»
فتح گفت: «نه من این هفت روز گرسنه نبودم که هر روز نانی بر طبقی نهاده ،بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی و بگرفتمی و زندگانی من از آن نان بود و بر هر نانی نبشته بود: “محمد بن الحسین الاسکاف”»
متوکل فرمود که:«در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله میافکند کیست؟»
روز دیگر مردی بیامد و گفت: منم. متوکل گفت: «به چه نشان؟» مرد گفت: «بدان نشان که نام من بر روی هر نانی نبشته بود : محمدبن الحسین الاسکاف.»
خلیفه گفت این نشان درست آمد اما چند گاهیست تو نان در دجله می افکنی؟
گفت: «یک سال است.» گفت: «غرض تو از این چه بوده است؟»
گفت: «شنیده بودم که نیکی کن و به رود انداز که روزی بر دهد. به دست من نیکی دیگر نبود آنچه توانستم کردم.»
متوکل گفت: «آن چه شنیدی کردی و بدانچه کردی ثمرت یافتی.»
وی را بر در بغداد دهی داد و مرد بر سر مِلک رفت و محتشم گشت.
این حکایت اشاره به ضرب المثل تو نیکی میکن و در دجله انداز دارد که خداوند جواب خوبی و نیکی را در وقت معین و زمانی که صلاح باشد خواهد داد.
با این حکایت شما به یاد چه ضرب المثلی میافتید؟ نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.
رامین
دوست دارم نظر بدم ولی عرصه را تنگ ببینید بر حقیقت پشت می کنید شاعر میگه دانی که چرا راز نهان با تو نگویم طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
محمدرضا
تو نیکی میکنی در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز