حکایت پند آموز “جهان دیده بسیار گوید دروغ” از گلستان سعدی

اگر از طرفداران حکایت‌های جناب سعدی هستید، همراه ما باشید.

حکایت‌های پندآموز و داستان کوتاه آموزنده از بزرگان در گوشه و کنار کتاب های تاریخی نقل شده‌اند. این حکایات به زبان ساده نقل می‌شوند به طوری که برای همه قابل فهم و درک باشند. در ادامه با حکایتی از باب اول گلستان سعدی همراه ما باشید.

حکایت جهاندیده بسیار گوید دروغ

گلستان سعدی؛ باب اول؛ در سیرت پادشاهان

شیّادی گیسوان بافت که من علویم و با قافله حجاز به شهری در آمد که از حج همی‌آیم و قصیده‌ای پیش ملک برد که من گفته‌ام.

نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندمای حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود گفت من او را عید اضحی در بصره دیدم! معلوم شد که حاجی نیست. دیگری گفتا پدرش نصرانی بود در ملطیه، پس او شریف چگونه صورت بندد؟!، و شعرش را به دیوان انوری در یافتند.

ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندین دروغ در هم چرا گفت.

گفت: ای خداوند روی زمین یک سخنت دیگر در خدمت بگویم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم.

گفت: بگو تا آن چیست؟

گفت:

غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آب است و یک چمچه دوغ

اگر راست می‌خواهی از من شنو
جهان‌دیده بسیار گوید دروغ

ملک را خنده گرفت و گفت: از این راست تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است.

فرمود تا آنچه مأمول اوست مهیا دارند و به خوشی برود.

نثر روان؛

شیادی گیسوانش را بافته بود، یعنی سید است. با کاروان مکه وارد شهر شد، یعنی از حج برگشته. قصیده ای پیش شاه برد و گفت:«این را من سروده ام.» شاه هم پس از دادن هدیه، اورا مورد لطف و عنایت قرار داد. تا اینکه یکی از نزدیکان شاه که از سفر دریا بازگشته بود گفت:«من این مرد را هنگام عید قربان در بصره دیدم.»

معلوم شد حاجی نیست. دیگری گفت:« پدرش مسیحی است و در فلان شهر اقامت دارد. چگونه ممکن است او مسلمان باشد؟» شعری را هم که نزد شاه برده بود در دیوان انوری پیدا کردند.

شاه دستور داد تا اورا بزنند و از شهر بیرون کنند.

شیاد گفت:«ای پادشاه روی زمین، اگر اجازه دهید نکته ای را خدمتتان بگویم. اگر درست نبود هر کیفری را که بگوئید، سزاوار آن هستم.» شاه گفت:«حرفت را بگو.»

مرد گفت:«اگر غریبه‌ای پیش شما یک ظرف ماست بیاورد، این ماست شامل دو ملاقه آب و یک ملاقه دوغ است. اگر حرف راست می‌خواهی بشنوی از من بشنو که افراد جهاندیده بسیار دروغگو هستند.»

شاه با شنیدن این مطلب خندید و گفت:«تا کنون حرفی به این راستی نزده‌ای.»سپس دستور داد تا مایحتاجش را برایش فراهم کنند تا با خوشی شهر را ترک کند.

نظر شما درباره این حکایت چیست؟ آن ها را با ما به اشتراک بگذارید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

  • این چه مدل ترجمه کردنه شعره،خب فقط تحت اللفظی ترجمه کردن که فایده نداره،بعد طرف میاد زیر پست حکایت به این زیبایی،میگه فقط شیعیان حضرت علی نجات پیدا میکنن،ما اصلا ربط این به اون رو نفهمیدیم

    کلنگ از آسمان افتاد و نشکست
    وگرنه من کجا و بی وفایی

  • ایرانی

    من در عجبم که چرا برخی از مردمان ایرانی که بزرگانی چون سعدی علیه الرحمه دارند
    دل در گرو بیگانگان کثیف بلاد کفر بسته.اند؟
    ما بحمدالله در همه زمینه ها حرف برای گفتن داریم.
    میدانید که تنها گروهی که در قیامت نجات مییابند شیعیان حضرت علی علیه السلام هستند البته اگر درست رفتار کنند.

  • مسخره بود. از سعدی بعید بود.

  • مفهوم اون قسمت رو که میگه اگه کسی دوغ بیاره یک کاسه ماست و یک مقدار آبه و ربطش داده به جهاندیده بودن متوجه نشدم

نظر خود را بنویسید