حکایت پند لقمان حکیم از گلستان سعدی | نرود میخ آهنین بر سنگ

شاید خیلی از شما اصطلاح نرود میخ آهنین بر سنگ را شنیده باشید. در ادامه حکایتی را می‌خوانید که ریشه این اصطلاح را متوجه خواهید شد.

گلستان کتابی است که سعدی یک سال پس از اتمام بوستان، کتاب نخستش، آن را به نثر آهنگین فارسی در یک دیباچه و هشت باب «سیرت پادشاهان»، «اخلاق درویشان»، «فضیلت قناعت»، «فوائد خاموشی»، «عشق و جوانی»، «ضعف و پیری»، «تأثیر تربیت» و «آداب صحبت» نوشت.

غالب نوشته‌های گلستان کوتاه و به شیوهٔ داستان‌ها و نصایح اخلاقی است. در ادامه با حکایتی از باب دوم از مجموعه حکایت های کوتاه گلستان همراه ما باشید.

حکایت پند لقمان حکیم 

گلستان سعدی؛ باب دوم؛ در اخلاق درویشان

کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند.

بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند و فایده نبود:

چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه کاروان

لقمان حکیم اندر آن کاروان بود. یکی گفتش از کاروانیان: مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه‌ای گویی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود.

گفت: دریغ کلمه حکمت با ایشان گفتن:

آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل زنگ

با سیه دل چه سود گفتن وعظ
نرود میخ آهنین در سنگ

همانا که جرم از طرف ماست:

به روزگار سلامت شکستگان دریاب
که جبر خاطر مسکین بلا بگرداند

چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی
بده وگرنه ستمگر به زور بستاند

✿☆✿

نثر روان:

کاروانی تجاری از سرزمین یونان عبور می‌کرد و همراه‌شان کالاهای گرانبها و بسیاری بود. رهزنان غارتگر به آنها حمله کردند و همه اموال کاروانیان را غارت نمودند. بازرگان به گریه و زاری افتادند و خدا و پیامبرش را واسطه قرار دادند تا رهزنان به آنها رحم کنند، ولی رهزنان به گریه و زاری آنها اعتنا ننمودند.

چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه کاروان

لقمان حکیم در میان آن کاروان بود. یکی از افراد کاروان به او گفت: «این رهزنان را موعظه و نصیحت کن، بلکه مقداری از اموال ما را به ما پس دهند، زیرا حیف است که آن همه کالا تباه گردد.»

لقمان گفت: « سخن گفتن با این افراد فایده ای ندارد.»

آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل زنگ

به سیه دل چه سود خواندن وعظ
نرود میخ آهنین بر سنگ

سپس گفت: (تقصیر خودمان است. ما مقصریم و حالا گرفتار کیفر گناهمان شده‌ایم. اگر این بازرگانان پولدار، به بینوایان کمک می‌کردند، بلا از آنها رفع می شد.»

به روزگار سلامت، شکستگان دریاب
که جبر خاطر مسکین، بلا بگرداند

چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی
بده و گرنه ستمگر به زور بستاند

✿☆✿

نظرات خود را درباره این حکایت زیبا و پند آموز با ما به اشتراک بگذارید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید