بغض و دلتنگی همواره یکی از موضوعاتی بوده است که شاعران برای بیان احساس دوری و دلتنگی از یار از آن استفاده کردهاند. در این مطلب از ستاره، همانند شعر دلتنگی، گلچینی از اشعار زیبا درباره بغض و شعر بغض و دلتنگی از شاعران محبوب ایرانی، عکسنوشتههایی از اشعار عاشقانه و احساسی و شعر نو درباره بغض را برایتان گردآوری کردیم. تا انتهای این مطلب با ما همراه باشید.
شعر عاشقانه درباره بغض
خیال میکنم این بغض ناگهان شعر است
همین یقین فروخفته در گمان شعر است
همین که اشک مرا و تو را درآوردهاست
همین، همین دو سه تا تکه استخوان شعر است
همین که میرود از دست شهر، دست به دست
همین شقایق بینام و بینشان شعر است
چه حکمتی است در این وصفِ جمع ناشدنی
که هم زمان غمِ نان، شعر و بوی نان، شعر است
تو بیدلیل به دنبال شعر تازه مگرد
همین که میچکد از چشم آسمان شعر است…
از این که دفتر شعرش هزار برگ شدهاست
بهار نه، به نظر میرسد خزان شعر است
به گوشه گوشهی شهرم نوشتهام بیتی
تو رفتهای و سراپای اصفهان شعر است
خلاصه اینکه به فتوای شاعرانهی من
زبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است…
“سعید بیابانکی”
ღღღ
خستهام کاش کسی حال مرا میفهمید
به جز این بغض که در راه گلو سد شدهاست
شدهام مثل مریضی که پس از قطع امید
در پی معجزهای راهی مشهد شدهاست…
“علی صفری”
ღღღ
از بغض بیدلیل روایت شروع شد
از گریههای آن طرف خط شروع شد
از مکث کوچکی وسط دوست… دارمت
از تیکتاک خستهی ساعت شروع شد
“الهام میزبان”
ღღღ
قصد دارم آسمان را در خودم ابری کنم
هی ببارم… هی ببارم… باز بیصبری کنم
گریه آرامم که نه… اما صبورم میکند
بغضها هر لحظه من را از تو دورم میکند
ღღღ
شانه برای زلف پریشان چه فایده؟
خانه برای بیسر و سامان چه فایده؟
بر ساقههای سوخته از زخم رعد و برق
رنگین کمان چه فایده؟ باران چه فایده؟
بادی که از حوالی یوسف گذر نکرد
گیرم رسید بر در کنعان… چه فایده؟
وقتی که چشمهای کسی میکُشد تو را
چاقوی دسته نقره زنجان چه فایده؟
با یاد دوست غیر تلنبار بغض و آه…
هی گوش دادن «شجریان» چه فایده؟
“حامد عسکری”
ღღღ
باران و من و فاصله و بغض نفسگیر
یک شعرِ ترِ خستهی پوسیدهی دلگیر
هر شعر که آن را تو نخوانی به چه مانَد
چون من که پر از دردم و از عاقبتم سیر
“مریم حیدری”
ღღღ
گاه یک بغض فرو خوردهی رسوا نشده
مثل حرفیست که در هیچ کجا جا نشده
شعرهایی که به حرف آمده و میشنوی
زخمهاییست که یک عمر مداوا نشده
مثل بنبستترین کوچهی این شهرم که
در دلش هیچ در و پنجرهای وا نشده
در لغتنامهی چشمان تو گشتم اما
“رحم” تنها لغتی بود که معنا نشده
از منِ گم شده دیگر اثری نیست که نیست
هر که افتاده مسیرش به تو پیدا نشده
چشمهای تو مرا ریخت بههم چون کوهی
که شبی سخت زمین خورد و سرِ پا نشده
“راضیه صابریان”
ღღღ
برای سوختهدل، بستر و مزار یکیست
تمشکِ ترشِ لب و تُنگِ زهرمار یکیست
تفاوتی نکند اشک و بغض و هق هقِ ما
مسیر چشمه و سیلاب و آبشار یکیست
هنوز گُردهی سهراب، سرخ مثل عقیق
هنوز رسم پدر سوز روزگار یکیست
هنوز طعنه به جان میخرد زلیخا و
هنوز بر درِ کنعان امیدوار یکیست
هزار بار دلم سوخت در غمی مبهم
دلیل سوختنش هر هزار بار یکیست
حرام باشد اگر بی وضو بغل گیرم
که قوسِ پیکرهی برنو و دوتار یکیست
شبی ترنج به بَر میکشد شبی حلاج
شکایت از که کنیم ای رفیق؟! دار یکیست
دو مصرعاند دو ابرو شکسته نستعلیق
میان هر غزلی بیت شاهکار یکیست
به دست آنکه نوازش شدیم، تیغ افتاد
دلیل خون جگریِ من و انار یکیست!
به دشنه کاریِ قلبم برس ادامه بده
خدای هر دوی ما انتهای کار یکیست
“حامد عسکری”
ღღღ
چیزی از عشق بلاخیز نمیدانستم
هیچ از این دشمن خونریز نمیدانستم
در سرم بود که دوری کنم از آتش عشق
چه کنم؟ شیوۀ پرهیز نمیدانستم
گفتم ای دوست، تو هم گاه به یادم بودی؟
گفت من نام تو را نیز نمیدانستم
بغض را خندۀ مصنوعی من پنهان کرد
گریه را مصلحتآمیز نمیدانستم
عشق اگر پنجرهای باز نمیکرد به دوست
مرگ را این همه ناچیز نمیدانستم
“سجاد سامانی”
ღღღ
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته، بیگمان برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد!
چه میکنی، اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد…
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوستترش داشته، به آن برسد!
رها کنی، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
گلایهای نکنی، بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که… نه! نفرین نمیکنم، نکند
به او، که عاشق او بودهام، زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
“نجمه زارع”
ღღღ
روزگاری داشتیم و عشق بود و عشق… حالی داشت
بیخیال زندگی بودیم و او در سر خیالی داشت
با اشارات نظر آرامش دنیای هم بودیم
نامههامان گرچه گاهی از غم دوری ملالی داشت
در پناه گیسوانش دستمان بر گردن هم بود
خلوت ما در هجوم برف و باران چتر و شالی داشت
عشق حافظ بود و با شاخ نباتش زندگی میکرد
شعر با قند لب و چشم سیاهش خط و خالی داشت
شب که میآمد به خوابم گود میافتاد آغوشم
ماه من بر گونههایش وقتی که میخندید “چال”ی داشت
گوشهای تا صبح حال منزوی را بغض میکردیم
بیهوا باران که میآمد برایم دستمالی داشت
زندگی میگفت باید زیست باید زیست اما آه…
آخرین آغوشمان در باد بغضی داشت، حالی داشت!
“اصغر معاذی”
ღღღ
سوزاندیم که دلم خامتر شود
وحشی شدی، غزلم رامتر شود
آهو برای چه باید زمان صید
کاری کند که خوشاندامتر شود؟
جز اینکه از سر جانش گذشته تا
صیاد نابغه ناکامتر شود؟
آدم برای نشستن به خاک تو
باید نترسد و بدنامتر شود
چیزی نگفتی و گفتی نگویم و
رفتی که قصه پر ابهامتر شود
آنقدر گریه نکردی میان بغض
تا چشم اشک، سرانجام، تر شود
امشب کنار غزلهای من بخواب
شاید جهان تو آرامتر شود…
“افشین یداللهی”
ღღღ
بگذار اگر این بار سر از خاک برآرم
بر شانهی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر به هدر رفتهام ای دوست
ناراضیام، امّا گلهای از تو ندارم…
در سینهام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفسهای خودم را بشمارم
از غربتام این قدر بگویم که پس از تو
حتی ننشستهست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن میرسد آن روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم
نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یکبار به پیراهن تو بوسه بکارم
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست ِخداحافظیاش را بفشارم…
“فاضل نظری”
ღღღ
به چنگ آوردهام گیسوی معشوقی خیالی را
خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را
خدا را شکر امشب هم حریفی پیش رو دارم
که با او میتوان نوشید ساغرهای خالی را
مرا در بر بگیر ای مهربان هر چند میدانم
ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را
ز مستی فاش میگویم تو را بوسیدهام اما
کسی باور ندارد حرف مست لا ابالی را
من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بود
کنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را
“فاضل نظری “
شعر بغض و دلتنگی
دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی
لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی!
تا پیش تو آورد مرا، بعد تو را برد!
قلبم شده بازیچهی دنیای روانی
باید چه کنم با غم و تنهایی و دوری؟
وقتی همه دادند به هم دست تبانی
در چشم همه، روی لبم خنده نشاندم
در حال فرو خوردن بغضی سرطانی
آیا شده از شدت دلتنگی و غصه
هی بغض کنی؟ گریه کنی؟ شعر بخوانی؟
دلتنگ توام ای که به وصلت نرسیدم
ای کاش خودت را سر قبرم برسانی
“سیدتقی سیدی”
گلچینی از شعر بغض و اشک
بغضهای کال من شوق رسیدن داشت، نه؟
اشک من دیدن که نه… اما شنيدن داشت، نه؟
قصر، زندان، قعر چاه؛ اصلاً چه فرقی میکند
ناز یوسف در همه عالم خریدن داشت، نه؟
“سيدمهدی طباطبايی”
ღღღ
خواستم كه بُغض را خجل كنم
خنده را به گريه متصل كنم
واژه را دوباره مشتعل كنم
خواستم كه با تو دَرد دل كنم
گريه ام ولى امان نداد…
“عليرضا آذر”
ღღღ
بیاعتنا به شرم و خجالت گریستم
بر آستین خود ز ندامت گریستم
مانند شمع، هستیِ من قطره قطره سوخت
ای سنگدل! ببین به چه قیمت گریستم
در هرم سرزنشگر چشمانِ روشنت
ای آفتابِ صبح قیامت! گریستم
با بغضِ کودکانهی خود، پیشِ پای تو
در انتظارِ دست محبت گریستم
بیزاریات مجالِ خداحافظی نداد
آهسته گفتمت «بهسلامت…»، گریستم
“حسین دهلوی”
ღღღ
ابری رسید و آسمانم از تو پر شد
بارانی آمد، آبدانم از تو پر شد
نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک
اول دلم پس دیدگانم از تو پر شد
جان جوان بودی تو و چندان دمیدی
تا قلبت ای بخت جوانم از تو پر شد
خون نیستی تا در تن میرنده گنجی
جانی تو و من جاودانم از تو پر شد
چون شیشه میگرداند عشق، از روز اول
تا روز آخر، استکانم از تو پر شد
در باغ خواهشهای تن روییدی اما
آنقدر بالیدی که جانم از تو پر شد
پیش گل سرخ تو، برگ زرد من کیست؟
آه ای بهاری که خزانم از تو پر شد…
با هر چه و هر کس تو را تکرار کردم
تا فصل فصل داستانم از تو پر شد
آیینهها در پیش خورشیدت نشاندم
و آنقدر ماندم تا جهانم از تو پر شد
“حسین منزوی“
ღღღ
بغض ِ فروخوردهام، چگونه نگریم؟
غنچۀ پژمردهام، چگونه نگریم؟
رودم و با گریه دور میشوم از خویش
از همه آزردهام، چگونه نگریم؟
مرد مگر گریه میکند؟ چه بگویم
طفل ِزمین خوردهام، چگونه نگریم؟
تنگ پر از اشک و چشمهای تماشا
ماهی دلمردهام، چگونه نگریم !
پرسشم از راز ِ بیوفایی او بود
حال که پی بردهام، چگونه نگریم؟
“فاضل نظری”
گلچینی از شعر نو درباره بغض
سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها
دلتنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها
دلتنگ
پیش این سنگدلان
قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه میگفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلآزارترین شد
چه دلآزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها
دلتنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیستهای
سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخرو باش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها
دلتنگ
“فریدون مشیری“
ღღღ
عشق
آن بُغضِ عجیبیست
که از دوریِ یار
نیمه شب
بینِ گلو مانده و جان میگیرد…
ღღღ
بغض گلوی ما را باری تو ترجمان باش
ای بیشکیب باران ای بیقرار، باران…
“پرتو کرمانشاهی”
ღღღ
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض میخورم!
عمریست
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا…
“قیصر امینپور”
ღღღ
بغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دلمان تنگ شد و قافیهها ریخت به هم
“امید صباغنو”
ღღღ
والله كه بی تو شهر خود را حبس میكرد
بهتر! نبودی بغضِ طهران را ببینی
تهرانمان، طهران نشد
بهتر! نبودی
این راهزن
این راهبندان را ببینی…
“سیداحمد حسینی”
ღღღ
زندگی
خواب خوش
کودک احساس من است
زِندِگی بُغضِ دِل تُوست بِه هِنگامِ سَحَر
“سهراب سپهری”
ღღღ
من صبورم اما…
آه، این بغض گران
صبر چه میداند چیست!
“حمید مصدق”
سخن پایانی
امیدواریم از خواندن این مطلب که درباره شعر بغض بود، لذت بردهباشید. شما میتوانید با گشتی در سایت ستاره و بخش هنر و ادبیات، اشعاری گوناگون با موضوعاتی متنوع از بهترین شاعران و هنرمندان دنیا را بخوانید.