حکایت داستان کوتاهی است که در آن پند و اندرز نهفته است. حکایت خر برفت از مولانا یکی از این داستانهای شیرین و آموزنده است که در ادامه خواهیم خواند.
حکایت خر برفت از مولانا
در یکی از روزها درویش فقیری که از مال دنیا فقط یک الاغ داشت، تصمیم داشت که برای اینکه مقدار پولی دربیاورد راهی سفری طولانی به سمت شهر شود. بعد از یکی دور روز که توی راه بود به شدت گرسنه شد. با خود گفت: بهتر است به خانقاه – که محل زندگی درویش های این شهر است – بروم. حتما آن جا مقداری غذا برای من پیدا می شود و می توانم یک جای گرم و نرمی پیدا کنم و راحت بخوابم.
به همین خاطر شادی کنان از مردم شهر محل خانقاه را پرسید و به آن جا رفت. در خانقاه تعداد کمی از دراویش شهر با آنکه حال و روز خوبی نداشتند اما با همدبگر زندگی می کردند و ایام را به سختی می گذراندند.
درویش جلوی در خانقاه از الاغش پیاده شد. خر را به سرایدار خانقاه سپرد و به درویش های آن جا سلام و علیک کرد. دراویش خانقاه هم جواب سلامش را دادند و از رنگ و روی پریده، لب های خشک و چشم های سرخش فهمیدند که او به شدت گرسنه و تشنه و خسته است.
بیشتر بخوانید: حکایت جذاب و خواندنی ناشکری شتر و حیله خرگوش
یکی از درویش های خانقاه که از بقیه تیزتر بود، وقتی چشمش به خر درویش افتاد، جلو آمد و به گرمی از او استقبال کرد. بعد رو به میهمان کرد و گفت: «ای مرد شما خیلی خسته به نظر می رسید لطفا کمی استراحت کن تا من غذایی برای شما و بقیه ی دوستان تهیه کنم.»
او با اشاره، یکی دو نفر دیگر از درویش ها را هم راه خود کرد و نقشه اش را برای آنها گفت. درویشها به سراغ سرایدار رفتند. خر میهمانشان را از او گرفتند و به بازار شهر بردند و فروختند. با پول خر، نان و غذای مفصلی تهیه کردند و به خانقاه برگشتند. آن شب درویش ها بعد از مدت ها خیلی خوشحال بودند و توانسته بودند شکم سیری غذا بخورند و دلی از عزا در آورند. آنها بعد از شام به پایکوبی پرداختند؛ همه دور آتشی که افروخته بودند، شادی می کردند و می گفتند: «خر برفت و خر برفت و خر برفت.»
درویش مهمان بیچاره هم که فکر می کرد این برنامه ی هر شب آن هاست، با آنها هم صدا شده بود. او هم غذای خوبی خورده بود و استراحتی کرده بود و دیگر گرسنه و خسته نبود. بنابراین در شادمانی بقیه شرکت کرد و با آنها «خر برفت و خر برفت و خربرفت» خواند.
صبح زود درویش سرحال و پرانرژی از جا برخاست تا خرش را سوار شود و سفرش را ادامه دهد. هیچ کدام از درویش های خانقاه نبودند. آنها به خاطر این که چشمشان به درویش میهمان نیفتد، صبح زود به بیرون رفته بودند. درویش مسافر، از این که کسی را در خانقاه ندید، تعجب کرد.
بار سفرش را برداشت و به طرف سرایدار رفت و گفت: «خر من كو؟ باید سوارش شوم و بروم.»
سرایدار گفت: «دوسه نفر از درویشها دیشب خر تو را بردند و افروختند تا با پولش غذا بخرند.»
بیشتر بخوانید: حکایت کوتاه و آموزنده ناشکری خر از دفتر پنجم مثنوی معنوی مولانا
درویش میهمان گفت: «ای وااای؛ پس آن هم غذاهای رنگین و خوشمزه ای که دیشب من و درویش های دیگر خوردیم، با پول خرمن خریداری شده بود!! »، فورا گفت: «ای نامرد چرا نیامدی مرا خبر کنی؟ چرا به من نگفتی که آن درویشها دارند چه بلایی سر من می آورند؟»
سرایدار گفت: «اولا آنها چند نفر بودند و من یک نفر. زور من به آنها نمی رسید، از این گذشته، وقتی درویشها غذا خریدند و برگشتند، من فرصتی پیدا کردم که بیایم تو را خبر کنم. آمدم و دیدم تو هم مثل بقیه داری شادی می کنی و فریاد میزنی خر برفت و خر برفت و خر برفت. با خود گفتم که حتما با رضایت خودت خر را فروختند.»
درویش مسافر مات و مبهوت در گوشه خانقاه نشست و زیر لب گفت:«لال بشود زبانم که بدون فکر به حرکت در آمد و آواز خر برفت و خر برفت و خر برفت سرداد»