نسخه‌ای متفاوت و خواندنی از حکایت “به نیکان نیکی کن و به بدان بدی مکن”

پیام اخلاقی و آموزنده این حکایت به ما می‌گوید دنبال تلافی و انتقام نباشیم. انسان‌های بدسرشت خودشان با دست خودشان سرنوشت خود را به تباهی می‌کشانند.

حکایات داستانی کوتاه و آموزنده هستند که علاوه بر سرگرم کردن خواننده این وظیفه را به عهده دارند که چیزی به دانسته‌های او اضافه کنند. در این مطلب با یک حکایت کهن و خواندنی همراه شما هستیم که برگرفته از کتاب “افسانه‌های کوردی” است.

حکایت به نیکان نیکی کن و به بدان بدی مکن

روزی پادشاه به شکار رفت و سرراهش پیرمردی را دید که پشته‌ای هیزم به دوش داشت. پادشاه از او پرسید مگر زن و فرزندی نداری که در ایام پیری تو کار کنند و تو استراحت کنی؟ 

پیرمرد پاسخ داد من خودم باید کار کنم باید قرض خود را پرداخت کنم و مقداری هم پول به دیگران قرض دهم.

پادشاه از او پرسید به چه کسی قرض داری و به چه کسی باید قرض دهی؟

پیرمرد جواب داد پدر و مادرم هنوز زنده‌اند و کار می‌کنم که قرض خود را به ایشان ادا کنم و به بچه‌هایم قرض می‌دهم تا بعدها که مثل پدر و مادرم از پا بیفتم، آن‌ها قرض خود را به من پس بدهند. 

پادشاه از سخنان پیرمرد بسیار خوشش آمد و دستور داد پیرمرد هر روز ساعتی به نزد پادشاه بیاید تا هم صحبت یکدیگر شوند و آخر روز سکه‌ای طلا به او می‌داد. وزیر پادشاه فردی بسیار مکار و حسود بود که به پیرمرد بسیار حسادت می‌کرد و تحمل نداشت ببیند پیرمرد نزد پادشاه بسیار عزیز شده‌است و منتظر فرصتی بود که پیرمرد را از چشم پادشاه بیاندازد. چند ماه گذشت و روزی پیرمرد هنگام صحبت با پادشاه به او گفت ای پادشاه! همیشه به نیکان نیکی کن ولی به بدان بدی مکن. 

پادشاه دلیل این سخن را از پیرمرد پرسید و او جواب داد زیرا بدی نهاد آن‌ها، برای آن‌ها کافی است.

پادشاه از این سخن خوشش نیامد و دیگر پیرمرد را به قصر خود دعوت نکرد. مدتی گذشت و روزی از کشورهای همسایه پادشاهان همه گرد هم آمدند و از پادشاه سوال‌های زیادی پرسیدند و پادشاه به همه آن سوال‌ها جواب‌هایی خردمندانه داد و ارزش و اعتبار زیادی بین سایرین کسب کرد.

پادشاه به یاد آورد این پاسخ‌ها را در گذشته از پیرمرد آموخته و افسوس خورد و به خود گفت مقصر خود من بودم که دوستی ما بهم خورد. به وزیر دستور داد بی‌درنگ پیرمرد را با احترام به نزد وی آورند. وزیر که از رانده‌شدن پیرمرد خوشحال بود، دوباره آشفته خاطر شد و در اندیشه یافتن راهی برای نابود کردن پیرمرد افتاد. به نزد پیرمرد رفت و به او گفت که پادشاه منتظر اوست و سپس اضافه کرد بیا اول به خانه من برویم و چیزی بخوریم. مدت‌هاست تو را می‌شناسم و یک بار هم مهمان من نشده‌ای.

پیرمرد قبول کرد و مهمان وزیر شد. وزیر به او کباب به همراه ماست و سیر داد و مقدار زیادی سیر را کوبید و در ماست ریخت و به پیرمرد گفت لحظه‌ای بنشین من الساعه باز می‌گردم.

وزیر سریعا به دربار رفت و از پادشاه پرسید چرا پیرمرد را دوست داری و با او مراوده داری؟

پادشاه پاسخ داد او مردی عاقل و نیکو سخن است چرا با او دوستی نکنم؟

وزیر به او گفت آیا می‌دانی پیرمرد همه جا و نزد هرکس می‌گوید دهان پادشاه بوی بدی می‌دهد؟

پادشاه عصبانی شد و فریاد زد اگر ثابت شود تو راست می‌گویی، دستور می‌دهم او را مجازات کنند.

وزیر به خانه‌اش برگشت و پیرمرد را با خود به دربار آورد. پادشاه دستور داد پیرمرد نزدیک به او بنشیند اما پیرمرد فاصله گرفت و مدام در حین صحبت کردنشان دستش را جلوی صورتش می‌گرفت. پادشاه با خود اندیشید که معلوم شد وزیر راست می‌گفت.

در گذشته هربار که پیرمرد می‌خواست قصر را ترک کند، پادشاه یادداشتی به او می‌داد تا به خزانه‌دار بدهد و سکه طلا از او بگیرد. این بار هم یادداشتی به پیرمرد داد اما این بار درون یادداشت نوشته‌ شده‌بود که دستور می‌دهم آورنده نامه را بیدرنگ اعدام کنند و جنازه‌اش را به دروازه شهر بیاویزند و بنویسند این است سرنوشت کسی که قدر خوبی را نداند.

وزیر از پنجره خانه خود دید پیرمرد با نامه‌ای در دست از قصر بیرون آمد و چنین پنداشت باز هم قرار است پیرمرد پاداش بگیرد. حرص و خشم وجودش را پر کرد و به نزد پیرمرد شتابان رفت و به او گفت ای پیرمرد! تاکنون پادشاه به تو بسیار سکه داده. این نامه را به حرمت آشنایی به من بده که من یک بار پاداشت را بگیرم.

پیرمرد هم نامه را به او داد و وزیر شاد و خندان به نزد خزانه‌دار رفت و نامه را به او داد. خزانه‌دار نامه را باز کرد و خواند و فریاد زد جلاد!

جلاد حاضر شد و به دستور پادشاه وزیر را اعدام کردند و دستور او اجر شد. به شاه اطلاع دادند وزیر اعدام شده و شاه جلاد را فراخواند و از او بازخواست کرد. خزانه‌دار گفت ای قبله عالم! در نامه خود شما چنین دستور داده‌بودید. 

پادشاه دستور به احضار پیرمرد داد و اول از او پرسید چرا هنگام صحبت کردنمان جلوی صورتت را پوشانده‌بودی؟

پیرمرد در پاسخ داستان سیر خوردن در خانه وزیر را برای پادشاه حکایت کرد و گفت نمی‌خواسته بوی سیر پادشاه را آزرده کند. پادشاه بعد از شنیدن ماجرا به پیرمرد گفت حق با تو بود. با بد نباید بد کرد چون بد بودن آن‌ها برایشان کافی است. بد نهاد بودن وزیر دیدی چگونه سبب نابودی او شد.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید