حکایت آهنگر خدا ترس و شمشیر بران

حکایت آهنگر خدا ترس به ما می گوید که برای رسیدن به بهترین‌ها باید سختی‌های بسیاری را تحمل کرد.

حکایت‌ها داستان‌های شیرینی هستند که در خود پند و اندرزی نهفته‌اند. نوشته‌هایی آموزنده که می‌توانند سال‌ها در ذهن کودکان به یادگار بمانند. در ادامه با حکایتی خواندنی درباره یک آهنگر خدا ترس همراه ما باشید.

حکایت آهنگر خدا ترس

آهنگری پس از گذراندن جوانی پُر شر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.

سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش اوضاع درست به نظر نمی‌آمد.

حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.

یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد گفت:

«واقعاً عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خدا ترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم، اما با وجود تمام رنج‌هایی که در مسیر معنویت به خود داده‌ای، زندگی‌ات بهتر نشده!»

آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد.

سرانجام در سکوت، پاسخی را که می‌خواست یافت.

این پاسخ آهنگر بود:

«در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم.

می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟

اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود.

بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم.

بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد.

باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست!»

آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد:

«گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک می‌اندازد.

می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد.

آن وقت است که آن را به میان انبوه زباله‌های کارگاه می‌اندازم.»

باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

«می‌دانم که در آتش رنج فرو می‌روم.

ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم.

انگار فولادی باشم که از آب‌دیده شدن رنج می‌برد، اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است که:

خدای من، از آن‌چه برای من خواسته‌‌ای صرف‌نظر نکن تا شکلی را که می‌خواهی، به خود بگیرم.

به هر روشی که می‌پسندی ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده؛

اما هرگز، هرگز مرا به کوه زباله‌های فولادهای بی‌فایده پرتاب نکن…»

برداشت شما از این حکایت زیبا و خواندنی چه بود؟ با خواندن این داستان به یاد کدام ضرب المثل فارسی خواهید افتاد؟ لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما به اشتراک گذارید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید