نسخه‌ای شیرین و خواندنی از حکایت هر آن چه خوار آید، روزی به کار آید

ممکن است چیزی در نظر ما بی‌ارزش برسد اما روزی همان شی بی ارزش زندگی ما را نجات دهد، این حکایت را بخوانید تا مفهوم این کلام را بهتر درک کنید.

حکایات داستانی کوتاه و آموزنده هستند که علاوه بر سرگرم کردن خواننده این وظیفه را به عهده دارند که چیزی به دانسته‌های او اضافه کنند. در این مطلب با یک حکایت کهن و خواندنی همراه شما هستیم. لازم به ذکر است که در برخی فرهنگ‌ها و کشورها، برخی حکایات در روایات مختلفی آمده‌اند و ما ممکن است نسخه‌ای از حکایت را برای شما تعریف کنیم که شما نسخه متفاوتی را شنیده‌باشید.

پیش از مطالعه این حکایت پیشنهاد می‌کنیم با داستان ضرب المثل هر چیزی که خوار آید روزی به کار آید همراه ما باشید.

حکایت هر آنچه خوار آید، روزی به کار آید

دو برادر ناتنی در دو شهر دور از هم با خانواده‌هایشان زندگی می‌کردند. هر دوی آن‌ها وضع مالی خوبی داشتند اما روزی برادر کوچک‌تر ورشکسته شد و تمام اموالش را از دست داد و کار به جایی رسید که توانایی تامین قوت روزانه خانواده‌اش را هم نداشت. روزی تصمیم گرفت به نزد برادر ناتنی‌اش برود و چند من گندم از او بگیرد تا خانواده‌اش بتوانند چند وقت نان بخورند. برادر بزرگ‌تر از آمدن برادرش بسیار خوشحال شد و مهمانی مفصلی به خاطر او برپا کرد و چند روز برادرش را نزد خود نگهداشت اما نمی‌دانست چه اتفاقی برای برادرش افتاده و او فقیر شده.

شب آخر برادر بزرگ‌تر به همسرش گفت من از قدیم برادرزاده‌ام را می‌شناختم و پسر بسیار شریف و توانایی است. می‌خواهم دخترمان را به او بدهم تا آینده خوبی داشته‌باشد و خیالمان از بابت او راحت شود. همسرش موافقت کرد و مرد به نزد برادرش رفت و گفت برادر عزیزم دخترم را عروس پسرت می‌کنم. هنگام بازگشت، عروست را هم با خود ببر.

برادر کوچک‌تر مات و مبهوت فکر کرد من اینجا آمدم که چند من گندم بگیرم که خانواده‌ام از گرسنگی نمیرند و حالا یک عروس هم سربارم شده! خودمان داریم از گرسنگی می‌میریم چطور به این دختر غذا دهم. 

اما این فکرها را در دل خود نگهداشت و چیزی به برادرش نگفت. صبح فردا جهیزیه دختر را آماده کردند و او را سوار اسب کرده و با پدرشوهرش راهی کردند. نصف راه را رفته‌بودند که برای استراحت توقف کردند. مرد با خود فکر کرد دختر را اینجا می‌گذارم که اسب‌ها را بچراند و خودم به جنگل می‌روم و تا شب باز نمی‌گردم. وقتی ببیند که من نیامده‌ام به خانه خود برمی‌گردد. 

شب شد و مرد از جنگل برگشت تا راه خانه را در پیش بگیرد اما دختر و اسب‌ها را دید که گوشه‌ای منتظر او هستند. دختر که عاقل و دانا بود متوجه شده‌بود پدرشوهرش چیزی را از او پنهان می‌کند. از او پرسید پدر جان! راستش را بگو چه شده‌است. من هم دیگر مثل دختر تو هستم. 

مرد که دیگر نمی‌توانست حقیقت را پنهان کند گفت از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان، ما آنقدر فقیر شده‌ایم که تمام فکر و ذکرمان تامین غذای روزانه است. چطور می‌توانم خوراک و پوشاک تو را هم تامین کنم و نگران نباشم. 

عروسش گفت نگران نباش. من با زن و فرزندانت چه فرقی دارم. جهیزیه مرا می‌فروشیم و زندگی می‌کنیم تا ببینیم چه خواهد شد.

مرد آهی کشید و با عروسش به خانه‌ برگشت. همان شب عروس با احترام به مادر شوهر و خواهر شوهرش و عروس بزرگ خانواده گفت مطلبی را به شما می‌گویم قول بدهید که هرگز فراموش نکنید و حرف مرا گوش دهید. به هر جا که رفتید هرگز دست خالی برنگردید. هرچه در بین راه دیدید حتی یک تکه آهن به خانه بیاورید و در انبار بگذارید. روزی به کار می‌آیند. 

چند روز بعد عروس بزرگ به خانه برگشت و در راه می‌خواست از علف‌های کنار جاده جارو درست کند اما یک صندوقچه آهنی زنگ زده و قدیمی پیدا کرد. خواست از آن بگذرد اما سخن دختر را به یاد آورد و صندوقچه را برداشت. وقتی به خانه رسید جارو و صندوقچه را به دختر داد و گفت این‌ها را از صحرا آوردم.

دختر با تکه آهنی که از قبل پیدا کرده بودند توانست در صندوقچه را باز کند و دیدند درون آن پر از سکه‌های طلا و جواهر است و دوباره ثروت و رفاه به آن خانواده به لطف عروس کوچکشان بازگشت.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

  • من یه داستان دیگه درمورد این ضرب المثل شنیده بودم که به نظرم با معنا تر از این بود. اما اینم خوب بود. ممنون

  • اذرگون

    مادر من این ضرب المثل رو زیاد به کار می بره ، مادرمن دلش نمی یاد وسایل بدرد نخور هم دور بریزه وبعد میگه هر چی خاره یه روزی کاره ،این ضرب المثل معنی بدی نمیده اما مادر من به طور افراطی وسایل بدرد نخور رو نگه میداره ویه جورایی دچار وسواس شده

نظر خود را بنویسید