در این مطلب از ستاره برای شما گلچینی از شعر درباره مترسک، اشعاری خاص و احساسی از شاعران ایرانی که روایتگر عشقهایی مانند عشق میان مترسک و کلاغ است، را گردآوری کردهایم. تا انتهای مطلب با ما همراه شوید.
مجموعه شعر درباره مترسک
خوشا به حال مترسک مزرعه
سالهاست در باد و طوفان
در سوز و گرما
یک تنه
پای آدمیتاش ایستاده است…
“خاطره زمانی”
ღღღ
مترسکم،
عروسکی چوبی و تنها
که وقت دِرو فراموش می شود …
ღღღ
برای آنی و تقی مدرسی
جایی پنهان در این شبِ قیرین
اِستاده به جا، مترسکی باید؛
نهش چشم، ولی چنان که میبیند
نهش گوش، ولی چنان که میپاید
بیریشه، ولی چنان به جا سُتوار
کهش خود به تَبَر کَنی ز جای، اِلاّک
چون گردوی پیرِ ریشه در اعماق
می نعره زند که از من است این خاک
چون شبگذری ببیندش، دزدیش
چون سایه به شب نهفته پندارد
کز حیله نفس به سینه درچیدهست
تا رهگذرش مترسک انگارد.
آری، همه شب یکی خموش آنجاست
با خالی بودِ خویش رودررو
گر مَشعله نیز میکشد عابر
ره مینبرد که در چه کار است او
“شاملو”
ღღღ
رهسپار شدهام
دوشادوش سایههایی که
بوی مرگ میدهند!
ناگزیر و خسته
باید! همسفر سیاهی میشدم.
درقرنی که
مترسکها
برای فریب پرندگان،
پیراهن سفید صلح میپوشند!
“سمیه شکری”
ღღღ
در حضور خارها، هم میشود یک یاس بود
در هیاهوی مترسکها، پر از احساس بود
ღღღ
آغوشم را باز کردهام
اگر نیایی
به مترسکی میمانم
ღღღ
مترسکی شدهام بر فراز جالیزی
دلی نمانده برایم به کاهدان زدهای…
“محمدحسین نعمتی”
ღღღ
مردی با چشمانِ غمگین و بازوانِ بلند
که نمیداند چگونه به آغوش بکشد
مترسکی است
که گنجشکهای من را فریب داده…!
ღღღ
مزرعه پا به ماه گندمزار، در هراس از هجوم آفات است
تو به قدرِ مترسک از سرِ دشت، زاغها را پراندهای آیا؟
ღღღ
چشمان باران خورده میدانند پاییزم
از شام گیسوی تو یلداتر نخواهدداشت!
این مزرعه بیباغبان و بیمترسک هم
سرزنده میماند، فقط مادر نخواهدداشت!
ღღღ
خلاصه مثل مترسک گذشت زندگی من
نشد که عرصهی پروازی از عقاب بگیرم
“محمدعلی بهمنی”
ღღღ
از جنس خاک این حوالی نیست
خاکی که دنیا بر سرم کرده
کل پزشکان حرفشان این بود
احساس در جسمم ورم کرده
دیوار قاب عکس گیجم…
را مثل لحاف انداخته رویش
آنقدر از تو دور ماندم که
آغوش دیوار از برم کرده
مثل مترسکهای جالیزی
با تیره بختیهام خوشبختم
جای نوک چندین کلاغ پیر
این روزها زیباترم کرده
هر روز در تنهاییام غرقم
هرشب درونم برف میبارد
شومینهی چشمان خاموشت
آتش زده خاکسترم کرده
با این که در جغرافیای خود
گم کردهام راه تو را، اما
کولی پیری خواند دستم را
یک زن به شدت باورم کرده
یک زن شبیهِ تو ولی افسوس
بوی خیانت میدهد دستش
حتی داوینچی نیز بو برده
دعوت به شام آخرم کرده…
“امید صباغنو”
ღღღ
مترسکی شدهام عاشق کلاغی که
پرید و رفت به امید کوچه باغی که
دلم به لرزه در آمد وَ بعد از آن پیچید
میان مزرعه اخبار داغ داغی که
کنار مزرعه آن روز حس من تبدیل
به ناگهان شد و افتاد اتفاقی که
وَ ساعت از نفس افتاد و او نمیآمد
دگر نمانده برایم دل و دماغی که
کلاغ شهری من روستا که جای تو نیست
برو به قول خودت سمت چل چراغی که
جهنمی شده بیتو بهار گندمزار
تویی که هی نگرفتی ز من سراغی که
پرندههای زیادی به سویم آمدهاند
ولی دل من اسیر همان کلاغی که…
شعر مترسک از قیصر امین پور
حکایت مترسک ایستاده در باد
شاخه لاغر بیدی کوتاه
بر تنش جامهای انباشته از پنبه و کاه
بر سر مزرعه افتاده بلند
سایهاش سرد و سیاه
نه نگاهش را چشم
نه کلاهش را پشم
سایه امن کلاهش اما
لانه پیر کلاغی است که با قال و مقال
قار و قار از ته دل میخواند:
آنکه میترسد
میترساند
شعر مترسک از عبدالجبار کاکایی
حاجت به اشارات و زبان نیست، مترسک
پیداست که در جسم تو جان نیست، مترسک
با باد به رقص آمده پیراهنت اما
در عمق وجودت هیجان نیست، مترسک
شب پای زمینی و زمین سفره خالیست
این بیهنری، نام و نشان نیست، مترسک
تا صبح در این مزرعه تاراج ملخ بود
چشمان تو حتی نگران نیست، مترسک
پیش از تو و بعد از تو زمان سطر بلندیست
پایان تو پایان جهان نیست، مترسک
این مزرعه آلوده کفتار و کلاغ است
بیدار شو از خواب زمان نیست، مترسک
“از مجموعه اشعار عبدالجبار کاکایی“
شعر مترسک و کلاغ؛ شعرهایی زیبا و عاشقانه
مترسک و کلاغ
مترسک ژندهپوشی پیر، با چشمان رازآلود، چون انسان سرگردان
به چوبی خشک، در یک باغ تنهایی، هراسانگیز و آویزان
بر اندامش، کلاهی کهنه و پیراهن و شلوار پوشالی، تک و تنها
سکوتی تلخ، از پژواک یک فریاد خاموشی، در آن صحرا
به روزی باغبان، بذر گیاه زندگی در باغ، پنهان کرد در بهمن
هماندم آن مترسک را در آن صحرا، نگهبان کرد تا خرمن
تنش در باد و باران، واژگون، گاهی اسیر موج طوفان بود و دلخسته
ز جام روشن مهتاب، بزم شامگاهش، نور باران بود پیوسته
نه چشمی منتظر، میگشت، از تنهاییاش، غمگین و افسرده
نه اشکی از دو چشم آدمک، بر آستینش گشته پژمرده
شبانگاهان، سکوت باغ را، دست نسیمی زیر و رو میکرد در آن دشت
ز بام آسمان، مهتاب، شبها با مترسک، گفتوگو میکرد و بر میگشت
طنین سهمگین غرش طوفان و تندرهای وحشی، در پی باران
به چشم آدمک، در مزرعه اشباح سرگردان، شده پنهان
صدای خش خش گلبرگهای باغ پاییزی، بر او کابوس
چو تکرار صدای نالههای مردهای، با واژهی افسوس
مترسک در شب تاریک، ترسان از شب و اشباح سرگردان
که میدادند جولان، در سکوت سایهی سنگین گورستان
صدای پای شب، پیچیده در پسکوچههای باغ خاموشی
شمیم هیمههای خشک بارانخورده در دشت فراموشی
چو بادی برتن سست مترسک چون مسیحا، روح و جان میداد
مترسک ناگهان دستی برای مردمان رفته از دنیا تکان میداد
صدای زوزهی کفتار و باد سهمگین از بیشه میآمد
ز جنگلها طنین گفتوگوی شاخهها، با ریشه میآمد
به خواب خستهی مرداب، در آغوش شام تار و طوفانی
فرو خفته است کابوس زمستان، در پی یلدای طولانی
لباس آدمک پر گشته از پوشال، شاید از پر پرواز یک طاووس
هراس آدمک سرشار از فریاد خواب تلخ و رازآلود، چون کابوس
سکوت سایهای تاریک، در شام سیاه و خستهی مرداب شومانگیز
شکوه سایه ی پرهای خفاشان خونآشام، بر آب چشمه و جالیز
به بام کلبهی چوبی، نشسته بوف کوری پیر در دلتنگی پاییز
به شام کلبه، فانوسی پریشان، بر درخت بید مجنون، سالها آویز
پلاس کهنهی آویز بر دیوار، در خاکستر ققنوس میرقصید
مترسک همچنان از نالههای جغد شوم و شام سحرآمیز میترسید
ز ترس آدمک گنجشکها از بیم جان، در لانه میماندند بیدانه
کلاغ و زنجره هر شام تا اوج سحر بر شاخه میخواندند بیخانه
شباهنگام بر آن آسمان چتر هجوم کوچ لک لکها نمایان بود
ز صحرا سایهی پرواز مرغکها و اردکها به سوی بیشهزاران بود
ولی افسوس، پای آدمک، از چوب خشک و ساقهای فرتوت و بیجان بود
دو دستش بسته در تنپوشی از پوشال، بر یک شاخهای از بید لرزان بود
کلاه آدمک پشمی ندارد تا که باشد در امان از آفتاب داغ
نگاه آدمک چشمی ندارد تا که باشد پاسبان کشتزار و باغ
ز تنهایی به دنبال رفاقت با کسی میگشت، شاید باغبان یا زاغ
که باشد همدم تنهاییاش در خلوت خاموشی آن باغ
نه از یک رهگذر از دزد یا از باغبان، دود اجاقی مانده بر جا بود
نه بر شام سیاهش پرتو یک شمع سوسوی چراغی مرده پیدا بود
مترسک خسته از تکرار صدها روز وشب تنهایی و پندار بیهوده
لباس آدمک در باد و باران، در هجوم موج طوفان گشته فرسوده
در آن شب، در دل پوشالیاش بنشست، فکر دوستی با یک کلاغ زشت
کلاغ اما گمان برده رفاقت با مترسک هست برای غارت آن کشت
مترسک گشت عاشق بر کلاغ تاراج باغ پایان شوم قصهی تلخ مترسکهاست
پس از آن غارت اکنون نوبت یغمای گنجشکان و هدهدها و مرغکهاست
مترسک چون نمادی هست از تنهایی انسان در این وحشتسرا، دنیای سرگردان
فریب آدمک از آن کلاغ هم بازتابی از فریب آدم از خندیدن شیطان
به پایان خواهد آمد داستان مزرعه، این آدمک ناشاد خواهد رفت در انبان
زمستان خواهدآمد ای مترسک
چون تو هم از یاد خواهیرفت،
ای انسان
شوی شرمندهی آن باغبان، یعنی خدا، آنگاه
با فریاد خواهیرفت
در پایان
که میترسی ز شب،
عمر و کلاهت در شبی بر باد خواهدرفت،
در طوفان
“محمود گندمکار”
ღღღ
قصهی عشق مترسک و کلاغ
راه را بسته کسی بر نفَسم انگاری
منم و فکرِ تو و بیداری
ساعتِ سوختنِ مهتاب است
دشتْ بر بالشِ بی عاریِ خود، در خواب است
خلوتم مدفنِ دلتنگی هاست
دلت از حالِ دلِ سوخته ام،… سختْ جداست
گاه از زاغچه ای،… قاصدکی،… رهگذری…
خبر از حالِ دلت می گیرم
ماهِ من! مزرعه میداند من
در فراوانیِ این فاصله، بی تقصیرم
ماهِ من! مزرعه میداند من
در پیِ یافتنِ فرصتِ راهی شدنم
شاهدم ناله ی این باد،… بپرس!
آنکه افسوسِ تماشایِ تو را خورد، منم
شاهدم پهنه ی گندُمزاران
منم آن بی تو، به اندازه ی کوهی، نگران
منم آنکس، که کسی درک نکرد
مرگِ دشوارِ مرا، دور از تو
هیچ دستی به صداقت نگرفت
دستِ تبْ کرده و بیمارِ مرا، دور از تو
همه تسکین دادند
از سرِ مِهر نه، از رَحم،… غمِ قلبِ گرفتارِ مرا، دور از تو
هیچ کس نیمه ی پنهانِ مرا خوب ندید
در نگاهِ به افقْ دوخته ام
هیچ چشمی، اثر از رنجِش و آشوب ندید
ای تو تصویرِ خوشِ پاییزان!
ای میانِ من و بی دردیِ خود، سرگردان!
رفتنت تلخترین خاطره در خاطرِ این مزرعه بود
من به خودخواهیِ این مزرعه زنجیر و کسی
گره از بختِ گرفتارِ مترسک نگشود!
رفتنت مرگْ ترین حالتِ من بود، ولی
در عوض آخرِ این قصه، کسی خوار نشد
کوچِ تو در دلِ من، فاجعه بود اما باز
آهِ قلبِ اَحَدی بر سرت آوار نشد
رفتنت، ماندنِ من بود در اندوهِ خزان،… تا به ابد
رفتی و هیچ کسی
حرفی از طاقت و هنگامه ی برگشت،… نزد
رفتی و پشتِ سَرَت
عابری پایِ چَپَرها، هِی خواند؛
“حاصلِ عشقِ مترسک به کلاغ
مرگِ یک مزرعه است!”
تو پَریدی و به گوشم گفتند؛
که پس از مرگ، مگر،… فرصتِ برگشتی هست؟!
تو پَریدی و دلِ مزرعه را، سرما زد
کاش از سمتِ تو بود
آفتی را که زمستان به تنِ مزرعه ی نوپا زد
بعدِ تو اما من
ساکت و سرد شدم
بعدِ تو از دلِ آنها که مرا نیمه خود می دیدند
رانده و طرد شدم
گرچه میدانستم
ما به این فاصله ها ناچاریم
گرچه این روشن بود
که نهایت، همه در بندِ هوس بازیِ این پَرگاریم
دلخوشم اما باز
که تو نزدیک ترین دورِ منی
که اگر فاصله ای هست، ولی در دلِ هم جا داریم
“وحیده پوربافرانی”
کلام آخر
قیصر امینپور و عبدالجبار کاکایی از هنرمندان و شاعران شناختهشده ادبیات فارسی هستند. برای خواندن اشعار این هنرمندان میتوانید به بخش شعر و ادبیات سایت ستاره مراجعه کنید.
rameses
عالی بود