حکایت جالب و خواندنی دختر عاقل حاکم

4 دقیقه

این حکایت درس خوبی درباره غرور بیجا و اشتباه انسان‌ها به ما می‌آموزد.

حکایت‌ها معمولا داستان‌های روایی ساده‌ای هستند که خواننده به راحتی مفهوم اخلاقی آن‌ها را متوجه می‌شود و در عین حال از خواندن آن نیز لذت می‌برد. در این مطلب با حکایت آموزنده و زیبای دختر عاقل حاکم همراه شما هستیم.

حکایت دختر عاقل حاکم

در سرزمین‌های دور حاکمی زندگی می‌کرد که تنها یک دختر داشت. حاکم مهارت خوبی در تیراندازی داشت و همیشه به خود می‌بالید. روزی با دست پر از شکار برگشت و دخترش را صدا زد و دستور داد تخم مرغی روی سر دخترش بگذارند. تیری در چله کمان گذاشت و به سمت تخم مرغ نشانه رفت و تیر به تخم مرغ برخورد کرد. حاکم با غرور از دخترش پرسید تیراندازی من از همه بهتر است مگر نه؟

دختر پاسخ داد پدر به خودت مغرور نشو. کار کار عادت است.

حاکم بسیار عصبانی شد و به وزیرش گفت این دختر گستاخ را به جنگل ببر و همانجا او را بکش.

وزیر هم دختر را به جنگل برد اما نتوانست او را بکشد. به او گفت تا جای ممکن از قصر حاکم دور شود و بعد به نزد حاکم برگشت و به او گفت دستورش را اطاعت کرده.

اما دختر… در جنگل سرگردان گشت تا به مرد چوپانی رسید. چوپان از او پرسید تنهایی خطرناک است دخترجان! کجا می‌روی؟

دختر که احساس کرد می‌تواند به این مرد مسن مهربان اعتماد کند به او گفت من کسی را ندارم مرا به فرزندی قبول کن و بگذار نزد تو بمانم.

چوپان قبول کرد و گفت من فرزندی ندارم. تو به جای دختر نداشته‌ام خواهی بود.

صبح دختر مرواریدی از میان موهایش بیرون آورد و به مرد چوپان داد و گفت پدر دیگر دام‌ها را به چرا نبر. این مروارید را بگیر و ببر و بفروش و با پول آن لباس و غذا بخر.

چوپان به حرف دخترک عمل کرد. روز بعد دختر گفت برویم و کمی گردش کنیم.

چوپان که در این مدت کم دختر را مثل دختر واقعی خودش دوست داشت، حرفش را قبول کرد و با هم به گردش رفتند. به دامنه کوهی رسیدند که بسیار زیبا و خیره‌کننده بود. دختر به چوپان گفت پدر به نزد حاکم برو و از او خواهش کن این قطعه زمین را به تو بفروشد. 

چوپان گفت دخترم مگر می‌شود بدون پول زمینی را خرید؟

دختر گفت پدر امتحانش که ضرری ندارد. 

چوپان روز بعد به نزد حاکم رفت و از او خواست زمین پای کوه را به او بفروشد. حاکم هرچند مردی مغرور بود اما دل مهربانی داشت و به این فکر کرد یک چوپان پولی ندارد بخواهد زمین بخرد. و دستور داد قطعه زمین را به رایگان به چوپان بدهند. چوپان با خوشحالی به خانه برگشت و داستان را برای دختر تعریف کرد. دختر تمام مرواریدهای گیسوانش را به چوپان داد و گفت پدر این مرواریدها را بفروش و با پول آن یک عمارت چهل طبقه زیبا بساز و یک گاوی که تازه یک گوساله نر زاییده باشد را برای من بخر.

چوپان تمام این کارها را انجام داد. دختر گوساله را با خود به طبقه چهلم کاخ برد و هر روز گوساله را بغل می‌گرفت و به پایین می‌آورد و گاو را می‌دوشید و به گوساله شیر می‌داد و دوباره گوساله را بغل می‌کرد و به طبقه چهلم می‌رفت. پنج سال تمام کار دختر همین بود و در این مدت گوساله به گاو بزرگی تبدیل شده‌بود. روزی حاکم در همان جنگل سرگرم شکار بود که دختر او را از بالای پشت بام دید. به چوپان گفت پدر به نزد حاکم برو و به او بگو امشب مهمان من باش.

چوپان به نزد حاکم رفت و او را دعوت کرد و حاکم هم قبول کرد. دختر روی خود را پوشاند و از طبقه چهلم گاو نر را بغل کرد و به پایین آمد، گاو ماده را دوشید و برای میهمانان شام درست کرد و سپس گاو نر را دوباره بغل گرفت و از چهل طبقه بالا رفت. حاکم که این اتفاق را دید با تعجب فریاد زد ای چوپان معجزه شده؟ از دخترت برایم بگو چگونه این کار را می‌کند.

دختر از بالای پشت بام به صدایی بلند گفت ای حاکم! هیچ معجزه‌ای در کار نیست. کار کار عادت است.

حاکم همین که صدای دخترش را شناخت به گریه افتاد و از گناهش ابراز پشیمانی کرد و گفت تو از من عاقل‌تری دخترم. 

دختر که درس خوبی به حاکم و مردمان سرزمینش داده‌بود همراه با چوپان به قصر پدرش برگشت و حاکم دستور داد از وزیر به خاطر نجات جان دخترش قدردانی کنند و به چوپان هم مقام بالایی داد.

به نظر شما پیام اخلاقی این حکایت چیست؟ آیا تجربه‌ای از غرور نابجا و ضرری که به شما رسیده داشته‌اید؟ برای ما بنویسید

لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما به اشتراک بگذارید.

آیا این مطلب را دوست داشتید؟