حکایت آموزنده و تاریخی پیرمرد، اسب و شانس

این حکایت چینی قدیمی، به شما خواهد آموخت که با هر پیشامدی احساس درماندگی و بدشانسی نکنید و با هر اتفاق خوبی دست از تلاش برای زندگی نکشید.

اصل این حکایت از کتاب “درس‌هایی برای انسان” است که توسط “اُنشی لیو” در سال ۲۳ پس از میلاد حضرت مسیح نوشته‌ شده‌است.

حکایت پیرمرد، اسب و شانس

روزی اسب پیرمردی فرار کرد، پیرمرد با کمک اسب زمین‌هایش را شخم می‌زد و به امورات زندگی‌اش می‌رسید و با فرار کردن اسبش به دردسر می‌افتاد.

همسایه‌هایش به او گفتند: چه شانس بدی! تو چقدر بدشانس هستی.

پیرمرد گفت : ازکجا معلوم من بدشانس هستم؟

روز بعد اسب پیرمرد به اصطبل بازگشت در حالی که چند اسب وحشی اصیل با خود همراه آورده‌بود

همسایه‌هایش به او گفتند: چه شانس خوبی! تو چقدر خوش شانس هستی.

پیرمرد گفت: از کجا معلوم من خوش شانس هستم؟

چند روز بعد، پسر پیرمرد از روی یکی از اسب‌ها افتاد و پایش شکست و نمی‌توانست در کارها به پدر پیرش کمک کند.

همسایه‌هایش به او گفتند: چه شانس بدی! تو چقدر بدشانس هستی.

پیرمرد گفت : ازکجا معلوم من بدشانس هستم؟

چند روز بعد سربازان حاکم از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به زور برای شرکت در جنگ همراه خود بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود و نمی‌توانست راه برود.

همسایه‌هایش به او گفتند: چه شانس خوبی! تو چقدر خوش شانس هستی.

پیرمرد گفت: از کجا معلوم من خوش شانس هستم؟

زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی‌های امروزتان مقدمه‌ای برای خوش شانسی‌های فردایتان باشد.از کجا معلوم شما بدشانس هستید؟!

آیا از خواندن این حکایت لذت بردید؟

لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما به اشتراک بگذارید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

  • اسدی آقبلاغی

    ازمطالب آموزنده وداستانهای خوبتون بسیار سپاسگزارم لطفا قسمت داستان راپربارترکنید

  • سلام
    مطالبی که می‌گذارید واقعا آموزنده و جالب هستن دست شما درد نکنه.
    ممنون

نظر خود را بنویسید