بهلول دانا یکی از بزرگان ادب است. وی زمانی که از سوی حاکم زمان یعنی هارونالرشید در معرض خطر قرار گرفت؛ برای حفظ جان، خود را به دیوانگی زد ولی در مواقع لزوم به مردم پند و اندرز میداد.
حکایت بهلول و دنبه
روزی بهلول نزد هارون الرشید رفت و درخواست مقداری دنبه کرد تا با آن دنبه پیاز؛ که در آن روزها غذایی ارزان قیمت برای مردم فقیر و مستمند بوده، بپزد.
هارون به خدمتکارانش گفت مقداری شلغم پوست کنده نزد او بیاورند تا ببینند که آیا او میتواند میان دنبه و شلغم پوستکنده تفاوتی قائل شود و تشخیص دهد یا خیر؟
بهلول نگاهی به شلغمها انداخت. آنها را به زبانش نزدیک کرد، استشمام نمود و سپس با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: نمیدانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شدهای، چربی هم از دنبه رفته است؟!
برداشت شما از این حکایت چیست؟ در بخش نظرات دیدگاه خود را در اختیار دیگر کاربران ستاره قرار دهید.