ادبیات حماسی همواره روایتگر شجاعت و افتخارآفرینیهای مردمان ملل مختلف است. روایاتی که در قالب نثر و شعر ایران و شعر آزادی خلق شدهاند. در ادبیات غنی فارسی هم شعرهای زیادی با مفاهیم حماسی و میهنی سروده شده است؛ از جمله این اشعار میتوان به اشعار ملک الشعرای بهار، اشعار فرخی یزدی و اشعار ابوالقاسم فردوسی اشاره کرد. برای خواندن گلچینی از بهترین اشعار حماسی و میهنی با ستاره همراه شوید.
بهترین اشعار حماسی از فردوسی
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن
بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
کنون ای خردمند بیدار دل
مشو در گمان پای درکش ز گل
ترا کردگارست پروردگار
توی بنده و کرده کردگار
چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
❈❈❈
به دانش فزای و به یزدان گرای
که او باد جان ترا رهنمای
بپرسیدم از مرد نیکو سخن
کسی کو بسال و خرد بد کهن
که از ما به یزدان که نزدیکتر
که را نزد او راه باریکتر
چنین داد پاسخ که دانش گزین
چو خواهی ز پروردگار آفرین
❈❈❈
به گیتی به از مردمی کار نیست
بدین با تو دانش به پیکار نیست
سر راستی دانش ایزیدیست
چو دانستیش زو نترسی ، بدیست
❈❈❈
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر
چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن
اگر چند بخشی ز گنج سخن
بر افشان که دانش نیاید به بن
❈❈❈
به آموختن چون فروتن شوی
سخنهای دانندگان بشنوی
مگوی آن سخن، کاندر آن سود نیست
کز آن آتشت بهره جز دود نیست
❈❈❈
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد، پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
❈❈❈
ترا دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
وگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دایم بوی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
❈❈❈
از آغاز باید که دانی درست
سر مایه گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانایی آرد پدید
❈❈❈
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
❈❈❈
همه دوستان ویژه دشمن شوند
بدین دوده بد گوی و بد تن شوند
نهان آشکارا به کرد این بهی
که بی تو شود تخت شاهی تهی
سخن هرچ بشنیدی اکنون بگوی
پیامش مرا کمتر از آب جوی
❈❈❈
بخندد بدو گوید ای شوخ چشم
به عشق تو گریان نه از درد و خشم
نخندد زمین تا نگرید هوا
هوا را نخوانم کف پادشا
که باران او در بهاران بود
نه چون همت شهریاران بود
❈❈❈
بسی رنج بردم بدین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
❈❈❈
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پّر زاغ
نموده ز هر سو به چشم اهرمن
چو مار سیه، باز کرده دهن
❈❈❈
جهان یادگار است و ما رفتنی
به گیتی نماند بجز گفتنی
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
❈❈❈
چو شاه اندر آمد چنان جای دید
پرستنده هر جای برپای دید
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمای
مبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من
همهی کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من
همهی زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با ناله چنگ و نوش
❈❈❈
همان گنج و دینار و کاخ بلند
نخواهد بدن مرترا سـودمند
فریدون فرّخ، فرشته نبود
به مشک و به عنبر، سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیگوئی
تو داد و دهش کن، فریدون توئی
❈❈❈
چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلید
سرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربند
پذیرنده هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد
ز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد یکی
مگر مردمی خیره خوانی همی
جز این را نشانی ندانی همی
ترا از دو گیتی برآوردهاند
به چندین میانجی بپروردهاند
نخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی ازین به گزین
به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندر نیاری به دام بلا
نگه کن بدین گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست درد
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه آن رنج و تیمار بگزایدش
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی
از و دان فزونی از و هم شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار
بهترین اشعار حماسی در وصف ایران
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست ِ منست
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندادند شیر ژیان را بکس
همه یک دلانند یزدانشناس
به نیکی ندارند از بد هراس
چنین گفت موبد که مرد بنام
به از زنده دشمن بر او شادکام
اگر کُشت خواهد تو را روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار
همه روی یکسر بجنگ آوریم
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
چو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
اگر سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
فردوسی
❈❈❈
ای ایران، ای سرای امید
بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پر خون
خورشیدی خجسته رسید
❈❈❈
وطنم، ایران من، جانم فدایت میکنم
روز و شب بر اقتدارت من دعایت میکنم
روز مرگم لحظههای رفتنم از این دنیا
با تمام عشق و ایمان من صدایت میکنم
تیرگیها میزدایم از وجودت ای وطن
با تمام هستی خود من صفایت میکنم
نام زیبای تو را با خون خود جان میدهم
دست دشمن بشکنم از غم رهایت میکنم
با شهیدان عهد میبندم که تا ما زندهایم
اقتدارت را شکوفا، گل هوایت میکنم
❈❈❈
ای خطه ایران میهن ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
تا هست کنار تو پر از لشگر دشمن
هرگز نشود خالی از دل محن من
دردا و دریغا که چنان گشتی بر برگ
کز یافته خویش نداری کفن من
بسیار سخن گفتم در تعزیت تو
آوخ که نگریاند کس را سخن من
ملک الشعرا بهار
❈❈❈
مام میهن
با تو گویم میهنم
این بار هم گل میکنم
آسمانت را پل پرواز سنبل میکنم
در سرِ پیری جوان میگردمی همچون بهار
کوچه باغت را پر از آواز بلبل میکنم
جاودانه میهنم
این بار هم میسازمت
چون درفش کاویان هر جای میافرازمت
همچو رستم
میکنم دیو پلیدی را ز جای
چون فریدون شوکت دیرینه میپردازمت
با تو مام میهنم
دیرینه پیمان میکنم
گر که ایرانم نباشد، ترک این جان میکنم
همچو آرش
بر پر البرز جان بر کف به پای
کوهساران را پر از آواز ایران میکنم
با تو گویم میهنم
این بار هم گل میکنم
با تو گویم میهنم
این بار هم گل میکنم
مازیار قویدل
❈❈❈
ای سلامم، ای سرودم
ای نگهبان وجودم
ای غمم تو، شادیام تو
مایه آزادیام تو
ای وطن!
ای دلیل زنده بودن
ای سرودی صادقانه
ای دلیل زنده ماندن
جانپناهی جاودانه
❈❈❈
ای وطن!
مثل راز شعر حافظ
مثل آواز قناری
همچو یاد خوشترینها
همچو باران بهاری
چه سرسبز است این شهر و چه زیباست
زهر جا نغمهای اینگونه برپاست
کشیده سرد کوهش سر به افلاک
تو گویی آسمانش کرده صد چاک
وطنم، تنم چه باشد که بگویم تنی تو
که تو جانی و سراپا همه جان روشنی تو
وطنم تو بوی باران
به شب ستاره باران
که خوشی و خوش ترینی به مذاق می گساران
وطنم، وطنم ایران
همه جانی به تنم، وطنم ایران
من اگر سروده باشم، وطنم تو شعر نابی
من اگر ستاره باشم، وطنم تو آفتابی
وطنم، وطنم ایران
همه جانی به تنم، وطنم ایران
وطنم که شعر حافظ شده وصله ی تن تو
که شکفته شعر سعدی به بهار دامن تو
فرشاد جمالی
❈❈❈
وطن یعنی همه آب و همه خاک
وطن یعنی همه عشق و همه پاک
به گاه شیرخواری گاهواره
به دور درد پیری عین چاره
وطن یعنی پدر مادر نیاکان
به خون و خاک بستن عهد و پیمان
وطن یعنی هویت اصل ریشه
سرآغاز و سرانجام و همیشه
علیرضا عصار
❈❈❈
آنچه کورش کرد و دارا و آنچه زرتشت مهین
زنده گشت از همت فردوسی سحر آفرین
نام ایران رفته بود از یاد تا تازی و ترک
ترک تازی را برون راندند لاشه از کمین
شد درفش کاویانی باز برپا تا کشید
این سوار پارسی رخش فصاحت زیر زین
آنچه گفت اندر اوستا زرتشت و آنچه
اردشیر پاپکان تا یزدگرد به آفرین
زنده کرد آن جمله فردوسی به الفاظ دری
این است کرداری شگرف, این است گفتاری متین
ای حکیم نامی ای فردوسی سحرآفرین
ای بهر فن در سخن چون مرد یک فن اوستاد
شور احیای وطن گر در دل پاکت نبود
رفتهبود از ترک و تازی هستی ایران به باد
خلقی از تو زنده کردی ملکی از نو ساختی
عالمی آباد کردی خانهات آباد باد
سخن آخر
مجموعه شعری که در این نوشته خواندید تنها بخشی از اشعار حماسی و میهنی شاعران فارسیزبان بوده که تقدیم شما شد. با گشتی در بخش هنر و ادبیات سایت ستاره میتوانید شعرهای حماسی زیبا و گلچینی از شعر در مورد وطن را مطالعه کنید.