گزیده ای از بهترین اشعار شفیعی کدکنی؛ عاشقانه و اجتماعی

شفیعی کدکنی شاعریست که مقام علمی‌اش هم پایه شاعری او رشد کرده و از افتخارات ادبیات فارسی محسوب می‌شود. گلچین بهترین اشعار شفیعی کدکنی را بخوانید.

اشعار شفیعی کدکنی

محمدرضا شفیعی کدکنی یکی از شاعران نامدار معاصر است که شعرهای او مانند اشعار شمس لنگرودی و اشعار سیاوش کسرایی همتای معاصرش غالبا رنگ اجتماعی دارد. از او کتب و مقالات بسیاری در زمینه‌های علمی و ادبی چاپ شده است که در زمینه شعر می‌توان به مجموعه اشعار «زمزمه‌ها»، «شبخوانی»، «از زبان برگ»، «در کوچه‌باغ‌های نِشابور»، «بوی جوی مولیان»، «از بودن و سرودن»، «مثل درخت در شب باران» و «هزاره دوم آهوی کوهی» اشاره کرد. دکتر کدکنی مطالعات بسیاری روی اشعار عطار نیشابوری انجام داده و مقدمات بسیاری بر دفاتر شعر او نوشته است. در ادامه با جمع‌آوری گزیده ای از زیباترین اشعار شفیعی کدکنی شما را با حال و هوا و افکار این شاعر بزرگ آشنا می‌کنیم.

 

شفیعی کدکنی - شاعر ایرانی -شعرای معاصر ایران

 

گزیده ای از بهترین اشعار نو شفیعی کدکنی 

طفلی به نام شادی دیری است گمشده است
با چشم های روشن براق
با گیسوی بلند به بالای آرزو
هر کس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر

❈❈❈❈❈

«به کجا چنین شتابان؟»
گون از نسیم پرسید

– دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟

– همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟

– به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم

– سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه‌ها، به باران
برسان سلام ما را

❈❈❈❈❈

در این شب‌ها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می‌ترسد
در این شب‌ها
که هر آیینه با تصویر بیگانه‌ست
و پنهان می‌کند هر چشمه ای
سِـر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می‌خوانی
تویی تنها که می‌خوانی 

رثای قتل‌عام و خون پامال تبار آن شهیدان را

تویی تنها که می‌فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را
بر آن شاخ بلند
ای نغمه ساز باغ بی‌برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه‌های خرد باغ
در خواب‌اند
بمان تا دشت‌های روشن آیینه‌ها
گل‌های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
از آواز تو دریابند
تو غمگین‌تر سرود حسرت و چاووش این ایام
تو بارانی‌ترین ابری
که می‌گرید
به باغ مزدک و زرتشت

تو عصیانی ترین خشمی‌که می‌جوشد
ز جام و ساغر خیام
درین شب‌ها
که گل از برگ و
برگ از باد
از خویش می‌ترسد
و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای
سر و سرودش را
درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می‌خوانی

❈❈❈❈❈

در دور دست باغ برهنه چکاوکی
بر شاخه می‌سراید

این چند برگ پیر
وقتی گسست از شاخ
آندم جوانه‌های جوان
باز می‌شود

بیداری بهار
آغاز می‌شود

❈❈❈❈❈

آخرین برگ سفرنامه‌ی باران
این است
که زمین چرکین است

❈❈❈❈❈

در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست

تو در نماز عشق چه خواندی؟
که سال‌هاست
بالای دار رفتی و این شحنه‌های پیر
از مرده‌ات هنوز
پرهیز می‌کنند

نام تو را به رمز
رندان سینه‌چاک نیشابور
در لحظه‌های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می‌کنند

وقتی تو
روی چوبه‌ی دارت
خموش و مات
بودی

ما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنه‌های مأمور
مامورهای معذور
همسان و همسکوت ماندیم

خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید
در کوچه باغ‌های نشابور
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبان هاست

❈❈❈❈❈

بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچه باغ‌‏ها را
که در زلالش
سحر بجوید
ز بیکران‌‏ها
حضور ما را
به جستجوی کرانه‌‏هایی
که راه برگشت از آن ندانیم
من و تو بیدار
و محو دیدار
سبک‌تر از ماهتاب
و از خواب
روانه در شط نور و نرما
ترانه‏ای بر لبان بادیم
به تن همه شرم و شوخ ماندن
به جان جویان
روان پویان بامدادیم
ندانم از دور و دوردستان
نسیم لرزان بال مرغی است
و یا پیام از ستاره‏ای دور
که می‏کشاند
بدان دیاران
تمام بود و نبود ما را
درین خموشی و پرده‏پوشی
به گوش آفاق می‏رساند
طنین شوق و سرود ما را
چه شعرهایی که واژه‏های برهنه امشب
نوشته بر خاک و خون و خارا
چه زاد راهی به از رهایی
شبی چنان سرخوش و گوارا!
درین شب پای مانده در قیر
ستاره سنگین و پا به زنجیر
کرانه لرزان در ابر خونین
تو دانی آری
تو دانی آری
دلم ازین تنگنا گرفته
بهانه بهر خدا گرفته
بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچه باغ‏ها را
که از زلالش سحر بجوید،
ز بیکران‏ها،
حضور ما را.

❈❈❈❈❈

در زیر باران ابریشمین نگاهت
بار دگر
ای گل سایه رست چمنزار تنهایی من
چون جلگه ای سبز و شاداب گشتم
درتیرگی های بیگانه با روشنایی
همراز مهتاب گشتم
امشب به شکرانه بارش پر نثار نگاهت
ای ابر بارانی مهربانی
من با شب و جوی و ساحل غزل می‌سرایم
زین خشک سالان و بی برگی دیرگاهان
تا جوشش و رویش لحظه های ازل می‌گرایم
در پرده عصمت باغ های خیالم
چون نور و چون عطر جاری ست
شعر زلال نگاهت
دوشیزه تر از حقیقت
آه ای نسیم سخن های تو
نبض هر لحظه ی زندگانی
در نور گلهای مهتاب گون اقاقی
در سکوت این خیابان
با من دمی‌گفت وگو کن
از پاکی چشمه های بلورین کهسار
وز شوق پوینده ی آوان بیابان
از دولت بخت شیرین
دراین شب شاد قدسی
پیمان خورشید چشم تو جاوید بادا

 

گزیده بهترین غزلیات شفیعی کدکنی 

دست به دست مدعی شانه به شانه می‌روی
آه که با رقیب من جانب خانه می‌روی

بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره‌ی آه شبانه می‌روی

من به زبان اشک خود می‌دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می‌روی

در نگه نیاز من موج امیدها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می‌روی

گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می‌روی

حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می‌روی؟

❈❈❈❈❈

ای مهربان‌تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران

آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران

بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران

ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران

گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

وین نغمه‌ی محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران

❈❈❈❈❈

آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست

امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
چون دست او به گردن و دست رقیب نیست

اشکم همین صفای تو دارد ولی چه سود؟
آینه ی تمام نمای حبیب نیست

فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست

سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
در آستان عشق فراز و نشیب نیست

آن برق را که می‌گذرد سرخوش از افق
پروای آشیانه ی این عندلیب نیست

❈❈❈❈❈

در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم 

هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت
چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم

با آن همه آشفتگی و حسرت پرواز
چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم

گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات
چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم

بی مهری او بود که چون غنچه ی پاییز
هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم

ای خضر جنون! رهبر ما شو که در این راه
رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم

❈❈❈❈❈

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو، من سوخته در دامن شب‌ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهری ات ای گل که درین باغ
چون غنچه ی پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو وگفتن نتوانم

 

اشعار کوتاه شفیعی کدکنی - اشعار عاشقانه شفیعی کدکنی

 

❈❈❈❈❈

ای نگاهت خنده مهتاب‌ها
بر پرند رنگ رنگ خواب‌ها

ای صفای جاودان هرچه هست:
باغ ها، گل ها، سحر ها، آب‌ها

ای نگاهت جاودان افروخته
شمع ها ، خورشیدها ، مهتاب‌ها

ای طلوع بی زوال آرزو
در صفای روشنی محراب‌ها

ناز نوشینی تو و دیدار توست
خنده مهتاب در مرداب‌ها

در خرام نازنینت جلوه کرد
رقص ماهی ها و پیچ و تاب‌ها

❈❈❈❈❈

کاش سوی تو دمی‌رخصت پروازم بود
تا به سوی تو پرم بال و پری بازم بود

یاد آن روز که از همت بیدار جنون
زین قفس تا سر کویت پر پروازم بود

دیگر اکنون چه کنم زمزمه در پرده عشق
دور از آن مرغ بهشتی که هماوازم بود

همچو طوطی به قفس با که سخن ساز کنم
دور از آن آینه رخسار که همرازم بود

خواستم عشق تو پنهان کنم و راه نداشت
پیش این اشک زبان بسته که غمازم بود

رفتی و بی تو ندارد غزلم گرمی و شور
که نگاهت مدد طبع سخن سازم بود

❈❈❈❈❈

 

گزیده‌ای از بهترین اشعار شفیعی کدکنی

 

سخن آخر

محمدرضا شفیعی کدکنی در ۱۹ مهرماه ۱۳۱۸ در کدکن، از توابع تربت حیدریه امروزی در خراسان به دنیا آمد. شفیعی کدکنی هرگز به دبستان و دبیرستان نرفت و از آغاز کودکی نزد پدر خود و محمدتقی ادیب نیشابوری به فراگیری زبان و ادبیات عرب پرداخت. او به پیشنهاد دکتر علی‌اکبر فیاض در دانشگاه فردوسی مشهد نام‌نویسی کرد و در کنکور آن سال نفر اول شد و به دانشکده ادبیات رفت و مدرک کارشناسی خود را در رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه فردوسی و مدرک دکتری در همین رشته را از دانشگاه تهران گرفت.

شفیعی کدکنی از سال ۱۳۴۸ تاکنون استاد دانشگاه تهران است. بدیع‌الزمان فروزانفر زیر برگه پیشنهاد استخدام وی نوشته بود: «احترامی است به فضیلت او».

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی یکی از بهترین اساتید زبان و ادبیات فارسی است که توانسته است شاگردان بسیار نام آوری تربیت کند. آنچه در بالا خواندید تنها بخشی از اشعار شفیعی کدکنی بود. اگر شما هم شعری از این استاد گرانقدر خوانده اید می‌توانید آن را در انتهای این مقاله با خوانندگان ستاره در میان بگذارید. 

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید