اشعار بابک زمانی؛ گزیده ای از شعرهای کوتاه و اشعار عاشقانه بابک زمانی

بابک زمانی شاعری سرشناس و جوان است که اشعار خود را در چند مجموعه شعر منتشر کرده است. در ادامه بخشی از اشعار بابک زمانی را می‌خوانیم.

اشعار بابک زمانی

بابک زمانی (متولد سال ۱۳۶۸ و اهل ایلام) شاعر و مترجم معاصر است که به دلیل توانایی و علاقه به زبان انگلیسی، شعر شاعران جهان نظیر یانیس ریتسوس، توماس ترانسترومر، شیمبورسکا و کارل سندبرگ را ترجمه کرده است. از این شاعر معاصر تا کنون دو مجموعه شعر با نام‌های “اجسام” و “اعداد” منتشر شده است. در ادامه بخشی از زیباترین اشعار بابک زمانی، اشعاری کوتاه و عاشقانه (همانند اشعار رسول یونان، دیگر شاعر توانا و مترجم معاصر) آورده شده است.

 

اشعار عاشقانه بابک زمانی

برای نوشتن نامِ تو الفبا آموخته‌ام
برای صدا زدنت
حرف زدن یاد گرفته‌ام
وگرنه مرا چه به این سیاره
مرا چه به گفتن
به نوشتن
به من نگو حرفی بزن.
من الفبای تو را آموخته‌ام
الفبای موهایت را
الفبای لبخندت را
نگاهت را
الفبای سکوتت را
و پوستِ تنت
که خط بریلِ من است
و شعرهایم را در آن پنهان کرده‌ام…

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

زخم‌ها همیشه بوده‌اند
چاقو فقط راه را پیدا می‌کند
می‌کشد بیرون از زیر پوست، همه را.
تو قبل از آنکه آمده باشی
رفته بودی.
تنهایی چیزی‌ نیست که با رفتن کسی به وجود آید
تنهایی همیشه بوده است،
حضورِ هر انسان
تنهایی را
فقط قطعه قطعه می‌کند…

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

هنوز امیدوارم به آخرین شاخه‌ی گل
تا کسی برای معشوقه‌اش بخرد
هنوز امیدوارم به شنیدنِ یک «سلام»
به شنیدنِ «امروز حالت چطور است؟»
به دیدنِ یک لبخند
هنوز امیدوارم
مثل آخرین بازمانده
در سیاره‌‌ای متروک
در کهکشانی دوردست
در گوشه‌‌ای فراموش شده از جهان
هنوز امیدوارم
مثل خورشید که می‌داند
چند میلیون سال باید بتابد
تا دوباره علفی بر این برهوت سبز شود
مثل سیاره‌ای
که نمیخواهد قبول کند
ساکنانش چند میلیون سال است
که منقرض شده‌اند..‌.

 

اشعار عاشقانه بابک زمانی

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

در اولین لحظه‌ی تابستان دوستت دارم
پیش از آنکه حتی کسی تقویم را ورق بزند
یا ساعت بفهمد عقربه‌هایش را در کدام فصل می‌چرخاند.
در اولین لحظه‌ی تابستان دوستت دارم
پیش از آنکه انجیر‌ها بر شاخه‌ها برسند
و زردآلوها زردتر شوند.
آری، در اولین لحظه‌ی تابستان دوستت دارم
پیش از آنکه اولین نسیم تابستانی
بر پرده‌ی سفید رنگِ اتاق بوزد
پیش از آنکه خورشید یادش بیاید که باید گرم‌تر بتابد
آری
درست پیش از آنکه مرغ مهاجر با خود بگوید
حالا، وقتِ بازگشتن به خانه است…

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

شغل من تمام وقت است
شغل من خواب ندارد
استراحت ندارد
مرخصی ندارد
شغل من پرخطر است
شغل من بیمه ندارد
پاداش ندارد
بازنشستگی ندارد
شغلِ من
دوست داشتنِ توست

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

بدترین اتفاق در پاییز آن است، که کسی برود؛
رفتن های پاییز با رفتن های دیگر فرق می کند،
رفتن های پاییز در سکوت انجام می شوند،
رفتن های پاییز شوخی سرشان نمی شود،
و زندگی این را به ما خوب یاد داده بود.
آدم هایی که در پاییز می روند، هرگز بر نمی گردند،
حتی اگر برگردند، دیگر آن آدم سابق نیستند،
و این خاصیت پاییز است که همه چیز را تغییر می دهد؛
کوچه ها را
خیابان ها را
پنجره ها را
خاطره ها را
درخت ها را
و بیشتر از همه، آدم ها را …

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

در انتظارِ تو آنقدر باران بارید
که گیاه روییده است بر تنم.
نگاه کن!
هر درختِ سَرو
مردی ست
که هنوز به انتظارِ معشوقه اش نشسته.
هر صخره
که خزه بسته است
یادبودِ یک قرار ملاقات است
و جنگل
سالنِ انتظارِ مسافرینِ چشم به راه…
آن درختِ سیب را ببین
که از اتوبوس پیاده می شود!
او زنی ست
که مردش را میان مسافرین پیدا نکرده است.
راستی مترو
هر روز چند نهالِ گیلاس را می بَرَد؟
چند الوارِ توت را می آورد؟
گندمزارِ بزرگی ست ترمینال.
می بینی‌اش؟

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

اگر به تو نگویم «دوستت دارم»
مثل برگی بر زمین می‌افتی.
اگر به من نگویی «مراقب خودت باش»
دیگر زمین را بیل نمی‌زنم.
اگر نگویم «چقدر زیبایی»
دیگر سرمه نمی‌کشی بر چشمانت.
اگر عصرگاهان لباس را از تنم نگیری
و با آن لبخند جاودانه‌ات نگویی «خوش‌آمدی»
من دیگر مسیر آب را عوض می‌کنم
گوشه‌ای می‌نشینم
و می‌گذارم ملخ‌ها تمام مزرعه را بخورند.
چیزی به من بگو
تا بدانم همیشه به من می‌اندیشی؛
حتی اگر یک روز
مردانِ قبیله
از من برایت فقط اسلحه‌ام را بازگردانند
و چند دندانِ خرس…

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

موهایت
ادامه ی یک رودخانه است
و دستانت
ادامه ی یک درخت…
شانه هایت
کوه پایه است وُ
چشمانت
ادامه ی خورشید.
قلبت
انارِ ترک خورده ی کوردستان وُ
نامت
ادامه ی یک گیاه است
که در زمستان می روید
گریه ات
ادامه ی دریاست
و خشکی های بعد از آن.
خنده ات
ادامه ی شعرِ پل الوار است
وقتی
که تو را به جای تمامِ زنانی که ادامه نداده ام
ادامه می دهم.
نگاه که می کنی
نگاهت ادامه ی یک پنجره است
و چشم که می بندی
چهره ات
ادامه ی دیوار چین.
حرف که می زنی
صدایت
ادامه ی آواز پرندگان است
وقتی که شب خاموششان کرده است
و لب که میبندی
سکوتت ادامه ی کویر …
تو ادامه ی همه چیز هستی
و سطر آخرِ هر شعر عاشقانه
در تو به پایان می رسد…
با ادامه ی این شعر راه برو
با ادامه ی این شعر نگاه کن
با ادامه ی این شعر حرف بزن
عاشق شو
ببوس
بخند
با ادامه ی این شعر زندگی کن
 تو
ادامه ی من هستی

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

حرف های کوچکی در زندگی هست
که حسرت های بزرگی بر دلت می گذارند.
جملات ساده ای در زندگی هست
که آرزوی دوباره شنیدنشان،
که حسرتِ یک بار دیگر تکرار شدنشان
اشکت را در می آورد.
دلت می خواهد بشنوی شان،
از زبانِ همان کس که میخواهی، بشنوی شان…
اما آن کس نیست که دوباره برایت بگوید: “صبح بخیر عزیزم”
بگوید : “کجایی؟ چرا دیر کردی؟”
بگوید : “بخور، غذایت سرد شد! “
یا اینکه بگوید: “این رنگی بهم می آید؟!”
نیست، نه، آن کس نیست که دوباره برایت تکرار کند:
“چرا به حرف هایم گوش نمی دهی احمق جان”
بگوید : “مردها سر و ته یک کرباس اند”
یا اینکه : “کرم ضد آفتابم را ندیده ای؟”
حرف های ساده ای هست که آرزوهای بزرگت میشوند.
دوس داری یک بارِ دیگر، فقط یک بارِ دیگر بگوید:
“تابستان برویم سفر؟”
“صدای تلویزیون را کم کن”
بگوید: “با خودت سبزی بیاور”
بگوید: “نان هم فراموش نکنی”
“گلدان ها را آب بده”
بگوید: “راستی امروز کمی دیرتر برمیگردم، گفتم نگران نشوی”
خیلی حرف های ساده را دیگر نمی شنوی،
و حسرت دوباره شنیدن شان، جانت را می گیرد
دلت می خواهد
در عمق خواب باشی،
نصفه شب با آرنج به پهلویت بزند
و با صدای گرفته بگوید:
“یک لیوان آب برایم میاوری؟”

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

همیشه اینگونه بوده است
زندگی راهش را پیدا خواهد کرد؛
گُلی بر سنگ می‌روید
تکه ای چوبِ نجات بَر آب می افتد
روزنه ای در اتاقِ گاز گشوده میشود
و آبگیرِ کوچکی در صحرا به چشم می‌خورد.
همیشه اینگونه بوده است
زندگی بازمی‌گردد
و به ادامه ی خودش فکر می‌کند.
اینکه در آخرین لحظه
یک صندلی زیر پای کسی که طناب دار را
بر گردنش انداخته اند، گذاشته می‌شود.
اینکه اتومبیل درست لبِ پرتگاه از حرکت باز می ایستد
و گلوله‌ای، سنگ را
به جای جمجمه ات انتخاب می کند.
تمبرهای زیادی در جیب دارم
نامه های بسیاری برایت خواهم نوشت
می دانم که به تو خواهند رسید
حتی اگر زنده از جنگ بازنگردم
می‌دانم
می‌دانم …

 

اشعار کوتاه بابک زمانی

بگو چگونه بازگردم
به جایی که از آن نیامده‌ام؟
چگونه از یاد ببرم
چیزی را که دیگر به خاطر ندارم؟

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

درختِ همسایه شکوفه داده
بهار
تا نزدیکی خانه‌ی ما آمده است.
لحاف‌ها را بر گنجه بگذار
هیزم‌ها را در انبار.
بهار که آمد
نمک‌گیرش کن…

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

فراموش می‌شوی
همچون سنگی
که کودکی در برکه‌ای انداخته باشد…

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

دریا
ملوانان ترسو را خواهد کُشت.
ناخدا کسی‌ست
که بارها غرق شده
و هربار
عصرگاهان
بی‌صدا به خانه بازگشته…

 

اشعار بابک زمانی، کوتاه و عاشقانه

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

دریا
نامِ عمیقی برای یک معشوقه است
و من
هیچوقت شنا کردن بلد نبوده‌ام…

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

آغوشِ تو
وطن من است،
میخواهم در وطنم بمیرم…

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

من تنهایی‌ام را
روزنامه‌پیج کرده‌ام
داخل کارتُن گذاشته‌ام
و از خانه‌ای به خانه‌ای دیگر
جابجایش می‌کنم

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

ریشه‌ام در بهار
است و برگ‌هایم در پاییز
نه سبز می شوم، نه زرد
این روز ها حال درختی را دارم
که فصل‌ها را نفهمیده..!

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

جلو بروم
تو را از دست داده‌ام
عقب بیایم
خودم را.
شطرنج
دردناک‌ترین تفسیر از این رابطه است…

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

از زندگی می ترسم
مثل پسربچه ای که از لای در
پدرِ عصبانی‌اش را می‌بیند
کاش این در هرگز باز نشود.
خودم را میان جسدها می‌اندازم
کاش زندگی از کنارم رد شود
و حواسش نباشد
که هنوز دارم نفس می‌کشم …

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

نه برای بوسیدن ات
نه برای عطرِ پیراهن ات
نه برای تنهایی ام
نه
آغوشِ تو وطنِ من است
می خواهم در وطنم بمیرم

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

گفت : آدما دو جور گریه دارن؛
وقتی که خیلی غمگینن و وقتی که خیلی خیلی غمگینن.
گفتم : خب مگه اینا فرقی هم دارن؟
گفت : آره؛ دومی دیگه اشک نداره…

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید