اشعار خسرو گلسرخی؛ ۳۰ شعر برگزیده با مضامین سیاسی، انقلابی و عاشقانه

اشعار خسرو گلسرخی از جمله تاثیرگذارترین و بهترین اشعار انقلابی است. این شاعر برجسته یک فعال سیاسی بوده که افکار انقلابی خود را در قالب شعر به گوش جهانیان رسانده است. در ادامه گزیده ای از شعرهای خسرو گلسرخی را می‌خوانیم.

خسرو گلسرخی در کنار شهرتش به دلیل سرودن شعرهای انقلابی، یه عنوان یکی از فعالین سیاسی و روزنامه نگاران تاثیرگذار زمان خویس شناخته می‌شود. او که در سال ۱۳۲۲ در شهر رشت زاده شده بود، در بهمن ۱۳۵۲ به اتهام ترور ولیعهد و افکار مارکسیستی به دار آویخته شد.

خسرو گلسرخی مدتی سردبیر هنری روزنامه کیهان بود و از او دفاتر شعر بسیاری بر جای مانده است. اکثر اشعار خسرو گلسرخی مانند اشعار فرخی یزدی، اشعار حمید سبزواری، اشعار رضا براهنی و بخشی از اشعار سید علی صالحی نشان دهنده افکار سیاسی و اعتراضی اوست؛ به طوری که اگر به دفاتر شعر او سری بزنید اشعار عاشقانه بسیار کمی می‌خوانید. در ادامه گلچینی از اشعار خسرو گلسرخی با مضامین سیاسی، انقلابی و عاشقانه را جمع آوری کرده ایم. اگر به شنیدن اشعاری مانند شعر از خون جوانان وطن و مجموعه شعر آزادی علاقه دارید این اشعار نیز برای شما بسیار جذاب است.

 

اشعار سیاسی خسرو گلسرخی

غروب فصلی
این کفتران عاصی شهر
به انزوای ساکت آن سوی میله‌های بلند
هرگز طلوع سلسله وار شبی در اینجا نیست..
و تو بسان همیشه، همیشه دانستن
چه خوب می‌دانی
که این صدای کاذب جاری درون کوچه و کومه
در این حصار شب زده ی تار
بشارتی ست،
بشارت ظهور جاودانه
جوانه‌های بلند، که رنگ اناری میله
با آن شتاب و بداهت
دروغ بزرگ
زمانه خود را
در اوج انزجار انکار می‌کنند..

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

در خیابان مردی می‌گرید
پنجره‌های دو چشمش بسته است
دست‌ها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بگشاید…
در خیابان مردی می‌گرید
همه روزان سپیدش جمعه است
او که از بیکاری
تیر سیمانی را می‌شمرد
در قدم های ملولش قفسی می‌رقصد
با خودش می‌گوید
کاش می‌شد همه ی عقربک ساعت ها
می‌ایستاد

کاش تردید سلام تو نبود
دست هایم همه بیمار پریدن هایی
از بغل دیوارست…
کاش دستم دو کبوتر می‌بود
در خیابان مردی می‌گرید

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

او سوار آریا – بنز است
تو
بر دوچرخه
تکیه گاه اوست غربی
تکیه گاه توست خلق
اوست یک تن
تو
هزاران، صد هزاران تن
پا بزن
پا بزن ای قدرت خلق
پا بزن بر چرخ و بر دنده
انتهای ره
تویی پیروز
اوست بازنده

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی؟
گفت: آفتاب
بی اعتنا طناب را آماده کردم.

پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی؟
گفت: ماه
بی اعتنا طناب را آماده کردم.

پشت پنجره ام را کوبیدند
گفتم که هستید؟گفتند همه ی ستارگان دنیا
بی اعتنا طناب را آماده کردم.

پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی؟
گفت: یک پرنده ی آزاد
من پنجره را با اشتیاق باز کردم.

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

تلخ ماندم، تلخ
مثل زهری که چکید از شب ظلمانی شهر
مثل اندوه تو
مثل گل سرخ
که به دست طوفان پرپر شد.

تلخ ماندم، تلخ
مثل عصری غمگین
که تو را بر حاشیه‌اش پیدا کردم
و زمین را
توپ گردان
پرت کردم به دل ظلمت
تلخ ماندم، تلخ
دیو از پنجره سر بیرون کرد
از دهانش
بوی خون می‌آمد.

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

تن تو کوه دماوند است
با غروری تا عرش
دشنه ی دژخيمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت
تن تو دنيایی از چشم است
تن تو جنگل بيداری‌هاست
هم چنان پابرجا
که قيامت
ندارد قدرت
خواب را خاک کند در چشمت

تن تو آن حرف ناياب است
کز زبان يعقوب
پسر جنگل عياری‌ها
در مصاف نان و تيغه‌ی شمشير
ميان بستر
خيمه می‌بست برای شفق فرداها

تن تو يک شهر شمع آجين
که گل زخمش
نه که شادی بخش دست آن همسايه است
که برای پسرش جشنی برپا دارد
گل زخم تو
ويرانگر اين شادی‌هاست

تن تو سلسله‌ی البرز است
اولين برف سال
بر دو کوه پلکت
خواب يک رود ويرانگر را می‌بيند
در بهار هر سال
دشنه ی دژخيمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت

تن تو
دنيايی از چشم است 

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

در زیر پلک خیس جنگل
در سبزهای سبز شمال
”کوچک”
چوپان تنهایی ست
که هر غروب در نی
فریاد جنگلی‌ها را
سرریز می‌کند.

جنگل صدای گمشدگی ست
جنگل
صمیم وحدت ماست
و چشم های ”کوچک”
باور نمی‌کند
اینک صدای او
در پیچ و تاب سرد ”سیاهکل”
گل می‌دهد

در زير پلک های خیس جنگل
در سبزهای سبز شمالم
”کوچک”
یک نام یا صداست
آواره غم نشین
هر عصر می‌نوازد
آهنگ کهنه را
و با صدای نی لبکش
آنها
برادرانم
گل‌های هرزه را
با خون پاک خود
تطهیر می‌کنند 

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

در دست‌های تو
دنیا
دروغین است
چشمت همه آهن
پایت همه تردید
دستت همه کاغذ

اينکه فراز دار می‌بینی
قلب بزرگ ماست

دریا درون سینه‌ام جاریست
با قایق تردید
با سرنشینی خسته و مغموم
با ارتفاع موج ها، شلاق
در من همه فانوس ها
خاموش می‌گردند
گل ها معلق در فضا
یکریز می‌گریند
سنگین یک چیدن
سر پنجه ی بی اعتنای توست

و قلب مغموم کبوترها
در استکاک لحظه های دام
با سرخی شفاف
در انتظار مهربانی های چشمانند.

پایت همه خسته
دستت همه بسته
در من طنین آبشاران نیست
در درست های تو
دنیا دروغین است 

 

اشعار اعتراضی خسرو گلسرخی

 

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

دستی به سپیدی ِ روز
پنجره را گشود
سرما و سوز
بیدار
بر پلک های من نشست…
اکنون
خاکستر شب را
باد
در کوچه می‌برد…

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

آمد.
دستش به دستبند بود
از پشت میله‌ها،
عریانی دستان من ندید
امّا
یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست
چیزی نگفت
رفت.

اکنون اشباح از میانه ی هر راه می خزند
خورشید
در پشت پلک های من اعدام می‌شود…

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می‌کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می‌کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می‌داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می‌داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می‌شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می‌گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می‌کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می‌شد؟
یا که زیر صربت شلاق له می‌گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

اشعار انقلابی خسرو گلسرخی

اشعار انقلابی خسرو گلسرخی

گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام
و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهایتان زخم دار است
با ریشه چه می‌کنید؟

گیرم که بر سر این باغ بنشسته در کمین پرنده اید
پرواز را علامت ممنوع می زنید
با جوجه های نشسته در آشیان چه می‌کنید؟
گیرم که می‌کشیدگیرم که می‌برید
گیرم که می زنید
با رویش ناگزیر جوانه ها چه می‌کنید؟

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺎﺭ ﺍﺑﺮ ﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺷﻤﺸﯿﺮ،
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺭﻭﺕ
ﺑﻪ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺑﺨﺸﯿﻢ
ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ
ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺩﯾﺪﯾﺪ ﻣﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺷﺪﯾﻢ

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

تو رفتی
شهر در تو سوخت
باغ در تو سوخت
اما دو دست جوانت
بشارت فردا،
هر سال سبز می‌شود
و با شاخه های زمزمه گر در تمام خاک
گل می‌دهد
گلی به سرخی خون

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

تا آفتابی دیگر
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوش ها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد

 

اشعار سیاسی خسرو گلسرخی

 

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

من شکستم در خود
من شکستم در خود
من نشستم در خویش
لیک هرگز نگذشتم از
پل
که ز رگ های رنگین بسته ست کنون
بر دو سوی رود آسودن

باورم کن نگذشتم از پل
غرق یکباره شدم
من فرو رفتم
در حرکت دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت، در میدان

من نگفتم به ذوالکتاف سلام
شانه ات بوسیدم
تا تو از اين همه ناهمواری
به دیار پاکی راه بری
که در آن یکسانی پیروزست.

من شکستم در خود
من نشستم در خویش.

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

فصل کاشتن گذشت
ای پر از جوانه ها و خاک
از کجای دست رود
می‌توان خريد
مشت آب پاک را
تا تو باور کنی
پیام های خفته درجوانه را.

نیزه های نعره ی روح خسته و شکسته ی
یک جوانه در سپیده دم
قلب ” اعتراف ” را شهید می‌کند:
” سرد می‌شود
لحظه های آهنین و داغ ما
در ميان جوی های آب هرز
چکه ی غلیظ سرخ خونمان
ماهی صبور حوض های خانگی ست ”.
فصل انفجار خاک، خواب رفت
رعدهای بی صدا
فتح کرده اند
آسمان کاغذی شهر ما
و جوانه ها
با تمامی سپید وسعت وجودشان
در میان جنگل فریب شهر، غرق گشته اند:
” ماچ و بوس “، ” باد ” و کاغذ شعار
” خوب زیستن ”!

نورهای کاذب درون کوی شهر
یا نئون های خوشگل و تمیز و دل فریب
” هفت رنگ ”!
دودهای مشمئز کننده
ساق های ” خوش تراش ”!
شیشه های الکل سپید
و هزار اختگی
و هزار اختگی

فصل کاشتن گذشت
ای رفیق روستا
ای که بوی شهر مست می‌کند تو را
هر سلام
خداحافظی است
شهرها همه، روح خستگی ست
ما پیامبر عفونتیم
و رسالتی بدون هاله
بدون حرف و آیه
بر خیال آب ها نوشته ایم

ای رفیق
روستا
فصل کاشتن گذشت
فصل انفجار خاک
خواب رفت 

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

ای چشم مخملی ِمن
شکوه آینده
امروز
این عشق ماست، عشق به مردم
“بگذار
درفش ِ سرخ،
زیبایی تو را بستایم”

من کور نیستم
باید تو را بستایم می‌دانم
امّا کجاست
جای ِ دیدن تو
وقتی که هموطنم بَرده،
و خاکِ خوب تو را جراحی می‌کنند

باید که خاکِ من
از خون ِ من
بنا گردد…
بنایِ آزادی
بی مرگ و خون
کی میسّر شد؟

پیکار می‌کنم
می میرم
این است عشق ِ من
می‌دانی
من ایرانی ام…

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

باید که دوست بداریم یاران!
باید که چون خزر بخروشیم
فریادهای ما اگر چه رسا نیست
باید یکی شود.
باید تپیدن ِ هر قلب اینک سرود
باید سرخی ِ هر خون اینک پرچم
باید که قلبِ ما
سرود ما و پرچم ما باشد…
باید در هر سپیدی ِ البرز
نزدیک تر شویم
باید یکی شویم
اینان هراسشان ز یگانگی ِ ماست…
باید که سر زند
طلیعه ی خاور
از چشم های ما
باید که لوتِ تشنه
میزبان ِ خزر باشد…
باید که کویر ِ فقیر
از چمشه های شمالی بی نصیب نماند
باید که دست های خسته بیاسایند
باید که خنده و آینده، جای ِ اشک بگیرد
باید بهار
در چشم ِکودکان جاده ی ری
سبز و شکفته و شاداب
باید بهار را بشناسند
باید “جوادیه” بر پُل بنا شود
پل،
این شانه های ما.
باید که رنج را بشناسیم
وقتی که دختر ِ رَحمان
با یک تبِ دو ساعته می میرد
باید که دوست بداریم یاران!
باید که قلبِ ما
سرود و پرچم ما باشد…

 

اشعار عاشقانه خسرو گلسرخی

 

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

خون ِ ما
می‌شکفد بر برفْ،
اسفندی.

خون ِ ما
می‌شکفد بر
لاله.

خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران.

خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان

خون ِ ما
پیرهن ِ سربازان

خون ِ ما
پیرهن ِ

خاکِ
ماست…
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ آزادی را
می سازد…

نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ فرداها را
می سازد

خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ
سربازان…

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

 

اشعار عاشقانه خسرو گلسرخی

در ژرف تو
آینه‌ای‌ست
که قفس‌ها را انعکاس می‌دهد
و دستان تو محلولی‌ست
که انجماد روز را
در حوضچه‌ی شب غرق می‌کند.
ای صمیمی
دیگر زندگی را نمی‌توان
در فرو مردن یک برگ
یا شکفتن یک گل
یا پریدن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب می‌کنیم

آیا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم
و صندوق‌های زرد پست
سنگین
ز غمنامه‌های زمانه نباشند؟
در سرزمینی که عشق آهنی‌ست
انتظار معجزه را بعید می‌دانم!
پرندگان همه خیس‌اند
و گفت‌وگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیس‌اند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می‌دانم…

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

دستی میان دشنه و دیوار است؛
دستی میان دشنه و دل نیست.

از پله‌ها
فرود می‌آیم
اینک بدون پا.
لیلای من همیشه
پُشتِ پنجره می‌خوابد
و خوب می‌داند
که من سپیده‌دمان
می‌آیم بدونِ دست
و یارای گشودنِ پنجره
با من نیست.

شن‌های کنارِ ساحلِ «عمان»
رنگ نمی‌بازند،
این گونه‌ی من است
که رنگِ دشتِ سوخته دارد.

وقتی تو را
میانه‌ی دریا
بی‌پناه می‌بینم
دستی میانِ دشنه و دل نیست.

خوابیده‌ای؟
نه؟ بیداری؟
آیا تو آفتاب را
به شهر خواهی بُرد؟
تا کوچه‌های خفته در میانه‌ی باران
و حرف‌های نمور فاصله‌ها را
مشتعل کنی؟
تا دو سمت رود بدانند
که آتش همیشه نمی‌خوابد به زیر خاکستر.

زیر ریزشِ
رگبارِ تیغِ برهنه
می‌دانم تو دامنه می‌خواهی؛
می‌دانم
تا از کناره بیایی
و پنجره‌ها را
رو به صبح بگشایی.

من
با سیاهی دو چشم سیاهِ تو
خواهم نوشت
بر هر کرانه‌ی این باغ:
«دستی همیشه منتظر دست دیگر است؛
چشمی همیشه هست که نمی‌خوابد.»

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

که ایستاده به درگاه؟
آن شال سبز را ز شانه ی خود بردار
بر گونه‌های تو آیا شیارها
زخم سیاه زمستان است؟
در ریزش مداوم این برف
هرگز ندیدمت
زخم سیاه گونه‌ی تو
از چیست؟
آن شال سبز را ز شانه خود بردار
در چشم من
همیشه زمستان است

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

تو سفر خواهی کرد
با دو چشم مطمئن تر از نور
با دو دست راستگو تر از همه ی آینه ها
خواب دریای خزر را
به شب
چشمانت می‌بخشم

موج ها
زير پایت همه قایق هستند
ماسه ها
در قدمت می‌رقصند

من تو را در همه ی آینه ها
می‌بینم
روبرو
در خورشيد
پشت سر
شب
در ماه 

من تو را تا جایی خواهم برد
که صدایی از جنگ
و خبرهایی کذایی از ماه
لحظه هامان را زایل نکند.

من تو را
از همه آفاق جهان خواهم برد.

همسفر با منی
تو سفر می‌کنی اما تنها
صبح صادق
و همه همهمه ی دستان
ره توشه ی تو.

ای صمیمی
هر ستاره
پسته ی خندان راه تو باد.

جفت من
سفری می‌کنیم اما
دست های خود را به بهاری بخشیم
که همه گل های تنها را
با صداقت
نوازش باشند
چشم خود را به راهی بخشیم
که برای طرح بی باک
قدم ها
ستایش باشند
تو سفر خواهی کرد

من تو را در نفسم خواهم خواند
وقتی آزاد شوند از قفس کهنه
کبوترهایم
در جوار همه ی گنبدها
به زیارتگاه چشمانت می آیم
و در آن لحظه ماه
در دستم خواهد خواند
زندگی در فراسوی همه زنجیرست.

روح من گسترده ست
تا قدم بگذاری
در خیابان صداقت هایش
و بکاری
کاج دستانت را
در هزاران راهش
روح من گسترده ست
تا که آغاز کنی
فلسفه ی رخصت چشمانت را
به همه ضجه ی جاوید برادرهایم
تا که احساس کنی
بردگی دستانم
تا که آگاه شوی
از قفس واژه که آویزان است؟

سوختن نزديک است
تو سفر خواهی کرد
من تو را
از صف این آدمکان چوبی
خواهم برد.

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

مجموعه اشعار خسرو گلسرخی

 

و با هر اشاره ی دستت
دریا میانِ رگم خواب می‌رود
ای مخملی که سرو
گُلبوته هایِ حرفِ تو را سبز می‌کند

✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿

ای کاش
هزار تیغ ِ برهنه
بر اندوه تو می نشست
تا بتوانم
بشارتِ روشنی فردا را
بر فراز پلک هایت
نگاه کنم…

اینک
صدایِ آن یار ِ بی دریغ
گل می‌کند
در سبزترین سکوت
و گلهایِ هرزه را
در بارش ِ مداوم خویش
دِرو می‌کند…

جنگل
در اندیشه های سبز ِ تو
جاری ست…

 

سخن اخر

اشعار خسرو گلسرخی مانند سایر شاعران انقلابی تاثیر بسیاری بر مبارزین دوره خود گذاشته است. امروزه نیز هنوز بسیاری از اشعار او توسط دوستداران ادب و شعر خوانده می‌شوند. اما آنچه در بالا خواندید تنها بخشی از این اشعار بود. اگر نظر و پیشنهادی در رابطه با این مطلب داشتید یا شعر زیبایی از خسرو گلسرخی خوانده اید که در این مطلب به آن اشاره نکرده ایم می‌توانید آن را در ادامه این صفحه با خوانندگان ستاره در میان بگذارید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید